Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت بیست و نهم

ابله - قسمت بیست و نهم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

آن روز در پاولسک دروغ گفتم: دکتر ب چیزی به من نگفته بود و حتی مرا ندیده بود. اما یک هفتۀ پیش کیسلارودف را که دانشجوی پزشکی است بالای سرم آوردند. او ماتریالیست است و نه فقط به خدا بلکه به هیچ چیز اعتقاد ندارد! من درست به همین دلیل خواستم که او را بیاورند. کسی را می خواستم که عاقبت حقیقت عریان را به من بگوید و اهل دلسوزی و شیره مالی نباشد و رک و راست حرف بزند. او همین کار را کرد و نه فقط با طیب خاطر حقیقت را به صراحت به من گفت بلکه حتی از این جور حقیقت گویی لذتی نمایان می برد (که البته این دیگر به عقیدۀ من چندان لازم نبود.) او بی ملاحظه و به صراحت به من گفت که نزدیک یک ماه از عمرم باقیست و اگر شرایط مساعد باشد شاید هم کمی بیشتر ولی بعید نیست که خیلی زودتر از یک ماه بمیرم. او معتقد بود که ممکن هم هست که کارم با مرگی ناگهانی تمام شود، حتی مثلاً همین فردا.

این جور مرگ دیده شده. می گفت همین پریروز بانوی جوان مسلولی اهل کالومبا که وضعش شبیه من بود می خواسته برود بازار آذوقه بخرد که ناگهان حالش به هم می خورد روی کاناپه دراز می شود و آهی می کشد و می میرد. کیسلارودف این ها همه را با کمال بی ملاحظگی، با یک جور خونسردی خود نمایانه به من می گفت. مثل اینکه با این جور حرف زدن برمن ارج می نهد، انگاری می خواست بگوید که مرا هم مثل خودش موجودی برتر از دیگران می شمارد که همه چیز را انکار می کند و مردن البته برایش هیچ اهمیتی ندارد. در همه حال مسلم اینست که من بیش از یک ماه دیگر زنده نخواهم بود. یک ماه و نه بیشتر. یقین کامل دارم که او اشتباه نکرده است.

نکتۀ بسیار عجیب اینست که نمی دانم پرنس از کجا فهمیده بود که من خواب های آشفته می بینم. به صراحت گفت که هوای پاولوسک برای پریشانی و خواب های آشفته ام مفید است. خواب های آشفته را از کجا فهمیده بود؟ او یا پزشک است یا واقعاً هوش و بصیرت فوق العاده ای دارد و خیلی چیزها را درست حدس می زند (ولی با وجود همه این ها ابله است. در این هیچ تردیدی نیست.) از قضا درست پیش از آمدن او خواب فوق العاده ای دیدم (از همان ها که حالا صد تا صد تا می بینم.) گمان می کنم یک ساعت پیش از آمدن به خواب رفته بودم و در خواب دیدم که در اتاقی (که اتاق خودم نبود) هستم.

این اتاق از مال خودم بزرگ تر و روشن تر و سقفش بلندتر و اثاثش بهتر بود. اشکافی داشت و کمدی و کاناپه ای و تخت من بزرگ و فراخ بود و لحافی از ابریشم سبز روی آن بود. ولی جانور بسیار زشتی هم در این اتاق بود. یک جور هیولای هولناک! به عقرب می مانست. ولی عقرب نبود بلکه بسیار زشت تر و هولناک تر و گفتی هولناکی اش از آن بود که نظیر آن در طبیعت وجود نداشت و فقط بر من ظاهر شده بود و در نتیجه در همین گفتی رازی نهفته بود.

من خوب در شکل و شمایلش باریک شدم. حیوانی بود قهوه ای رنگ، از نوع خزنده ولی جلدی سخت داشت، مثل سنگ پشت. قدش نزدیک یک وجب بود و سرش به پهنای دو انگشت و تنه اش از سر به سوی دم به تدریج باریک می شد، به طوری که انتهای دمش از نیم سانتیمتر تجاوز نمی کرد. از دو انگشتی سرش در دو طرف تنه و به زاویۀ چهل و پنج درجه با آن، دو دست بیرون آمده بود به طول هشت نه سانتیمتر، به طوری که اگر از بالا نگاه می کردی جانور به یک سه شاخه شباهت داشت. در جزئیات سرش خوب باریک نشدم. فقط دیدم که دو شاخک داشت، نه چندان بلند، به صورت دو سوزن کلفت که آن ها هم قهوه ای رنگ بودند. نظیر همین شاخک ها در انتهای دم و هر یک از دست هایش نیز بود، یعنی روی هم رفته هشت شاخک. این جانور به کمک دو دست و دمش مثل برق در اتاق به هر طرف می دوید و دست ها و تنه اش با وجود جلد سختش ضمن حرکت مثل مار می پیچید و با سرعتی فوق العاده، چنان که تماشایش مو بر اندام راست می کرد.

