Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت آخر

ابله - قسمت آخر

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس که دوباره دستخوش شوری تب آلود شده بود، رو به پیرمرد کرد و با لحنی که حکایت از اعتمادش به او می کرد و حتی با لحنی محرمانه به او گفت: «نه، می دانید، بهتر است حرف بزنم. آگلایا ایوانوونا دیروز به من هشدار داد که امروز حرف نزنم و حتی موضوع هایی را که باید از آن ها اجتناب کنم معین کرد. او خوب می داند که اگر دربارۀ این موضوع ها حرف بزنم مضحک می شوم. من بیست و شش سالگی را پشت سر گذاشته ام ولی می دانم که به طفل خردسالی می مانم. من نباید آنچه در دل دارم بر زبان آورم. مدت هاست که این را می گویم. فقط در مسکو بود که دلم به راستی گشودم و با راگوژین حرف زدم.... ما با هم پوشکین می خواندیم. تمامش را می خواندیم. او پوشکین را نمی شناخت. حتی اسمش به گوشش نخورده بود... من همیشه می ترسم که با این صورت ظاهر مضحکم از اعتبار اندیشه ام و فکر اصلی ام بکاهم. طرز بیانم و حرکاتم وقت حرف زدن کار را خراب می کند. حرکاتم با حرف هایم سازگار نیست. و همین اسباب خنده می شود و از اعتبار افکارم کم می کند. اندازه هم نمی شناسم و این خیلی مهم است، حتی می خواهم بگویم از همه مهم تر است... می دانم که بهتر است بی حرکت، آرام بنشینم و حرف بزنم. وقتی ساکت می مانم دیگران خیال می کنند عاقلم و از این گذشته وقتی ساکتم می توانم فکر کنم. اما حالا بهتر است که حرف بزنم. من شروع به حرف زدن کردم، چون شما این جور با مهربانی و بزرگواری به من نگاه می کردید. صورت شما چه زیباست! من به آگلایا ایوانوونا قول داده ام و قسم خورده ام که تمام شب را ساکت بمانم.»

پیرمرد خندان به فرانسه گفت: «عجب!»

«ولی گاهی فکر می کنم که این درست نیست و صداقت مهم تر از رفتار و حرکاتست. مگر نه؟»

«گاهی مهم تر است.»

«من می خواهم دربارۀ همه چیز، همه چیز، همه چیز به شما توضیح بدهم. آه، بله! شما خیال می کنید که من به آرمانشهر ایمان دارم؟ خیال می کنید صاحب مکتبی فکری هستم؟ نه، باور کنید این طور نیست! افکار من بسیار ساده اند. باور نمی کنید؟ می خندید؟ می دانید که من گاهی ترسو و بی غیرت می شوم؟ علتش اینست که ایمانم سست می شود. یک ساعت پیش که به اینجا آمدم با خود می گفتم حالا آنجا با مهمان ها چطور باید حرف بزنم؟ صحبتم را باید با چه کلمه ای شروع کنم که حرفم را بفهمند؟ وای نمی دانید چقدر می ترسیدم! ولی ترسم بیشتر برای شما بود! خیلی از بابت شما می ترسیدم! وحشتناک است. ولی آیا اصلاً حق داشتم بترسم؟ آیا ترس شرم آور نیست؟ چه می شود که به ازاء یک روشنفکر این همه اشخاص عقب مانده و مرتجع و بدنهاد وجود داشته باشد؟ می دانید شادمانی من از چیست؟ از اینست که حالا یقین دارم که این همه توده ای مرده نیستند، چشمه های رنگی اند. از این گذشته نباید شرمگین باشم از اینکه مضحکم، نه؟ زیرا حقیقت اینست که مضحکیم و سبک سر و عادت ناپسندی داریم و ملولیم و نمی توانیم درست نگاه کنیم و بفهمیم و این حال همۀ ماست، حال شما و من و آن ها! از اینکه شما را این جور رک و راست مضحک دانستم نمی رنجید؟ و حالا که نمی رنجید آیا واحدهای زندگی فردا نیستید؟ می دانید، به عقیدۀ من مضحک بودن گاهی خوب است و حتی بهتر: در این صورت یکدیگر را بخشیدن آسان تر است و تسلیم آسان تر. همه چیز را نمی شود یکباره فهمید و تکامل را نمی شود از کمال شروع کرد. برای رسیدن به کمال باید اول بسیاری چیزها را نفهمید، و اگر از همان اول فوراً بفهمیم دور نیست که درست نفهمیده باشیم. من این را به شمایی می گویم که هم اکنون خیلی چیزها را فهمیده اید.... و نفهمیده اید. حالا دیگر از بابت شما نمی ترسم. شما از اینکه طفلی این حرف ها را به شما می زند نمی رنجید، نه؟

