Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت چهل و چهارم

ابله - قسمت چهل و چهارم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس که بسیار به هیجان آمده بود با لحنی بیش از اندازه قاطع گفت: «اولاً یک آیین غیرمسیحی است. این اولاً و ثانیاً کیش کاتولیک رومی حتی از الحاد بدتر است. این عقیدۀ من است. بله، عقیدۀ من! چون الحاد فقط انکار است. حال آنکه کیش کاتولیک از انکار تجاوز می کند و مسیحی تحریف و تلبیس و هجو شده را تبلیغ می کند. مسیحی را تبلیغ می کند که عکس مسیح حقیقی است. آیین کاتولیک دجال را تبلیغ می کند، باور کنید، قسم می خورم که دجال را تبلیغ می کند. مدت هاست که من به این حکم اعتقاد دارم و از آن رنج بسیار برده ام. بنا به آیین کاتولیک رومی، کلیسا بی قدرت کامل دنیوی نمی تواند حکم خود را در این جهان جاری سازد و می گوید Non possumus! به عقیدۀ من کیش کاتولیک رومی حتی مذهب نیست بلکه ادامۀ امپراتوری روم است و همه چیزش، و پیش از همه چیز، ایمانش تابع همین اندیشه است و پاپ قدرت ناسوتی و سلطنت دنیوی را تصاحب کرده و شمشیر به دست گرفته است و از وقتی شمشیر برداشته به راهی جز این نرفته است و دروغ گویی و دسیسه سازی و تقلّب و تعصب و خرافه باوری و جنایت را به شمشیر افزوده است. قدسی ترین، حقیقی ترین، معنوی ترین و آتشین ترین احساس های مردم را بازیچه قرار داده است. همه چیز را به طلا و قدرت منفور و حقیر این جهانی فروخته است. این آیین دجال نیست؟ الحاد حاصل مستقیم آیین کاتولیک رومی است. الحاد ابتدا با پیشوایان کاتولیک شروع شد.

آیا آن ها خود می توانستند به آنچه تبلیغ می کردند معتقد باشند؟ الحاد در اثر نفرت نسبت به آن ها ریشه گرفت. الحاد حاصل دروغ ها و ناتوانی روحانی آن هاست. اینجا روسیه چنان که چندی پیش، یوگنی پاولوویچ با بلاغت خاص خود می گفت تا امروز چند قشر استثنایی جامعه ایمان خود را یاوه کرده اند، زیرا «ریشه بریده» اند. حال آنکه آنجا، در اروپا، بی ایمانی دارد عامۀ مردم را فرا می گیرد. در گذشته این حال حاصل نفرت از فریب و وحشت از ظلمت بود، امروز نتیجۀ تعصب و کینۀ کلیسا و مسیحیت است.»

پرنس اندکی مکث کرد تا نفس تازه کند. با سرعتی عجیب حرف زده بود. رنگش پریده بود و نفسش داشت بند می آمد. مهمانان به هم نگاه می کردند. پرنس م. عینک دستی خود را درآورد از پشت آن پرنس را برانداز می کرد. شاعرک آلمانی از کنج خود بیرون آمده و به میز نزدیک شده بود و لبخند نا خجسته ای برلب داشت.

ایوان پتروویچ با لحنی که رنگ ملال داشت و حتی با اندکی ناراحتی گفت: «شما خیلی مبالغه می کنید. در کلیسای کاتولیک هم روحانیون پارسا و شایستۀ تکریم بسیار فراوان اند...»

«من از تک تک نمایندگان کلیسا حرف نمی زنم. موضوع سخن من آیین کاتولیک رومی و اصل آن است. آیا کلیسا ممکن است از میان برود؟ من هرگز چنین چیزی نگفتم!»

«قبول، ولی این که تازگی ندارد و بحث دربارۀ آن بی حاصل است. این ها از مقولۀ الهیات است.»