من بسیار می ترسیدم که مبادا مرا نیش بزند. به من گفته بودند که نیشش زهری است. اما رنج من بیشتر از آن بود که نمی دانستم چه کسی آن را به اتاق من فرستاده و چه بلایی می خواهند به سرم بیاورند و چه رازی پشت پرده نهفته است. جانور به زیر کمد یا اشکاف می رفت و در گوشه و کنار اتاق می خزید. من روی صندلی نشستم و پاهایم را زیر خودم جمع کردم. جانور مثل برق اوریب عرض اتاق را طی کرد و در اطراف صندلی من معلوم نبود کجا از نظر ناپدید شد، من با وحشت به هر طرف نگاه می کردم ولی چون پاهایم را زیر خود جمع کرده بودم امیدوار بودم که نتواند از صندلی بالا آید. ناگهان از پشتم، تقریباً در ارتفاع سرم صدای خش خش و جرق جرقی شنیدم. برگشتم و دیدم که جانور از دیوار بالا آمده و به نزدیکی سر من رسیده است و حتی دمش، که می چرخد و با سرعتی عجیب در پیچ و تابست، به موهای من می خورد.

من از جا جستم و جانور نیز ناپدید شد. از رختخواب وحشت داشتم، زیرا می ترسیدم به زیر بالشم خزیده باشد. مادرم و مردی از آشنایانش به اتاق آمدند. سعی می کردند جانور را بگیرند اما آرام تر از من بودند و حتی نمی ترسیدند. آن ها چیزی نمی فهمیدند، جانور ناگهان دوباره ظاهر شد. اما این بار آهسته حرکت می کرد و گفتی قصد خاصی داشت و به آرامی پیچ و تاب می خورد و این از جنبش سریعش مشمئز کننده تر بود. باز اوریب به سمت در پیش رفت. مادرم در را گشود و نورما سگ مان را که ترنو قوی هیکلی بود و موهای سیاه بلند داشت و پنج سال پیش مرده بود، صدا کرد. سگ به اتاق وارد شد و بالای سر جانور ایستاد، گفتی آنجا میخکوب شده است. جانور نیز از پیشروی باز ایستاد. اما همچنان به آرامی پیچ و تاب می خورد و انتهای دست ها و دمش را برکف اتاق می کوفت و جرق جرق صدا می داد. اگر اشتباه نکنم حیوان ها نمی توانند وحشت معنوی احساس کنند. اما در آن دقیقه به نظرم رسید که در وحشت نورما چیزی بسیار غیرعادی پنهان است، که کیفیت عرفانی دارد. مثل این بود که وحشت سگ هم مثل من از انتظار چیزی نامعلوم است که قرارست روی دهد. انگار احساس می کرد که در این جانور رازی نهفته است که از واقعۀ شومی خبر می دهد. آهسته از پیش جانور که آرام آرام و با احتیاط به سمت او پیش می خزید، واپس می رفت. مثل این بود که جانور می خواهد ناگهان به او حمله کند و نیشش بزند. اما نورما، گرچه سراپایش از ترس می لرزید، با چشمانی شعله ور از غضب به جانور نگاه می کرد.

ناگهان دندان هایش از خشم نمایان شد و دهان گشاد و سرخ و هولناکش را گشود و خود را آماده کرد و انگاری به نشانه گیری و چالاکی ناگهان جانور را میان دندان هایش گرفت و فشرد. ظاهراً جانور خود را به ضرب تکان داده بود تا از دهان سگ بیرون بلغزد، زیرا نورما بار دیگر آن را از هوا گرفت و دو بار آن را در دهان فشرد، چنان که گفتی می خواهد آن را ببلعد. صدای خرد شدن جلد سخت جانور زیر دندان های سگ بلند شد. و دست هایش که از دهان سگ بیرون بود به شدت می جنبید.

ناگهان صدای زوزۀ به ناله آمیختۀ سگ بلند شد. جانور عاقبت توانسته بود زبان او را بگزد. سگ از درد نالان و زوزه کشان دهان باز کرد و من دیدم که جانور که زیر دندان های سگ پاره پاره شده بود در دهانش حرکت می کند و از تنۀ له شده اش مادۀ غلیظ سفید فراوانی جاری ست، شبیه به آنچه از سوسک سیاه لگد شده ای بیرون می زند. آن وقت از خواب بیدار شدم و پرنس را بر بالین خود دیدم.

ایپولیت ناگهان اندکی شرمسار، خواندن خود را قطع کرد و گفت: «آقایان من نوشته ام را دوباره نخوانده ام و می بینم که انگاری مطالب غیر لازم زیاد نوشته ام. شرح این خواب...»

گانیا به میان حرفش دوید: «بله، حق با شماست....»

«بله، می دانم. خیلی مطالب آن شخصی است. یعنی فقط به خود من مربوط است.»

