Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت چهل و سوم

ابله - قسمت چهل و سوم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

ضمن اینکه پرنس محو تماشای آگلایا بود که خندان و سرخوش با پرنس م. و یوگنی پاولوویچ حرف می زد، مهمان سالمند انگلیسی مآب که در گوشه ای دیگر برای «صاحب مقام والاتبار» با حرارت بسیاری چیزی نقل می کرد تا سرگرمش کند، ناگهان نام نیکلای آندره یویچ پاولیشچف را بر زبان آورد. پرنس به شنیدن این اسم به سرعت به آن سو برگشت و گوش به گفتۀ او تیز کرد.

بحث در اطراف مقرارت جدید و اصلاحات ارضی اخیر و شلغم شوربایی دور می زد که در این زمینه در ایالت X پدید آمده بود. آقای انگلیسی مآب لابد حرف های خود را به مطالب خنده داری می آمیخت، زیرا پیرمرد عاقبت در برابر شور گزندۀ گوینده تاب نیاورد و به خنده افتاد. این آقا به روانی سخن می گفت و کلمات خود را با لحنی ساختگی می کشید و بر مصوت ها به نرمی تکیه می کرد. تعریف می کرد که چطور شده بود که از قضا به علت مقرارت جدید مجبور شده است گرچه احتیاجی به پول نداشته یکی از آبادترین املاک خود را در ایالت X به نصف قیمت بفروشد ولی دهی ویران را که جز ضرر برایش ندارد و دعوایی هم بر سر آن در جریان است، نگه دارد. می گفت: «به منظور اجتناب از دعوای دیگری بر سر قطعه زمینی از املاک پاولیشچف، که به ارث به من می رسید، از خیرش گذشتم و اگر یکی دو تا دیگر از این جور ارث ها به بنده برسد پاک خانه خراب خواهم شد.»

ایوان فیودور روویچ که از قضا ناگهان کنار پرنس آمده و دیده بود که او با چه دقتی به سخنان گوینده گوش می دهد، آهسته به او گفت: «می شنوی؟... تو مثل اینکه دنبال خویشان او می گشتی...» ایوان فیودور روویچ تا آن وقت کوشیده بود که رئیس خود را سرگرم کند اما چون متوجه شد که پرنس مدتی است تنها مانده است کمی نگران شد و خواست اندکی او را به حرف بکشد و به بحث وارد کند و او را عرضه بدارد و به گونه ای سفارشش را به شخصیت های والای مجلس بکند!

چون نگاهش به نگاه ایوان پتروویچ تلاقی کرد، بار دیگر در معرفی پرنس آهسته گفت: «لی یو نیکلا یویچ بعد از مرگ والدینش تحت نظر و سرپرستی نیکلای آندره یویچ بوده است.»

ایوان پتروویچ با همن لحن مصنوعی اش گفت: «خیلی – از – آشنایی تان – خوشوقتم. خوب یادم هست، کمی پیش که ایوان فیودور روویچ ما را با هم آشنا کرد فوراً یاد شما برایم تازه شد. حتی شکل آن روزتان را به یاد آوردم. در حقیقت کم عوض شده اید، هر چند که وقتی شما را دیدم ده دوازده سال بیشتر نداشتید. در سیمای شما چیزی هست که به یاد ماندنی و عوض نشده است....»

پرنس با تعجب بسیار گفت: «عجب، شما مرا وقتی بچه بودم دیده اید؟»

ایوان پتروویچ ادامه داد: «این صحبت مال خیلی وقت پیش است... در زلاتاورخوویه بودید با خویشاوندان من. من آن وقت ها زیاد به آنجا می رفتم. شما مرا به خاطر ندارید؟ هیچ بعید نیست که مرا به یاد نیاورید... شما آن وقت ها.... کسالتی داشتید.... به قدری که یک روز مرا واقعاً به حیرت انداختید...»

پرنس با حرارت گفت: «ابداً من هیچ در یادم نمانده.»

