Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت چهل و پنجم

ابله - قسمت چهل و پنجم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
نوشته ی: سروش حبیبی

این احساس شاخص شرمساری بود نه رسوایی و نه وحشت و نه حیرت از ناگهانی بودن آن بلکه بهت او از آن بود که پیش گویی آگلایا تحقق یافته بود. او هر قدر هم که می کوشید، نمی توانست آنچه را در این احساس نفس می برید توضیح دهد. فقط حس می کرد تا اعماق دلش تکان خورده است و از وحشتی می شود گفت روحانی فلج شده است. یک لحظۀ بعد مثل این بود که همه چیز پیش روی او گسترده می شود. بعد از وحشت، روشنی آمد و وجد و خلسۀ این حال به قدری گیرا بود که نفسش بند آمد... اما آن لحظه گذشت. خدا را شکر، که این حال آن نبود که او می ترسید باشد. نفسی کشید و به اطراف خود نگاه کرد.

مدتی مدید مثل این بود که از آشوب اطرافش هیچ نمی فهمید، یا شاید بشود گفت که همه چیز را می دید و خوب می فهمید اما خود گفتی از آن بیرون بود و در آنچه در اطرافش می گذشت شرکت نداشت و به شخص نامریی ای می مانست که در قصه های پریان شرحش را شنیده ایم و به اتاق وارد می شود و اشخاصی ناشناس را که برایش جالب توجه اند تماشا می کند. می دید که خرده های چینی را از روی فرش جمع می کنند و گفتگوهای کوتاه را می شنید، آگلایا را می دید که رنگ به رو نداشت و نگاهش به او عجیب بود، بسیار عجیب! در نگاهش از کینه یا خشم اثری نبود. وحشت زده، اما با مهربانی به او نگاه می کرد اما نگاهش به دیگران آتشین بود.... ناگهان دلش پر از شادی شد، چنان که به تپش افتاد. عاقبت با حیرتی فوق العاده دید که همه باز در جای خود نشستند و حتی می خندیدند، گفتی هیچ اتفاقی نیفتاده است. یک دقیقه گذشت و بر شدت خنده ها افزوده شد: اکنون خنده شان به او بود، که بی حرکت مانده بود، مثل مجسمه، اما دوستانه می خندیدند و شاد بودند. خیلی ها با او حرف می زدند و لحن شان بسیار مهربان بود. لیزاوتا پراکفی یونا بیش از همه خندان بود و با او حرف می زد و بسیار مهربانی می کرد. ناگهان حس کرد که ایوان فیودوروویچ دوستانه دست بر شانه اش می کوبد و ایوان پتروویچ نیز می خندد. اما رفتار پیرمرد از همه شان دلچسب تر بود و او را بیشتر تسلی می داد.  دست پرنس را گرفته بود و گاهی آن را به نرمی می فشرد و گاهی با کف دست دیگرش بر آن می زد، چنان که برای تشویق و دلداری طفلی ترسیده می کنند و این رفتار برای پرنس بسیار دلپذیر بود. عاقبت پیرمرد او را در کنار خود نشاند. پرنس او را می نگریست و از دیدن او لذت می برد اما هنوز قادر به تکلم نبود، گفتی نفسش نیروی لازم را نداشت. چهرۀ پیرمرد در نظرش بسیار دلنشین بود.

عاقبت با زبانی الکن پرسید: «چطور، شما واقعاً مرا می بخشید؟ شما هم همین طور.... لیزاوتا پراکفی یونا؟»

به شنیدن این حرف خندۀ حاضران شدت گرفت. چشمان پرنس پر از اشک بود و آنچه را می دید باور نداشت. پاک شیفته شده بود.

ایوان پتروویچ گفت: «البته گلدان چینی نفیسی بود. پانزده سالی می شد که اینجا بود. من خوب به یاد دارم. بله پانزده سالی می شود....»

لیزاوتا پراکفی یونا با صدای رسای خود بلند گفت: «چه حرف ها می زنید. عمر آدم هم عاقبت یک روز تمام می شود، چه رسد به یک گلدان گلی!» و با لحنی که حکایت از نگرانی و حتی وحشت او می کرد، افزود: «یعنی ممکن است که تو برای این گلدان نا قابل این جور ترسیده باشی، لی یو نیکلایویچ؟ بس کن دیگر پسرجان، بس کن، مرا واقعاً ترساندی!»