البته که نمی رنجید. شما فراموش خواهید کرد و کسانی که شما را رنجانده اند خواهید بخشید و نیز کسانی که شما را نیازرده اند و از آنجا شکوۀ شما را از آن ها بی پایه است: این چیزی است که من از هوشمندان انتظار داشتم و همان چیزی است که وقتی به اینجا می آمدم می خواستم به شما بگویم و نمی دانستم چگونه بگویم.... ایوان پتروویچ شما می خندید؟ خیال می کنید که من از بابت دیگران می ترسیدم، و همچون وکیلی دفاع از آن ها را به عهده گرفته ام و دموکرات و مبلّغ برابری هستم؟»

این را گفت و ریسه رفت (و پیوسته رشتۀ سخن خود را با همین خنده های ریسه گونۀ کوتاه می برید.) «من از بابت شما می ترسم و از بابت همۀ شما و همۀ ما. زیرا من خود پرنسی از تباری کهنم و میان شما نجبا نشسته ام. این حرف ها را می زنم تا همه مان را نجات دهم و نگذارم که طبقۀ ما بیهوده و هیچ نفهمیده و دشنام برلب و پاک باخته در ظلمت کامل فرو رود. چرا ما باید از میان برویم و امتیازهای خود را به دیگران واگذاریم، حال آنکه می توانیم در ردیف پیشین بمانیم و رهبر دیگران باشیم. بیایید پیشرو باشیم و پیشوا. بیایید خادم باشیم تا مخدوم شویم.»

سعی می کرد بر پا شود. اما پیرمرد همچنان دستش را گرفته بود و هرچند با نگرانی افزاینده ای به او می نگریست، نمی گذاشت برخیزد.

پرنس به گفتار خود ادامه داد: «گوش کنید، می دانم که حرف زدن کار خوبی نیست، و بهتر است سرمشق بود و باید ساده بود و بی سر و صدا شروع کرد.... و من هم اکنون شروع کرده ام... و...و... آیا اصلاً می شود تلخکام بود؟ وای، جایی که توان خوشبختی در من باقی مانده است رنج ها و شوربختی های من چه اهمیت دارد؟ می دانید، نمی فهمم چطور ممکن است از کنار درختی گذشت و از دیدن آن شیرینکام نشد! چطور می شود انسانی را دید و از دوست داشتن او احساس سعادت نکرد! وای که زبانم کوتاه است و بیان افکارم دشوار... وای که ما در هر قدم چه بسیار چیزهای زیبا می بینیم! به قدری که حتی نگون بخت ترین آدم ها نمی تواند زیبایی شان را نبینند. کودکی را نگاه کنید، سپیدۀ صبح را تماشا کنید، علفی را که رشد می کند و چشمانی که شما را می نگرند و پیام دوستی دارند ببینید....»

مدتی بود که ایستاده سخن می گفت. پیرمرد با نگرانی مواظب او بود. لیزاوتا پراکفی یونا که پیش از دیگران حدس زده بود که حال قرار است از سر وحشت دست افشاند و فریاد زد: «خدایا پناه بر تو!» آگلایا شتابان به سوی او رفت و وقتی به او رسید که پرنس بیخود در آغوش او از پا افتاده و با سیمایی از درد تابیده، وحشت زده فریاد وحشیانۀ روحی را شنید که جوان نگون بخت را لرزاند و از پای انداخت. بیمار روی فرش افتاده بود و کسی فوراً بالشی زیر سرش گذاشت.