«نه، نگویید، نه! فقط مربوط به الهیات نیست. اطمینان داشته باشید که نیست! این بسیار بیش از آنکه فکر می کنید به زندگی ما مربوط است. اشتباه ما درست همین جاست که هنوز متوجه نیستیم که مسأله فقط مربوط به الهیات نیست! سوسیالیسم هم از زاده های آیین کاتولیک و اصول آنست. سوسیالیسم هم مانند برادرش الحاد حاصل نا امیدی است و می خواهد برخلاف کیش کاتولیک، که دیگر قدرتی اخلاقی نیست، جای آن را به عنوان قدرت اخلاقی پر کند و عطش روحانی بشریت تشنه را سیراب سازد و آن را نه از طریق مسیح بلکه با خشونت و خون ریزی نیز نجات بخشد. سوسیالیسم آزادی به یاری خشونت است، اتحاد به یاری شمشیر و خون ریزی است. ایمان به خدا ممنوع! مالکیت خصوصی ممنوع! داشتن شخصیت خاص ممنوع. یا برادری یا مرگ! دو میلیون سر بریده! مکتوب است که آن ها را از روی کارهاشان باز خواهند شناخت. خیال نکنید که این ها همه خالی از اهمیت و برای ما عاری از خطر است. باید آن را دفع کرد. هرچه زودتر، هرچه زودتر! باید نور مسیح ما، که ما پتکش داشته ایم و غریبان حتی آن را نشناخته اند، در جواب کیش کاتولیک بر غروب تابان شود. ما نباید پیش آن ها سر اطاعت فرود آوریم. فریب قلاب طلایین ژزوئیت ها را بخوریم. باید تمدن پاک روسی خود را برای آن ها ارمغان ببریم. باید در برابر آن ها قامت راست کنیم. و نگوییم، چنان که یکی همین جا گفت اندرزهاشان خصوصی و دلپذیر است....»

ایوان پتروویچ که سخت نگران شده بود و به هر طرف نگاه های پر تشویش می انداخت و حتی داشت به وحشت می افتاد، حرف او را برید و گفت: «اجازه بدهید... اجازه بدهید... این حرف های شما همه بسیار قابل تحسین است و نشان از میهن پرستی شما دارد ولی بیش از اندازه تند و مبالغه آمیز است... بهتر است این بحث را کنار بگذاریم برای.....»

«خیر، ابداً مبالغه نیست، حتی بیش از اندازه ملایم است، زیرا من نمی توانم آنچه در دل دارم بیان کنم.»

«آقاجان، اجازه بدهید....»

پرنس ساکت شد. راست و بی حرکت روی صندلی اش نشسته و چشمانش را که برق شور می درخشید به ایوان پتروویچ دوخته بود.

پیرمرد صاحب مقام بی آنکه آرامش خود را از دست بدهد با لحنی پرمهر گفت: «به نظر من ماجرای پاولیشچف تکان تان داده. شاید تنهایی باعث شده است که شما... به این شدت به شور آیید. اگر بیشتر به میان مردم می آمدید و من امیدوار که در جامعۀ نجبا درها با رغبت به روی جوان با کمالی مثل شما گشوده شود – این شور شما به صورت آرام تری تظاهر می کرد و آن وقت می دیدید که این مسائل بسیار ساده تر از این هاست.... و از این گذشته موارد نادری مثل موضوع صحبت ما اندکی به علت سیری و حتی دل زدگی ما پیش می آید و اندکی به علت ملال....»

