Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دو خواهر - قسمت آخر

دو خواهر - قسمت آخر

نویسنده: جان اشتاین بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

دو خواهر معمولاً روزگار را بخوشی می گذراندند. ماریا که طبعی لطیف و دلنشین داشت بیشتر دور خانه شمعدانی می کاشت و دور نرده ها را با پیچک می پوشاند. در سفری که به سالینا کردند هر کدام کلاهی که مثل لانه ی وارونه ی پرنده ها بود و نوارهای آبی و صورتی داشت خریده و بدیگری هدیه کرده بودند. این دیگر آخرین کار بود! کنار همدیگر می ایستادند و در آینه نگاه می کردند و بعد سرهاشان را برمیگرداندند و لبخندی غم آلود می زدند و فکر می کردند:

امروز همان روز بزرگیه که منتظرش بودیم. وقتیه که همیشه یادمون میمونه، افسوس که زیاد طول نمیکشه.

از بیم آنکه این خوشی به درازا نکشد ماریا گلدانهای بزرگ پرگل را در برابر مجسمه مریم مقدس قرار می داد.

اما نفوس  بدی که می زدند کمتر نازل میشد. ماریا گرامافونی با چند صفحه تانگو و والس خریده بود و وقتی دو تایی مشغول کار بودند گرامافون را کوک می کردند و مشغول می شدند.

در دره ی مزرع فلک ناگریز خبر پیچیده بود که خواهرهای لوپز زنهای بدی هستند و خانمهای دره وقتی از کنار آنها می گذشتند به سردی با آنها صحبت می کردند. هیچ نمیشد فهمید که این خانمها از کجا خبر میشدند. شکی نبود که شوهرهاشان خبر نداده بودند اما همیشه خانمها خبر داشتند.

یک روز صبح شنبه پیش از آفتاب ماریا افسار و یراق کهنه را درآورد و به پشت استخوانی لیندو گذاشت. وقتی افسار را می بست به اسب گفت:

رفیق، دل داشته باش، دهنتو واکن. و دهانه را در دهان اسب گذاشت، بعد آن را از عقب بکنار گاری فرسوده کشید. لیندو بی اختیار روی مال بند گاری لغزید و وقتی ماریا افسار کهنه را می بست با نگاهی سنگین و محزون به او نگاه می کرد. لیندوی سی ساله دیگر علاقه ای به سفر نداشت و پیرتر از آن بود که چون از خانه بیرون رفت از فکر به هیجان بیاید. در این وقت لبهایش را از روی دندانهای بلند و زرد رنگش بالا کشید و نومیدانه پوزخند زد.

ماریا برای دلداری گفت:

راه دور نیس، یواش میریم، لیندو تو نباس از سفر بترسی.

اما لیندو از سفر می ترسید. از رفتن به مونتری و بازگشتن بیزار بود. وقتی ماریا سوار گاری شد صدائی از گاری برخاست و ماریا افسار را با احتیاط به دست گرفت و گفت:

«یالا، رفیق» و افسار را تکان داد. لیندو لرزید و نگاهی به اطراف کرد. ماریا گفت:

می شنوی؟ باهاس بریم! باید از مونتری یه چیزایی بخریم.

لیندو سرش را جنباند و یک زانویش را بحالت تواضع خم کرد.

ماریا تحکیم آمیز فریاد زد:

گوش کن لیندو! گفتم باهاس بریم. حتمیه، دیگه عصبانی شدم.

و افسار را با خشونت به شانه های اسب زد. اسب مثل سگ های شکاری سرش را به زمین نزدیک کرد و آهسته از حیاط بیرون رفت. لیندو می دانست نه میل باید رفت و نه میل هم آمدن است و از این دانستن نومید بود.

ماریا که خشمش فرو نشسته بود حالا به صندلی گاری تکیه داده بود و آواز «تانگوی ماه» را زمزمه می کرد.