پرنس ناگهان از جای خود بلند شد و رو به میزبان گفت: «یعنی شما همۀ کارهای مرا می بخشید؟ حرف هایی را هم که زدم؟»

اما پیرمرد دست او را کشید و دیگر رهایش نکرد و به ایوان پتروویچ، که آن طرف میز نشسته بود آهسته اما طوری که شنیده می شد، گفت: «خیلی عجیب است، مسأله جدّی است!» و بعید نبود که پرنس گفته اش را شنید.

«پس کسی را نیازرده ام؟ وای نمی دانید چقدر از این حال خوشحالم! ولی خوب، غیر از این هم مگر ممکن بود؟ آیا به راستی می شد کسی را برنجانم؟ همین فرض رنجاندن خود رنجاننده می بود!»

«آرام باشید، جانم، این قدر مبالغه نکنید. هیچ کاری نکرده اید که این جور عذر خواهی لازم باشد. این تشکرها از دل پاک تان حکایت می کند، اما دیگر دارد زیادی می شود.»

«من تشکر نمی کنم، حرف های من فقط.... بیان تمجید و ستایش من است. دیدن شما چقدر لذت بخش است. شاید حرف های من احمقانه باشد، ولی احتیاج دارم که حرف بزنم. احتیاج دارم که توضیح دهم... ولی از سر عزت نفس!»

حرف ها و حرکاتش همه بریده بریده و آشفته و تب آلود بود. چه بسا حرف هایی که بر زبانش جاری می شد همیشه آن هایی نبود که می خواست بگوید. مثل این بود که با نگاه بپرسد آیا می تواند حرف بزند؟ نگاهش به بلاکونسکایا افتاد.

بلاکونسکایا گفت: «عیب ندارد، چیزی نیست پسرجان. بگو، ادامه بده. فقط آرام باش تا بتوانی راحت نفس بکشی. همین چند دقیقه پیش هم اول به نفس نفس افتادی و دیدی کار به کجا کشید! اما نترس، حرفت را بزن. این آدم هایی عجیب تر از تو هم دیده اند. تو اسباب تعجب شان نمی شوی! هر چند خودت هم کم آنتیک نیستی. تو کاری نکردی، فقط گلدان را شکستی و ما را ترساندی. همین!»

پرنس خندان به او نگاه کرد.

ناگهان رو به سوی پیرمرد گرداند و پرسید: «ببینم، شما نبودید.... بله، شما نبودید که سه ماه پیش پادکومف دانشجو و شوابرین را که کارمند دولت بود از رفتن به سیبری نجات دادید؟»

پیرمرد اندکی سرخ شد و زیرلب به پرنس گفت که بهتر است سعی کند آرام شود.

پرنس فوراً به ایوان پتروویچ گرداند و گفت: «ببینم، حضرت عالی بودید که در ایالت X به رعیت های بلا دیده تان، که تازه آزادشان کرده بودید و آزارتان هم داده بودند چوب دادید تا خانه هاشان را از نو بسازند؟»

ایوان پتروویچ گرچه از سر خود نمایی راست تر نشست، آهسته گفت: «کار مهمی نبود مبالغه نکنید!» اما این بار راست می گفت که حرف پرنس «مبالغه» بود. این حرف شایعه ای نادرست بود که به گوش پرنس رسیده بود.

پرنس با خنده ای روشن رو به بلاکونسکایا ادامه داد: «و شما، پرنسس، خوب به یاد دارم که شش ماه پیش از این مرا مثل فرزند خودتان پذیرفتید، فقط به اعتبار سفارش لیزاوتا پراکفی یونا و مادرانه نصیحتم کردید و من هرگز نصیحت تان را فراموش نخواهم کرد. یادتان هست؟»

بلاکونسکایا با لحنی ناخشنود گفت: «چه ات شده خودت را این جور عذاب می دهی؟ تو پسر خوبی هستی ولی مضحکی! اگر کسی دو کاپک کف دستت بگذارد طوری تشکر می کنی که انگار جانت را خریده. خیال می کنی خوب است؟ دل آدم به هم می خورد!»

چیزی نمانده بود که اوقاتش تلخ شود و حتی به خشم آید اما ناگهان به خنده افتاد و این بار خنده اش همه مهربانی بود. چهرۀ گرفتۀ لیزاوتا پراکفی یونا نیز روشن شد. سیمای ایوان فیودوروویچ نیز از خوشحالی درخشید.

پیرمرد دوباره به ایوان پتروویچ گفت: «جداً جوان پاکدل مهربانی است!»

