Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باتلاق - قسمت چهارم

باتلاق - قسمت چهارم

نویسنده: میکا والتاری
ترجمۀ: عبدالمحمد آیتی

هنوز شب نشده بود که «آلتونین» خیلی چیزها را دید. مراتع و چراگاههای بی فایده، بیشه ای که درختانش را بی ترتیب بریده بودند، مزارعی که خیلی سطحی آنها را شخم زده بودند، قطعه زمینی که در آن مقدار زیادی ساقه های درختان و کومه های علف نیم سوخته بی اعتنا روی هم انباشته شده بود، فعالیتی که برای تصرف عدوانی زمینهای تازه بکار رفته بود در حالیکه مزارع قدیمی را مهمل گذاشته بودند همه و همه اینها را دید.

شب هنگام موقع برگشتن وقتی بالای بلندی رسید حس کنجکاویش تحریک شد: مدتی اطرافش را نگاه کرد: مزرعه ای که زیرپایش گسترده شده بود، خانه ایکه باید لحظه ای بعد در آن بیتونه کند با رشته پرپیچ و تاب دودی که از آن بالا می رفت، درختانی که در اطراف خانه صف زده بودند و دریاچه ایکه در دامنه سنگی کوه آرام آرام موج می زد. حرف پیرمرد بیادش آمد که گفته بود «از این دریاچه باید خیلی ترسید. آبش کثیف و لزج است. گود نیست ولی اطرافش خیلی شل است. اگر کسی بی ملاحظه بآن نزدیک شود ممکن است در لجن فرو رود!» گوئی خداوند این زمینها را نصیب این مرد کرده تا برای همیشه دستخوش ویرانی و نابودی باشند.

آلتونین تصمیم گرفت هرطور شده کمر همت به بندد و به کومکش برخیزد. اما به کومک که؟ بکومک آن زن یکه و تنها. آن زن دلفریب که گیسوان زرتار خود را پشت سرش دسته کرده و بدست نسیم سپرده است. زنی که خود را در زندانی تنگ و جانکاه بنام زندگی زناشوئی محبوس ساخته است.

محبتی قلبش را فشرد با خودش فکر کرد حداقل مخارج این اراضی برای آنکه محصول کامل و کافی از آن برداشت شود چقدر است. آیا اینها بقدر کافی بذر و کود دارند؟ جواب این مسأله بطور حدس و تخمین برایش دشوار بود. بیادش آمد موقعی که از قریه می گذشت بیک بار فروشی معتبری برخورد کرده است. پیش خودش فکر کرد که می توان با آن قرار دادی بست. اما این نقشه ها فعلاً بی فایده و بیهوده بود.

شب فرا رسید. روی میز غذا، سیب زمینی و ماهی دودی و قدری کالباس چیده شده بود. هرچهار نفر اطراف آن میز بدون رومیزی نشستند. اما آن «مردی که توی اطاق خواب سکونت داشت» آلتونین هیچ وقت باو «آقا» نمی گفت و همیشه پیش خود او را باین اسم میخواند. از روی میل غذا نمی خورد. بلکه تمام مدتی که دیگران باولع و علاقه غذا می خوردند او چپ چپ به غذاها نگاه می کرد. مرد قاشق و جنگال را خیلی خوب بدست گرفته بود مثل شهرنشین ها، مثل آدمهای متمدن. با آنکه همه دور یک میز نشسته بودند او می خواست همیشه جوری رفتار کند با دیگران فرق داشته باشد.

آلتونین نگاهی باو انداخت و دید زیرچشمی او را نگاه می کند. و هر بار آلتونین بصورتش نگاه می کرد او را متوجه خود می دید.

آن شب وقتی آلتونین رفت بخوابد دید مثل اینکه، برایش تخت را مرتب کرده اند. آلتونین دید علاوه بر پوست گوسفند دیشبی یک متکا و یک نهالی و دو شمد که از پارچه زبری دوخته شده بودند برایش آماده کرده اند.