پرنس باز با شور بسیار جواب داد: «درست است. درست می فرمایید – این فکر حضرت عالی فوق العاده است. دقیقاً علت این حال دل زدگی است و ملال اما نه به علت سیری بلکه به عکس به علت عطش فوق العاده... بله، نه به علت شبع. اینجا شما اشتباه کردید. نه فقط به علت عطش بلکه حتی به علت تب، از تاب عطش! و.... و خیال نکنید که مسأله اهمیت کمی دارد. چنان که بتوان با خنده از سر آن گذشت. عذر می خواهم، باید خطر را پیش بینی کرد. باید آن را از پیش حس کرد! اما عادت داریم همین که به ساحل نزدیک شدیم، همین که اطمینان پیدا کردیم که به ساحل رسیده ایم، به قدری خوشحال شویم که خود را فراموش کنیم و در شادی راه افراط رویم. چرا؟ مثلاً پاولیشچف شما را به حیرت می آورد و کارش را به حساب جنون می گذارید، یا آن را از نیکوکاری و نرمی دلش می دانید. اما مسأله این نیست. فقط ما نیستیم که از این شور سودایی تعجب می کنیم، تمام اروپا در موارد خاص از آن در حیرت است. روس ها وقتی به کیش کاتولیک در می آیند بی چون و چرا ژزوئیت می شوند، آن هم بسیار متعصب و وقتی به راه الحاد می روند حتماً می خواهند با خشونت ریشۀ ایمان را بسوزانند، یعنی با شمشیر! علت چیست؟ این شور آتشین از کجاست؟ یعنی ممکن است که ندانید؟ برای اینست که میهنی را که در خاک روسیه نیافته بودند در آن کیش می یابند و از آن به وجد می آیند، به ساحل عافیت می رسند، خاک استوار را زیر پا حس می کنند و خود را بر آن می اندازند و آن را می بوسند. فقط خود بینی و احساس های زشت خود پرستانه نیست که روس ها را از خدا برمی گرداند یا ژزوئیت شان می کند، بلکه رنجی روحانی است. عطشی روانی است، حرمان بزرگی و درد دوری از ساحل و رنج فراق از میهنی است که به آن اعتقادی نداشته اند، زیرا هرگز آن را نشناخته اند. برای روس ها بی خدا شدن آسان است، آسان تر از هر کسی در دنیا. اینجا آدم بی خدا نمی شود بلکه به بی خدایی، چنان که به آیین نوی، و حتی نمی فهمد که به عدم گرویده است. ما از چنین عطشی بی تابیم! کسی که زمینی سخت زیر پا ندارد و خدا را هم نمی شناسد! این عبارت از من نیست. ضرب المثلی است که از کاسبی شنیدم. از درست ایمان سالخورده ای که در سفری شناختم. البته این عین بیان او نیست. او گفت: کسی که میهنش را انکار کرد، خد را انکار کرده است. هیچ می دانید که اینجا فرهیخته ترین مردم کارشان به جایی رسیده است که به فرقۀ زنجیرزنان پیوسته اند؟.... چه چیز این فرقه کمتر از نیهیلیسم یا کیش ژزوئیتی یا بی خدایی است؟ چه بسا که ایمان این زنجیرزنان از آن های دیگر عمیق تر باشد. اما ببینید که درد فراق آن ها را تا کجا برده است!.... سواحل جهان جدید را به روی همراهان تشنۀ کریستف کلمب، این سوختگان تب نوجویی باز کنید، جان پنهان روسیه را به جویندگان روس نشان دهید، کاری کنید که بتوانند این گنج نهفته در خاک روسیه را پیدا کنند و تصویر جهان فردا را، جهانی را که شاید فقط با فکر روسی با خد او مسیحی روسی نو شده و جان یافته به آن ها نشان دهید و آن وقت خواهید دید که چه غول عظیمی پیش تان قد راست خواهد کرد. غولی قدرتمند و عادل و نرمخو و فرزانه، که جهان را در حیرت و وحشت خواهد انداخت، زیرا جهان از ما جز شمشیر و خشونت انتظاری ندارد، زیرا با معیارهای داوری شان ما را جز به صورت وحشی نمی توانند تصور کنند و تا کنون جز این نبوده است و هرچه بیشتر بگذرد بدتر خواهد شد. و....»

در این هنگام اتفاقی افتاد که سخنان گوینده را چنان برید که هیچ انتظارش نمی رفت.