تپه ها از شبنم می درخشید. ماریا که هوای تازه ی مرطوب را تنفس می کرد بلندتر آواز می خواند حتی لیندو هم آنقدر در منخرین خود تازگی یافت که به خرخر افتاد. یک پرستو پیشاپیش آنان از تیری می پرید و به تندی تغمه می خواند. ماریا از دور مردی را درجاده دید. پیش از آنکه به او نزدیک شود از راه رفتن بوزینه وار و تکان خوردن های او دانست که آلن هوان کر Allen Hueneker  است، زشت ترین و خجالتی ترین مرد دهکده.

آلن هوان کر نه فقط مثل میمون راه می رفت بلکه شبیه میمون هم بود. بچه هایی که می خواستند همدیگر را مسخره کنند به آلن اشاره می کردند و می گفتند: «داداشتو ببین» و این شوخی زننده ای بود. آلن از قیافه ی خود آنقدر شرمزده و هراسان بود که یکبار تصمیم گرفت ریش بگذارد تا صورتش معلوم نشود اما ریش کوسه اش قیافه میمون وار او را زشت تر کرد. زنش چون سی و هفت سال داشت زن او شده بود و نیز آلن تنها مردی از آشناهای او بود که نمی توانست جلو خودش را بگیرد. بعد معلوم شد این از زنهائیست که محتاج حسادتند و چون در زندگی آلن چیزی را نیافت که حسادتش را برانگیزد از خودش چیزها درآورد. به همسایه ها از عشقبازی آلن با زنهای دیگر و بی وفائی اش و انحرافات جنسی اش داستانها  گفت. آنقدر تکرار کرد تا خود باوریش شد، اما همسایه ها پشت سرش می خندیدند چون همه کس در «مزرع فلک» می دانست که آلن کوچک اندام چقدر خجالتی و چقدر ترسو است.

لیندوی فرسوده وقتی به آلن هوان کر رسید سکندری دیگری خورد. ماریا چنان افسار کشید که انگار دارد اسبی بادپا را می راند و گفت:

«آروم باش، لیندو!» با کمترین فشار افسار، لیندو ایستاد؛ با گردنی آویزان و مفاصل در رفته که ظاهراً حالت آسایش او بود.

ماریا مؤدبانه گفت:

سلام

آلن با شرمندگی به یک طرف جاده رفت و گفت «سلام» و رو بطرف تپه ها کرد، انگار دارد به چیزی نگاه می کند.

ماریا باز گفت:

میرم مونتری. میخوای سوار شی؟

آلن تکانی خورد و چشمش در آسمان دنبال تکه ابر یا پرواز عقابی بود، با لحنی محزون گفت:

تا ایستگاه اتوبوس بیشتر نمی رم.

خوب، نمی خوای این یه ذره رو سوار شی؟

آلن ریشش را خاراند و دنبال جواب گشت و بعد بیشتر برای خاتمه دادن به این وضع و کمتر بخاطر سواری، از گاری بالا رفت و کنار ماریای چاق نشست. ماریا خود را کنار کشید تا جا باز کند. بعد به جای خود سرید و افسار را تکان داد و صدا زد:

«لیندو را بیفت، میشنوی لیندو؟ تا دوباره از جا در نرفتم راه بیفت» و افسارها برگرده لیندو فرود آمد. باز دماغش بزمین نزدیک شد و با زحمت براه افتاد.

تا مدتی درسکوت پیش می رفتند اما ماریا بزودی یادش آمد که تشویق به صحبت چه کار خوبیست. پرسید:

میری سفر، ها؟

آلن خیره به درخت بلوطی نگاه می کرد و هیچ نمی گفت.

ماریا پس از لحظه ای محرمانه گفت:

من هیچ سوار ترن نشدم، اما خواهرم رزا چرا، با یکی سانفرانسیسکو رفته با یکی ام برگشته. از آدمای خیلی پولدار شنیدم که مسافرت با ترن خیلی خوبه، رزام همینو می گفت.

آلن گفت: «از سالیناس اون ورتر نرفتم.»

ماریا گفت: «آها، منم چند دفعه سالیناس رفتم. من و رزا اونجا چند تا آشنا داریم. مادرمونم اهل اونجا بود پدرم هم اغلب با هیزم اونجا می رفت.»