موقعیکه برای پیدا کردن چیزی کوله بارش را باز می کرد فهمید کسی آن را دستکاری کرده است. مسلم بود که کوله بار او چیز قابل توجهی نبود اما از این تعجب کرد به چه علت یک خانم محترم کوله بار کارگر خود را جستجو  کرده است. قدری بفکر فرو رفت اما در همان حال کم کم پلکهایش سنگین شده دیگر اطاق برایش ناآشنا نبود. به پشت روی تخت افتاد و دستها و پاهایش را کشید. پس از کار روزانه از این استراحت لذت می برد.

صبح روز دیگر ظرفهای شیر را گذاشت توی یک گاری و بطرف کارخانه لبنیاتی که چند میل آن طرف تر در ده دیگر قرار داشت براه افتاد. صاحب کارخانه و دو کارگر دیگر او را در پائین آوردن ظرفهای شیر کمک کردند. آنها می خواستند این مرد غریب را بشناسند. اما آلتونین به سؤالهایشان جواب صریحی نمی داد، او ترجیح داد که هرچه کمتر حرف بزند. لحظه ای بعد با دلی شاد و امیدوار بطرف خانه براه افتاد. حیوان هنوز به او انس نگرفته بود. وقتی جلویش میرفت گوشهایش را به عقب می برد و سرش را تکان تکان می داد. در واقع این اسب از «ساکنان» قدیمی این مزرعه بود و باین زودیها با غربا الفت نمی گرفت.

آلتونین توجهی باین امر نداشت ولی رنگ عجیب اسب او را به وسوسه انداخته بود. همچنین بسیار چیزهای دیگر برای او وسوسه انگیز بود. او نمی توانست برای این وضع روحی خود علتی پیدا کند.

روزها از پی یکدیگر می گذشتند.... بدون آنکه آلتونین ملتفت باشد. او آنقدر کار داشت که حتی بگذشت زمان هم توجهی نداشت. معلوم بود مدتهاست این مزرعه از داشتن چنین کارگر پرقدرتی محروم بوده است.

وقتی سر از کار بلند کرد قبۀ آسمان را برفراز سرخود افراشته دید. باد گرمی که از طرف مزارع میوزید بصورتش خورد. قریه از دور نمایان بود دورتر از آن شهر یا مراکز برق و کارخانه های دیگرش در جنب و جوش بود. رشته های سنگین کوه و جاده های مارپیچ که از وسط مزارع می گذشتند و هرچه دورتر میشدند تنگ تر بنظر میآمدند؛ در جلو چشمانش گسترده شده بود.

عصرها وقتی از کار برمی گشت خانه را خالی میدید زیرا زن درآن مواقع در طویله مشغول دوشیدن گاوها بود. یک روز عصر مرد از اطاق خوابش بیرون آمد و موقعیکه آلتونین گرد و خاک تنش را می تکانید و لباسهایش را آویزان می کرد، مثل اینکه مدتها پی فرصت میگشته روبروی او ایستاد، چشم بچشم او دوخت و شروع کرد به صحبت کردن:

آلتونین گوش کن!... من به یک باغبان محتاجم.... تو برای اینکار از هرکس دیگر برازنده ی تری... من از خیلی پیش در فکر مردی مثل تو بوده ام.... راستی نظر شما چیست؟ من قصد دارم قطعه زمینی را برای سبزیکاری آماده کنم.... البته غرضم این نیست که یک باغچه را بیل بزنیم برای آنکه یک دسته پیاز سرسفره بگذاریم.... بیا تماشا کن!....