بعد از توضیحات، بسیار آرام ایوان پتروویچ فوق العاده پر هیجان پرنس معلوم شد که دو دوشیزۀ سالخورده ای که خویشاوندان مرحوم پاولیشچف بودند و در ملک زلا تاورخوویه به سر می بردند و پاولیشچف سرپرستی و تربیت پرنس را به عهدۀ آن ها گذاشته بود، با ایوان پتروویچ نیز نسبت بسیار نزدیکی دارند. اما ایوان پتروویچ نیز مانند دیگران نتوانست در خصوص علت لطف و توجه پاولیشچف به پرنس خردسال توضیحی بدهد و گفت: «هرگز به فکر نیفتادم که در آن زمان در این خصوص تحقیقی بکنم.» اما معلوم شد که حافظۀ فوق العاده ای دارد، زیرا حتی به یاد می آورد که ارشد دوشیزگان، مارفا نیکی تیچنا با پسرکی که به دستش سپرده شده بود چه اندازه سخت گیری می کرد.

«... به حدی که من یک روز به طرفداری از شما بر سر روش تربیتی اش سخت با او بگو مگو کردم. چون... خوب، به کار بردن پیوستۀ چوب و ترکه برای یک کودک... بیمار... خودتان تصدیق می فرمایید... کار پسندیده ای نیست... به عکس خواهر کوچک ترش، ناتالیا نیکی تیچنا با پسرک بینوا بسیار مهربان بود... آن ها هر دو تا این اواخر در ایالت ز. به سر می بردند. پاولیشچف ملک آبادی برای آن ها گذاشته بود. ولی درست نمی دانم که هر دو زنده اند یا نه. به نظرم می رسد که مارفا نیکی تیچنا خیال داشت به صومعه ای وارد شود. البته در این خصوص نمی توانم با اطمینان چیزی بگویم. چه بسا این حرف را دربارۀ بانوی دیگری شنیده باشم... بله، همین طور است. چند روز پیش این را شنیدم، صحبت همسر دکتری بود...»

پرنس با چشمانی از برق وجد و محبت درخشان به حرف های او گوش داده بود. با شور بسیار گفت که هرگز این کوتاهی را بر خود نخواهد بخشود که طی سفر شش ماه اش به استان های مرکزی فرصت نکرده است محل سکونت مربیان قدیمی خود را پیدا کند و به دیدن آن ها بشتابد. گفت: «هر روز را با این نیّت آغاز می کردم و هر روز پیشامدهایی از این کار بازم می داشت... ولی حالا دیگر تصمیمم قطعی است... بی چون و چرا... آن ها را خواهم یافت، حتی اگر در ایالت ز. باشند.... چطور،شما ناتالیا نیکی تیچنا را می شناسید؟ چه بانویی، چه روح بلند و دل با صفایی، چه خلق پاک و منزه ای! ولی مارفا نیکی تیچنا هم.... ببخشید... گمان می کنم که شما دربارۀ او اشتباه می کنید! البته سخت گیر بود، ولی چطور می خواهید با پسرک ابلهی که من آن زمان بودم.... طاقتش تمام نشود؟....هه هه! آخر من آن وقت ها یکپارچه ابله بودم. باور نمی کنید؟ هه هه! گرچه... گرچه شما خودتان مرا دیده بودید.... چطور است که من شما را به یاد ندارم؟ حالا خودتان بفرمایید.... پس از این قرار... شما.... وای خدای من. شما واقعاً با نیکلای آندره یویچ پاولیشچف خویشاوندید؟»

ایوان پتروویچ با لبخندی او را تماشا کنان تأکید کرد «باورکنید، هستم!»

«وای، منظورم این نبود که در صحت گفتۀ شما... شک داشته باشم... مگر ممکن است تردید داشت؟.... حتی یک ذرّه... بله، حتی یک ذره نمی شود تردید داشت! هه هه! می خواستم بگویم که مرحوم نیکلای آندره یویچ پاولیشچف مرد فوق العاده ای بود! مردی بسیار بزرگوار! باور کنید!»

نمی شد گفت که نفسش داشت از فرط هیجان بند می آمد اما به قول آدلائیدا، که صبح روز بعد با نامزدش پرنس شچ حرف می زد، دلش از احساساتی لطیف لبریز بود.