ایپولیت این را می گفت بسیار خسته و بی رمق به نظر می رسید و با دستمالی عرق از پیشانی پاک کرد.

لیبدف با صدایی که به سوت می مانست، گفت: «بله، بیش از اندازه به شخص خودتان توجه می کنید قربان.»

«آقایان من هیچ کس را مجبور نمی کنم که این مطالب را بشنود. هرکس نمی خواهد می تواند برود.»

راگوژین آهسته، چنان که به زحمت شنیده می شد، گفت: «مهمان های مردم را بیرون می کند. حالا باز اگر منزل خودش بود یک حرفی...»

فرد یشچکنو که تا آن لحظه جرأت نکرده بود به صدای بلند حرف بزند، ناگهان گفت: «حالا اگر همه مان دسته جمعی بلند شویم و برویم چه می کنی؟»

ایپولیت ناگهان سرش را فرو انداخت و کاغذهایش را برداشت ولی در همان لحظه باز سربلند کرد. دو لکۀ سرخ روی گونه هایش نمایان شده بود و چشمانش برق می زد. به فرد یشچنکو زل زده گفت:

«شما اصلاً مرا دوست ندارید.»

صدای خندۀ چند نفر بلند شد. اما بیشتر مهمان ها نمی خندیدند. رنگ چهرۀ ایپولیت به شدت سرخ شده بود.

پرنس گفت: «ایپولیت، نوشته هاتان را جمع کنید و در پاکت بگذارید و بدهید به من و خودتان همین جا، در اتاق من، بخوابید. من پیش از اینکه بخوابم و دوباره فردا با شما حرف خواهم زد. اما به شرط اینکه دیگر هرگز این اوراق را باز نکنید. می خواهید؟»

ایپولیت حیرت زده او را نگاه کرد و گفت: «مگر ممکن است؟» و باز از التهاب  بی قرار فریاد زد: «آقایان، این یک پیشامد بی معنی بود که من اختیار از دست دادم، دیگر خواندنم را قطع نمی کنم. هرکس که خواست گوش کند...»

لیوان را شتابان برداشت و یک جرعه آب خورد و با عجله آرنجش هایش را روی میز نهاد تا خود را از نگاه ها در پناه نگه دارد و با سرسختی به خواندن ادامه داد. شرمش به زودی زایل شد.

او به خواندن ادامه داد: «این فکر که چند هفته زندگی به زحمتش نمی ارزد گمان می کنم یک ماه پیش به طور جدی بر ذهن من چیره شد و آن زمانی بود که دانستم که چهار هفته بیشتر از عمرم نمانده است اما تسلط کاملش بر من از سه روز پیش شروع شد.

یعنی شبی که از آن شب نشینی پاولوسک برگشتم. اولین بار که این فکر به طور کامل و مستقیم در دل من نفوذ کرد روی ایوان ویلای پرنس بودم، یعنی همان لحظه ای که به فکر افتادم که برای آخرین بار زندگی را بچشم و خواستم میان مردم باشم و درخت ها را تماشا کنم (حالا فرض کنیم که احساسم را این جور بیان کرده باشم)، و حرارت به خرج می دادم و بر حق بوردوسکی (یعنی یک همنوعم) تأکید می کردم و در دل انتظار داشتم که همۀ آغوش ها برایم باز شود و همه مرا بر سینه بفشارند و از بابت چیزی از من عذرخواهی کنند و من از آن ها، و خلاصه اینکه دست آخر دیدم یک احمق بته مرده بیش نیستم و درست همین وقت بود که یقین واپسین مثل خورشید در دلم تابان شد. من حالا حیرت می کنم که چطور توانسته ام بودم شش ماه بی این یقین زنده باشم. من یقین داشتم که مسلولم، سلی که علاج ندارد. خودم را گول نمی زدم و حقیقت حال را به روشنی در می یافتم. اما هر قدرروشن تر به این حقیقت پی می بردم با حرص بیشتری به زندگی دل می بستم. چنگ می انداختم به زندگی و می خواستم به هر قیمت شده زنده بمانم. اعتراف می کنم که در آن زمان می توانستم از چرخ کور و کر سرنوشت که می خواست مرا مثل مگسی له کند خشمگین باشم و البته نمی دانستم چرا. اما چرا به همان خشم اکتفا نکردم؟ چرا حقیقتاً شروع به زندگی کردم، حال آنکه می دانستم که دیگر نمی توانم چیزی را شروع کنم، چرا می خواستم بیازمایم، حال آنکه می دانستم که در آزمون رویم بسته است. حتی نمی توانستم کتابی بخوانم و مطالعه را نیز کنار گذاشته بودم. شش ماه زندگی که ارزش خواندن و آموختن ندارد. این فکر بارها مرا بر آن داشته بود که کتاب را کنار بیندازم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت سی ام مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: جمعه 14 شهریور 1399 - 08:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2097

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2848
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23020414