شانه های آلتونین را گرفت و او را آورد کنار پنجره و بطرف دریاچه اشاره کرد. شفق شامگاهی برروی آب منعکس شده رنگی گلگون سر درهم کشیده بودند. دورتر دو درخت سیب که ساقه های آنها را خزه پوشیده بود دیده میشد. آلتونین قبلاً این درختها را دیده بود از این رو دیگر نظرش را جلب نکردند. تنها چیزی که آلتونین با ناراحتی حس کرد اثر دست ضعیف و نرم مردی بود که قداً از او کوتاه تر و موی سرش قبل از موعد ریخته بود.

آلتونین فکر کرد روح این مرد مانند یک گیاه اسفنجی است....

وقتی گونه های باد کرده و لبان برآمده و دهان گشاد و غبغب بی قواره زنانه و نگاههای بی حالش را دید نزدیک بود استفراغ کند.

مرد دنبال حرفش را گرفت و گفت: آلتونین نگاه کن این قطعه زمین جنوبی خاک بسیار خوبی دارد. خودت هم میدانی... ما در آیندۀ نزدیکی در آن 50 نهال سیب خواهیم زد. بین آنها سیب زمینی هم می شود کاشت من این فکر را در کتاب خوانده ام... روی کرتها می شود خیار و گوجه فرنگی هم کاشت. آنطرف تر تا کنار دریاچه را می شود شلغم یا چغندر کاری کرد.... من این نقشه ها را روی کاغذ آورده ام بیا.... بیا نگاه کن....

مرد در اطاق مخصوص خودشان را باز کرد. آلتونین از آن وقت که به مزرعه آمده بود اولین باری بود که باطاق خانم و آقایش پا می گذاشت. با آنکه گوشش متوجه ور زدن اربابش بود با چشم باطراف اطاق نگاه می کرد. فرشی روی زمین افتاده بود. یک تختخواب باریک دو لابچه و یک میز با یک عدد صندلی اثاثه اطاق را تشکیل می دادند. همه چیز نظیف و زیبا بود. دیوارهای اطاق هیچ زینتی نداشت. این اطاق متعلق به خانمش بود. پهلوی او اطاق دیگری واقع شده بود که آقایش در آن می خوابید. آلتونین را بطرف آن اطاق راهنمائی کرد. راستی که چنین اطاقی با آن زیبائی و وسعت در این مزرعه غیرمنتظره بود. معلوم بود دیوارها را تازه کاغذ خاکستری روشنی پوشیده اند. دریاچه با مزارع زیبا و دامنۀ جنگل پوش کوه از پنجره دیده می شد. یک میز تحریر که روی آن چند جلد کتاب و چند خط کش و چند ورق کاغذ مخصوص نقشه کشی قرار داشت در گوشه اطاق بچشم می خورد. قفسه کتابها را در گوشه اطاق جا داده، روی صندلی و میز یک دو جلد کتاب همانطور باز افتاده بود. آلتونین به کتابها نظری انداخت همه درباره کشاورزی بودند. کتابهائی هم بزبان آلمانی و سوئدی میان بساطش دیده می شد.

آلتونین از گوشه چشم نگاه کرد. مرد یک دست درجیب شلوار پشت میز ایستاده بود و یک ریز حرف می زد و با دست دیگر کاغذهائی را که روی میز پهن کرده بود نشان می داد. آلتونین با خود فکر کرد تاکنون آنطور که باید این مرد را نشناخته است و دربارۀ او قضاوت غلطی داشته.

از این روی بحرفهای او بیشتر گوش داد و درهمان حال نگاهش روی دیوارها و اثاثۀ اطاق میدوید. تختخواب پس از خواب بعدازظهر هنوز مرتب نشده بود. خاک سیگار روی کف اطاق و لحاف ریخته بود – توی طاقچه یک کتاب گرد گرفته بچشم میخورد. دیوارها را با عکسهای عریان و نیمه عریان مجلات زینت داده بود. آلتونین چشمش برادیوئی افتاد که روی میز گوشۀ اطاق میان انبوهی از مجلات و کتب جای داشت. با آنکه مرد خیلی جدی صحبت می کرد حرفش را برید و گفت:

رادیو هم دارید!