ایوان پتروویچ سخت به خنده افتاد و گفت: «وای خدا، چرا من با چنین آدم بزرگواری نسبت نزدیک نداشته باشم؟»

پرنس خجالت زده ولی در عین حال با شور و شتابی افزاینده گفت: «وای خدای من!... باز حرف نا بجایی زدم.... ولی خوب، می دانستم... چون من... باز هم می گویم منظورم این نبود... از این گذشته من در برابر وقایعی به این بزرگی.... به این عظمت... و در مقایسه با شخصی به این بزرگواری؟ چون قسم می خورم او در حقیقت بزرگوارترین مردان بود، مگر نه؟ مگر نه؟»

پرنس سراپا می لرزید، ناگهان این جور آشفته شده بود؟ این وجد شدید مهرآمیز و به ظاهر بی علت و با موضوع گفتگو بی تناسب  از کجا بود؟ گشودن این راز دشوار بود. در همه حال وضع روحی او این طور بود و در آن لحظه چیزی نمانده بود که حتی نسبت به ایوان پتروویچ یا شاید بتوان گفت نسبت به همۀ مدعوین به طور کلی احساس گرم ترین و پرشورترین حق شناسی در دل داشته باشد. بیش از اندازه از «سعادت سرمست» بود. عاقبت توجه ایوان پتروویچ را سخت به خود جلب کرد، چنان که با دقت بسیار در او باریک شد. صاحب مقام والاتبار نیز چشم از او برنمی داشت. پرنسس بلاکونسکایا لب می گزید و با نگاهی غضبناک به او خیره شده بود. پرنس م. و یوگنی پاولویچ و پرنس شچ و دوشیزگان گفتگوی خود را قطع کردند تا به گفته های او گوش بسپارند. آگلایا سخت نگران به نظر می رسید و لیزاوتا پراکفی یونا به راستی وحشت کرده بود.

این مادر و دخترانش به راستی آدم های عجیبی بودند. آن ها بودند که فرض کرده و برآن شده بودند که پرنس بهتر است در آن مجلس ساکت بماند. اما همین که او را در کنج خود، کاملاً تک افتاده و از حال خود خشنود دیدند سخت نگران شدند. الکساندرا حتی می خواست به نزد او برود و بی آنکه جلب نظر کند او را از میان سالن به میان جمع خود ببرد، که پرنس م. و بلاکونسکایا نیز در آن بودند. اما همین که پرنس شروع به حرف زدن کرد بر وحشت آن ها افزوده شد.

ایوان پتروویچ با لحنی بسیار متین، بی آنکه دیگر لبخندی بزند گفت: «حق با شماست، او به راستی مردی بسیار برجسته بود. بله، بله...» و بعد از مکثی دوباره با وقاری بیش از پیش ادامه داد: «....بله، مردی ممتاز و بسیار نیکوکار....» و بعد از مکثی دیگر، با وقاری بیش از پیش گفت: «و می شود گفت سزاوار احترام بسیار و جای خوشوقتی است که شما این جور....»

صاحب مقام والاتبار که می کوشید چیزی را به خاطر آورد گفت: «ببینم، این همان پاولیشچفی نیست که داستانش با یک کشیش کاتولیک مدتی بر سر زبان ها بود؟ بله، یک کشیش کاتولیک که اسم و رسمش درست یادم نیست ولی آن وقت ها نقل ماجرایش نقل مجالس بود؟»

ایوان پتروویچ گفت: «بله، با آبه گورو، که یک کشیش ژزوئیت بود، بله، این ها بهترین شهروندان مایند، اشخاصی بسیار ممتاز و سزاوار شایسته ترین احترامات. چون هرچه باشد مردی والاتبار بود و ثروتمند و آجودان دربار هم بود... و اگر به خدمت دولت ادامه می داد.... ولی خوب، ناگهان دست از کار کشید و همه چیزش را گذاشت و به کیش کاتولیک درآمد و ژزوئیت شد و آن هم آشکارا و با شور و حرارت بسیار. در حقیقت مرگش بسیار بهنگام بود.... بله، آن وقت ها همه همین را می گفتند.»

پرنس خود را فراموش کرد و وحشت زده فریاد زد: «پاولیشچف؟... پاولیشچف کاتولیک شد؟ ممکن نیست!»