پرنس که پیوسته پریشان تر می شد و بر سرعت گفتار خود می افزود، با لحنی که پیوسته غیرعادی تر و پرشور تر می شد، ادامه داد: «وقتی به اینجا وارد شدم همه در هول و ولا بودم. از.... از شما می ترسیدم، از خودم هم می ترسیدم. بیشتر از خودم. وقتی به پترزبورگ برمی گشتم با خود عهد کرده بودم که با نخبۀ روس ها آشنا شوم، با اشخاص برجسته، با خاندان های کهن، که خودم از آن هایم، زیرا خون یکی از کهن ترین خاندان های روسی را در عروقم دارم. در این ساعت میان نجبایی مثل خود نشسته ام، مگر نه؟ چقدر میل داشتم شما را بشناسم. آشنا شدن با شما لازم بود. بسیار لازم! همیشه از شما بدی شنیده بودم. بیشتر بدی تا خوبی. از تنگ نظری و خود بینی و آزمندی و عقب ماندگی و بی فرهنگی و عادات مضحک شما چه چیزها به من گفته بودند! چه چیزها دربارۀ شما می گویند و می نویسند. امشب من با کنجکاوی و پریشانی به این مجلس آمدم. می خواستم به چشم ببینم و اطمینان پیدا کنم که آیا درست است که طبقۀ بالای ملت روس دیگر هیچ خاصیتی ندارد و پوسیده و فرسوده شده و چشمه های زندگی اش خشکیده و باید بمیرد و از سر بخل با مردم.... فردا می جنگد و راه پیشرفت را بر آن ها می بندد و نمی بیند که خود دارد می میرد. من هرگز این گفته را کاملاً باور نکرده ام. زیرا ما هرگز طبقه ای به راستی عالی نداشته ایم. مگر فقط شاید نجبای درباری که به داشتن اونیفورم خاص ممتاز بوده اند و امروز دیگر اثری از آن ها باقی نمانده است. این طور نیست؟:»

بلا کونسکایا نتوانست خودداری کند و گفت: «بفرمایید، باز شروع کرد.»

پیرمرد به فرانسه گفت: «بگذارید بگوید؛ سراپا می لرزد.»

پرنس به راستی بیخود شده بود.

«ولی چه دیدم؟ اشخاصی برجسته، بی روی و ریا و هوشمند! من پیری را دیدم مهربان که به حرف های پسرکی چون من با توجه گوش می کند. شخصیت هایی دیدم که می فهمند و می بخشایند. روس هایی نجیب و مهربان، می شود گفت به همان خوبی و مهربانی کسانی که در اروپا می شناختم و به همان زیادی! حالا خود می توانید تعجب مرا حدس بزنید و چه تعجب مطبوعی! بگذارید آنچه حس کرده ام بیان کنم. بسیار شنیده بودم و خودم هم خیال می کردم که آنچه می بینم جز صورت ظاهر نیست، جز اشکال کهنه و فرسوده ای نیست با درون مایه ای خشکیده، اما حالا می بینم که در روسیه این طور نیست. در روسیۀ ما چنین چیزی شدنی نیست.... این حقایق جای دیگر صادق اند نه در روسیه. مگر ممکن است که شما همه ژزوئیت و شیاد باشید؟ من اندکی پیش آنچه را پرنس م. می گفت شنیدم. آیا طنزی صادقانه و روشن دلانه نبود؟ آیا جز سادگی حقیقی بود؟ چنین کلماتی ممکن است از.... بر زبان مختصری جاری شود یا از دل خشکیده ای بیرون جوشد؟ آیا جمعی مرده دل ممکن بود مثل شما با طوری رفتار کنند که شما کردید؟ آیا این ها ضامن آینده نیست؟.... آیا دلیلی برای امیدواری نیست؟ چنین اشخاصی ممکن است نفهمند و عقب بمانند؟»

مرد «صاحب مقام» خندان گفت: «باز هم خواهش می کنم آقاجان، که آرام باشید، فرصت زیادست. در این خصوص بحث خواهیم کرد. من خیلی خوشوقت خواهم شد که....»

ایوان پتروویچ غرشی کرد و همان طور نشسته رو به سوی دیگر گرداند.

یپانچین در تکاپو بود. ژنرال، رئیسش با همسر مرد صاحب مقام حرف می زد و کوچکترین توجه ای به پرنس نمی کرد. اما بانوی مخاطبش اغلب به آنچه پرنس می گفت گوش تیز می کرد و نگاه هایی به جانب او می انداخت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: شنبه 29 شهریور 1399 - 08:47
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2317

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 394
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928360