بله رادیوئی هم داریم. اما بعضی وقتها عقربه اش گیر می کند. دو هزار مارک پولش را داده ام. نه ببخشید، اشتباه کردم: دو هزار و هشتصد مارک... نه، راستش را بخواهید بیش از سه هزار مارک... به جهنم... حوصله این چیزها را ندارم!

آنتن ندارد؟

نه وقتی کار کند احتیاجی به آنتن پیدا نمی کند. برای نصب آنتن باید از بام بالا رفت؛ منهم که حوصلۀ این جور زحمت ها را ندارم. برویم سرموضوع: من نقشه را ترسیم کرده ام و تو از فردا می توانی شروع بکار کنی. یکی از نقشه ها را می دهم به تو... فردا برای خرید شیشه های انبار تره بار به شهر میرویم.

همان طور که مرد مشغول حرف زدن بود آلتونین کنار پنجره رفت و بآن خیره شد و دید که لنگه های در بچارچوب میخ شده – هر لنگه با دوازده میخ – و در عوض، یکی از شیشه های ردیف بالا را برای تهویه بیرون آورده اند.

مرد مرتب حرف میزد و ارقامی را روی یک باریکۀ کاغذ ثبت می نمود:

پنجاه درخت سیب، درسال پنجاه هزار مارک محصول میدهد... سیب هائی که دراین مزرعه بدست میآید بسیار خوشبو است. یعنی مقصودم اینست که مرغوبتر از همه سیبهائی است که در تمام این منطقه بدست میآید. و این خودش مسأله مهمی است! حالا برویم سراغ خیار و گوجه فرنگی و سایر سبزیها.... مردم این منطقه نه ابتکار دارند و نه فهم! بیچاره ها وقتی آخر سال می شود و محصولشان را برمی دارند می بینند ضرر کرده اند. باید خودشان را ملامت کنند که چرا از زمین بنحو دیگری استفاده نکرده اند. من با تو شرط می بندم که سر پنج سال همین کشت تربار بقدری منفعت بدهد که با منافع تمام کشاورزان این حدود برابری کند. خواهی دید... ترتیب خوبی داده ام. یک ماشین هم میخریم و هرهفته دوبار با این ماشین بار را به بازار میفرستیم....

موقعی که مرد مشغول جمع زدن ارقامی در روی کاغذ بود، آلتونین با صدای آرامی گفت:

برای اجرای این برنامه لازم بود پائیز گذشته زمین را شخم میزدی، کرتها را می بستی و در زمستان خوب کود میدادی.... شما مقدار بسیار کمی کود دارید که حتی برای مزارعتان هم کافی نیست، چه رسد به اینجور کارها.

مرد درحالیکه از خشم لبان کلفتش می لرزید فریاد زد:

مزارع به جهنم! از آنها که فایده ای حاصل نمی شود!

آلتونین ادامه داد: باید مسافتی را که بین مزرعه و بازار تربار هست در نظر بگیری. بله، چغندر و هویج و شلغم را می شود تا چند روز نگاه داشت اما گوجه فرنگی مثلاً، اگر دیر به بازار برسد باید بریزیشان جلو خوک ها. تازه مسأله رقابت هم خودش مسأله مهمی است.

آلتونین از صحبت باز ایستاد و مرد درحالیکه از لای دندانهایش فحش می داد و کلمات او را تکرار می نمود پاره کاغذ را میان انگشتانش مچاله کرد. دراین موقع آلتونین او را ترک کرد و از اطاق خارج شد و در را آهسته پشت سرخود بست. این در دستگیره و قفل محکمی داشت. موقع عبور از اطاق چشم آلتونین به تختخواب باریک زن افتاد....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باتلاق - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: سه شنبه 4 آذر 1399 - 07:54
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1821

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3551
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23005937