این گفتار تب آلود طولانی، این سیل خروشان سخنان پرشور، این آشوب افکار درهم که گفتی در ازدحامی از هم پیشی جویان از سر هم بالا می رفتند تا هرچه زودتر به بیان آیند، از پیشاندی هولناک خبر می داد. از چیزی ناجور در روان جوان نشان داشت که ناگهان این جور به شور آمده بود و ظاهراً بی علتی نمایان. از حاضران، کسانی که با حال پرنس آشنایی داشتند، به حیرت افتاده بودند و (بعضی حتی با خجالت) نگران بودند از این عکس العمل او که با خویشتنداری و کم رویی همیشگی و با سنجیدگی و نکته دانی فوق العاده ای که در بعضی موارد از خود نشان می داد و نیز با آداب دانی و ظرافت احساسش بسیار ناسازگار بود. هیچ نمی فهمیدند که چنین منکری چگونه روی داده بود. چطور می شد پذیرفت که خبر مربوط به پاولیشچف موجب چنین پیشاندی بوده باشد. در گوشه ای که بانوان گرد آمده بودند همه او را دیوانه می شمردند. بلاکونسکایا بعد ها اقرار کرد که «اگر این حال یک دقیقه بیشتر ادامه یافته بود، او مجلس را می گذاشت و می گریخت.» «مسن تران» مبهوت مانده بودند. ژنرال، رئیس ایوان فیودوروویچ از همان جا که نشسته بود پرنس را با نگاهی سخت و ناراضی برانداز می کرد. سرهنگ در جای خود خشک شده بود. مردک آلمانی رنگ به رو نداشت، اما لبخند ساختگی خود بر لب حفظ کرده بود و مواظب دیگران بود و کنجکاو، که هر یک چه واکنشی نشان خواهند داد. با این همه، تمام ماجرا هنوز ممکن بود به ساده ترین شکل و به صورتی بسیار طبیعی و حتی شاید ظرف یک دقیقه تمام شود و کار به آن «رسوایی» نکشد. ایوان فیودوروویچ، گرچه بسیار حیرت کرده بود، پیش از دیگران خونسردی خود را باز یافته و چند بار کوشیده بود پرنس را از ادامۀ سخنرانی اش باز دارد اما چون این کوشش هایش به جایی نرسیده بود، اکنون به سمت او می رفت به قصد اقدامی قاطع.

اگر لحظه ای دیگر مهلت می داشت، شاید حتی بر آن می شد که پرنس را دوستانه به بهانۀ بیماری اش، که البته نابجا نیز نمی بود و شاید او خود نیز باطناً در آن تردیدی نداشت، از مجلس بیرون ببرد، اما کار صورت دیگری پیدا کرد.

از همان اغاز مجلس، پرنس، هنگام ورود به سالن تا جایی که ممکن بود از گلدان چینی که آگلایا او را از آن ترسانده بود فاصله گرفت. می شود گمان کرد که بعد از حرف های شب پیش آگلایا در دل او یک جور اطمینان زایل نشدنی، یک جور پیش احساس عجیب و باور نکردنی پدید آمده بود به اینکه او روز بعد هر قدر هم که سعی کند و از گلدان فاصله بگیرد و هر اندازه هم بکوشد که از این مصیبت اجتناب کند، بی تردید گلدان خواهد شکست.

طی شب نشینی احساس های لذت بخشی کم کم دل و جانش را پر کردند که پیش از این به آن ها اشاره کردیم و به قدری شدید بودند که پیش احساس شوم را از دلش بیرون راندند. اما وقتی نام پاولیشچف به گوشش خورد و ایوان فیودوروویچ او را به نزد ایوان پتروویچ برد به میز نزدیک شد و راست در صندلی دسته داری در کنار گلدان چینی بزرگ جای گرفت، که روی پایه ای تقریباً چسبیده به آرنج او منتها اندکی عقب تر قرار داشت.

وقتی آخرین کلمات بر زبانش جاری شد. ناگهان راست شد و بی اختیار دستش حرکتی کرد و شانه اش تکانی خورد و ... فریادی از همۀ دهان ها بیرون زد.

گلدان بزرگ نوسانی کرد، چنان که گفتی مردد بود که روی سر یکی از پیرمردان بیفتد یا نه، و لحظۀ بعد به سوی دیگر، به طرف مردک آلمانی کج شد و او فقط فرصت یافت که خود را کنار بکشد چنان که گلدان بر زمین افتاد. صدای خرد شدن گلدان و جیغ و فریاد مهمانان و خرده چینی های گران بهای پراکنده روی فرش، وحشت و بهت همگانی – وای که توصیف حال پرنس در آن لحظه کار دشواری ست و شاید حتی بی فایده هم باشد. ولی نمی توانیم احساس عجیبی که او را در آن لحظه در بهتی عمیق فرو برد و ناگهان از میان احساس های آشفته و وحشت آور دیگر بیرون جست ذکر نکنیم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت چهل و پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: جمعه 28 شهریور 1399 - 08:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2382

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1952
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23019518