ایوان پتروویچ که صدایش مرتعش شده بود، با لحنی همه متانت گفت: «این ممکن نیست شما قدری مبالغه است.... تصدیق بفرمایید، پرنس عزیز... درست است که شما به آن مرحوم ارج بسیار می گذارید... و به راستی هم مرد بسیار نیکوکاری بود و ایمان استواری داشت و به همین علت موفقیتی که نصیب آن شیّاد بزرگ، آبه گورو شد، فوق العاده بود. باید از من بپرسید که همین ماجرا چه دردسرها و گرفتاری هایی برایم به دنبال داشت!» و ناگهان رو به پیرمرد کرد و افزود: «فکرش را بکنید، این آبه مدعی میراث او شده بود و من مجبور شدم دست به اقدامات جدّی و شدید بزنم تا حرف حساب را به گوشش فرو کنم... امثال او در این گونه دعواها بسیار زبر دست شده اند. حقیقتاً حیرت انگیزند. خوشبختانه محل ماجرا مسکو بود من فوراً به کنت مراجعه کردم و توانستیم..... شر آقای کشیش را کم کنیم.»

پرنس باز با هیجان بسیار گفت: «نمی دانید این حرف ها چقدر موجب حیرت من است و برایم چقدر دردناک است.»

«خیلی متأسفم ولی اگر حقیقت را بخواهید این ها همه یاوه است و من اطمینان که مثل معمول به جایی نمی رسد.»

و باز رو به پیرمرد کرد و ادامه داد: «تابستان گذشته، کنتس ک. هم در خارج به یک صومعۀ کاتولیک وارد شد. روس ها مثل اینکه وقتی تحت نفوذ این شیّاد ها قرار می گیرند نمی توانند مقاومت کنند... خاصه وقتی در خارج از کشور باشند.»

پیرمرد زیر لب آهسته گفت: «من گمان می کنم این ها همه نتیجۀ خستگی است و از این گذشته این کاتولیک ها شیوۀ تبلیغ خاصی دارند، خیلی خصوصی و دلپذیر و از این گذشته خوب می توانند آدم را بترسانند. در سال 1832 من در وین بودم. باور کنید مرا هم ترسانند ولی من تسلیم نشدم و از دست شان فرار کردم. هه هه! جدّی می گویم، قشنگ فرار کردم.»

بلاکونسکایا ناگهان درآمد که «ولی من شنیده بودم که تو، رفیق عزیز، از وین به پاریس رفتی! از ژزوئیت ها فرار نکردی بلکه همه کار و بارت را گذاشتی و با آن کنتس کی ویتسکا رفتی پی عیاشی!»

پیرمرد از یاد آوری این خاطرۀ شیرین به خنده افتاد و گفت: «تفاوتی نمی کند. با کنتس یا بی کنتس از ترس ژزوئیت ها فرار کردم.»

و خطاب به پرنس لی یو نیکلایویچ که از حیرت بازمانده دهان به گوش سپرده بود، گفت: «مثل اینست که شما ایمان استواری دارید. و این چیزی است که میان جوانان امروز بسیار کم پیدا می شود!» پیدا بود که پیرمرد میل دارد پرنس را بهتر بشناسد و به دلایلی خاص داشت به حال او بسیار علاقه مند می شد.

پرنس ناگهان گفت: «پاولیشچف روحی نورانی داشت و مسیحی بود. یک مسیحی حقیقی، چطور ممکن است به آیینی... آیینی غیر مسیحی درآید؟»

آن وقت نگاه چشمان پر شرارش را روی شنوندگان گرداند و سپس به یک نقطه خیره مانده افزود: «چون کیش کاتولیک در واقع یک مذهب غیر مسیحی است.»

پیرمرد با تعجب به ایوان پتروویچ نگریست و گفت: «خوب، شما هم دیگر مبالغه نکنید!»

ایوان پتروویچ روی صندلی خود چرخی زد و با تعجب گفت: «چطور کیش کاتولیک غیرمسیحی است؟ اگر مسیحی نیست پس چیست؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت چهل و چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: جمعه 28 شهریور 1399 - 06:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1972

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2021
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23033125