هیچ کس انتظار این پیشامد را نداشت. یک ربع ساعت بعد پرنس م. و یوگنی پاولوویچ و پیرمرد کوشیدند که دوباره مجلس را گرم کنند و جانی به آن بدمند اما فایده ای نداشت و نیم ساعت بعد همه رفته بودند. همه اظهار افسوس و همدردی کردند و بعضی هم عقیده شان را در خصوص پرنس ابزار داشتند. ایوان پتروویچ ضمن حرف های دیگرش از جمله گفت: «این جوان طرفدار برتری اسلاوهاست. یا چیزی در این ردیف، ولی خطرناک نیست.» پیرمرد اظهار نظری نکرد. البته بعدها، دو سه روز بعد همه تا اندازه ای اوقات شان تلخ شد.

ایوان پتروویچ حتی رنجیده بود. اما نه زیاد. رئیس ایوان فیودوروویچ مدتی با او سر سنگین بود. شخص صاحب مقام، که به اصطلاح حامی آن ها بود من و من کنان چیزکی بر سبیل نصیحت به پدر خانواده گفت و از جمله با بیانی خوشایند اظهار داشت که به آینده آگلایا علاقه مند است. در حقیقت مرد مهربانی بود اما یکی از دلایل علاقه مندی اش به کار پرنس ماجرای قدیمی پرنس با ناستاسیا فیلیپوونا بود. او چیزکی در این خصوص شنیده بود و می خواست در این باره از او چند سؤال بکند.

پرنسس بلاکونسکایا ضمن خداحافظی به لیزاوتا پراکفی یونا گفت: «خوب عزیزم، این جوان بعضی چیزهای خوب دارد و بعضی چیزهای بد، ولی اگر عقیدۀ مرا بخواهی بدی هایش به خوبی هایش می چربد. خودت باید ببینی که چه جور آدمی است. ولی خوب، مریض است دیگر.»

لیزاوتا پراکفی یونا رأی قطعی خود را در دل صادر کرد، به این معنی که پرنس برای آگلایا شوهر نمی شود و همان شب پیش خود سوگند خورد که «تا زنده است دخترش را به پرنس ندهد.» صبح روز بعد با همین تصمیم از خواب برخاست، اما هنوز چند ساعت از روز نگذشته سر صبحانه نظری سخت ضد این سوگند بیان کرد.

آگلایا در جواب سؤالی که خواهرانش، البته سربسته و با احتیاط بسیار از او کردند، ناگهان و با لحنی بسیار سرد و قاطع و عصبانی کننده گفت: «من هیچ قولی به او نداده ام و هرگز او را به چشم نامزدی نگاه نکرده ام. او برای من به اندازۀ هر مرد دیگری بیگانه است.»

لیزاوتا پراکفی یونا فوراً آتش گرفت و با لحنی اندوهناک گفت: «از تو هرگز انتظار چنین حرفی نداشتم. البته او برای تو نامزد خوبی نیست، این قبول! و خدا را شکر که ماجرا به خیر گذشت. اما هیچ فکر نمی کردم تو این حرف ها را بزنی. از تو انتظار دیگری داشتم. اگر قرار بود که انتخاب کنم دیشبی ها همه را می گذاشتم و فقط او را نگه می داشتم. بله او آدم فوق العاده ای ست!»

ولی ناگهان ساکت شد، زیرا از حرف خود وحشت کرده بود. ولی نمی دانست که چه اندازه نسبت به دخترش بی انصافی کرده است. در ذهن آگلایا تکلیف همۀ کارها مشخص شده بود. او نیز در انتظار ساعتی بود که سرنوشتش یک طرفه شود و هر کنایه ای و هر تماس دور از احتیاطی دلش را سخت مجروح می ساخت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: یکشنبه 30 شهریور 1399 - 07:59
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2385

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2838
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930804