آلن پس از غلبه بر دستپاچگیش بالاخره گفت:

نتونستم فورد کهنه مو راه بیندازم والا با اون می رفتم.

ماریا تحت تأثیر قرار گرفت و پرسید:

پس یه فورد داری؟

یه فورد کهنه.

من و رزام گفتیم که یه روز باهاس یه فورد بخریم. اون وقت خیلی جاها میریم. از آدمای خیلی پولدار شنیدم مسافرت خیلی خوبه.

همینجای صحبت بودند که یک فورد کهنه از بالای تپه پیدا شد و با سر و صدا بطرف آنها آمد. ماریا افسار را کشید و گفت:

لیندو، آروم باش! اما لیندو کوچکترین توجهی به ماریا یا فورد نکرد.

آقای مونرو Munroe و زنش سوار فورد بودند. همین که رد شدند برت Bert سرش را برگرداند و با خنده از زنش پرسید:

خدایا! دیدیشون، یارو رو با قیافه مکش مرگ ماش پهلوی ماریا لوپز دیدی؟

خانم مونرو خندید.

برت با صدای بلند گفت:

راستی، خیلی بامزه اس به هوان کر پیره بگیم شوهرشو دیدیم که با ماریا لوپز فرار می کردن.

زنش اصرار کرد:

مبادا این کارو کنی.

آخه خیلی بامزه میشه. میدونی که زنش از او چیا میگه.

نه برت! این کارو نکن.

در این هنگام ماریا همچنان گاری را می راند و سر به هوا از این در و آن در گفتگو می کرد:

تو هیچ خونه ما نمی آیی لوبیا بخوری. هیچ جا غذاهای ما رو ندارن. ما از مادرمون یاد گرفتیم. وقتی مادرمون زنده بود در سان جوان San Juan حتی در گیل روی Gilroy معروف بود. که کسی نمیتونه مثل اون کلوچه بپزه. تو نمیدونی اصل کار، رو رزا می کنه که کلوچه رو نازک و خوب درمیآره. هیچ کس، حتی رزا به قدر مادرم خمیر رو ورز نمی آره. من حالا دارم میرم مونتری آرد بخرم، اونجا ارزون تره.

آلن خود را کنار کشید. دلش می خواست که زودتر به ایستگاه اتوبوس برسند.

ماریا طرفهای غروب به نزدیکی خانه رسید و با خوشحالی خطاب به اسب گفت:

رفیق، دل داشته باش، دیگه رسیدیم.

ماریا از روی ولخرجی چهار شکلات بزرگ خریده بود، برای رزا هم به عنوان هدیه یک جفت بند جوراب خریده بود که گلهای شقایق بزرگی داشت. در خیال خود به نظر می آورد که رزا آن بند را بجوراب خود می بندد و بعد با فروتنی زیاد دامنش را بالا می زند و بعد دو نفری می ایستند و در آینه ای که به کف اطاق گذاشته اند نگاه می کنند و رزا کمی نوک پایش را بالا می گیرد و بعد دوتائی از فرط شادی به خنده می افتند.

ماریا در حیاط لیندو را از قید افسار آزاد کرد. می دانست که بهتر است شادیش را پنهان کند چون با این کار شادی بیشتر می شود. خانه خیلی ساکت بود و در مقابل آن هیچ وسیله ی نقلیه ای که نشانه حضور مشتری باشد پیدا نبود. ماریا افسار کهنه را آویخت و لیندو را در چمن رها کرد. آن گاه شکلاتها و بند جوراب ها را بدست گرفت و آهسته وارد خانه شد رزا پشت یکی از میزها ساکت و گرفته و معذب نشسته بود. چشمانش بی نور مینمود. با دستهای فربه و استوارش میز مقابل را گرفته بود. رویش را برگرداند و هیچ ملتفت ورود ماریا نشد. ماریا ایستاد و خیره باو نگاه کرد و بالاخره ترسان گفت:

رزا، من برگشتم.

خواهرش آرام رو به او کرد و گفت:

خوب.

رزا، ناخوشی؟

چشمان بی نور رزا باز متوجه میز شده بود «نه»

نیگا کن، رزا، واست سوقاتی آوردم. و بند جورابها را بالای سرش گرفت.

چشمان رزا آرام آرام متوجه بالا شد تا بشقابهای سرخ و درخشان و سپس به چهره ماریا رسید. ماریا انتظار داشت که فریادی از شادی بشنود، اما نگاه رزا پائین افتاد و دو قطره ی درشت اشک از گودی های کنار بینی اش سرازیر شد.

رزا، سوقاتی رو دیدی؟ خوشت نیومد، رزا؟ نمیخوای پات کنی؟

خواهر کوچولوی خوب من.

رزا، بگو چی شده؟ ناخوشی؟ باید بماریات بگی. کسی اومده اینجا؟

آره کلانتر اومده بود.

حالا ماریا با هیجان آمده بود گفت:

کلانتر اومده بود، دیگه کارمون روبراه شد. دیگه پولدار میشیم. رزا چند تا لوبیا خورد؟ چند تا؟

رزا تکانی بخود داد و کنار ماریا رفت و مادرانه او را در آغوش گرفت و گفت:

دیگه نمی تونیم غذا بفروشیم، باز باید مثل قدیما زندگی کنیم، لباس نو موقوف.

رزا، دیوونه شدی. چرا اینجور با من حرف می زنی.

راسته، کلانتر می گفت یه شکایت بمن رسیده که شما زنای خوبی نیستین من گفتم این دروغه، این توهین به مادرمون و ژنرال واله جواه. کلانتر باز گفت به من شکایت رسیده، شما باید اینجا رو تعطیل کنین والا مجبورم شما رو توقیف کنم. سعی کردم حالیش کنم این دروغه.

کلانتر مثه یه رفیق به من گفت «امروز بعد ازظهر یه شکایت بمن رسید، رزا وقتی یه شکایتی بمن میرسه کاری نمیتونم بکنم چون من مأمور اونام.» ماریا حالا فهمیدی، خواهر باز باید مثه قدیما زندگی کنیم. در این هنگام رزا از ماریا که گیج شده بود دور شد و به سرمیز آمد. ماریا برای یک لحظه سعی کرد مطلب را بفهمد و بعد با حال حمله بگریه افتاد.

رزا گفت:

ماریا، آروم باش، من فکرامو کردم. میدونی که اگه نتونم غذا بفروشیم از گشنگی می میریم. وقتی حرفمو می زنم زیاد بهم سر کوفت نزن. من تصمیمو گرفتم میرم سانفرانسیسکو مشغول میشم. سرش بروی دستهای فربه اش افتاد. گریه ماریا متوقف شد و بکنار خواهرش خزید.

با وحشت در گوش خواهرش گفت: «پولی؟»

رزا به تلخی گریه می کرد و گفت:

آره، پولی هرچی بتونم بیشتر پول میگیرم. کاش مادرم از سر تقصیرم بگذره.

ماریا از خواهرش دور شد و با شتاب به راهرو رفت و مقابل مجسمه ی مریم مقدس ایستاد و با صدای بلند گفت:

چقدر واست شمع روشن کردم. چقدر برات گل گذاشتم. مادرمقدس گناه ما چیه؟ چرا میذاری این طوری بشه؟ بعد به زانو افتاد و دعا کرد، پنجاه باری دعای سلام بر مریم را خواند و بعد صلیبی برخود کشید و برخاست چهره اش درهم اما مصمم بود. در آن اطاق رزا هنوز روی میز خم شده بود.

ماریا با صدای کشیده ی خود بانگ زد:

رزا، من خواهرتم. نفس عمیقی کشید و باز گفت:

رزا، منم با تو میام سانفرانسیسکو.

آنگاه خودداری رزا درهم شکست بلند شد و آغوش فراخ خود را گشود و مدتی طویل خواهران لوپز درآغوش هم بحالت حمله گریه می کردند.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: جمعه 30 آبان 1399 - 08:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2101

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 781
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021403