Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت بیست و هشتم

ابله - قسمت بیست و هشتم

نوشته ی: فیودر داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

لیبدف فوراً سکه ای به او داد. ناگهان به ذهنش رسید که بیماری ایپولیت به سرش زده و دیوانه اش کرده است.

ایپولیت شتابان دختر لیبدف را پیش خواند و گفت: «ورا لوکیانوونا، بفرمایید. این سکه را روی میز بیندازید شیر یا خط! اگر شیر آمد می خوانم!»

ورا با واهمه اول به سکه و بعد به ایپولیت و دست آخر به پدرش نگاهی کرد و به گمان اینکه دیگر نباید به سکه نگاه کند سرش را رو به آسمان کرد و ناشیانه سکه را روی میز انداخت. شیر آمد.

 ایپولیت آهسته گفت: «خوب، پس باید بخوانم!» و لحنش به آن می مانست که حکم سرنوشت کمرش را خرد کرده است. رنگش به شدت پرید،  پریده تر از آنکه حکم اعدامش را برایش خوانده باشند و ناگهان لرزید و نیم دقیقه ای ساکت ماند و بعد گفت: «ببینم... من الان واقعاً شیر یا خط کردم؟» و با همان گشاده رویی، صادقانه پرسان همه را نگاه کرد و ناگهان رو به پرنس کرد و با تعجبی صمیمانه با لحنی پرهیجان گفت: «ولی این خصوصیت روانی عجیبی است!» و با شور و حال به خود آمد و برگفتۀ خود تأکید کرد: «بله، پرنس، این خصوصیتی است که به عقل انسان نمی رسد. شما پرنس، این را یادداشت کنید، و خاطرتان باشد. چون شما از قراری که شنیده ام مدارکی جمع می کنید برای مجازات اعدام! هه هه! وای خدایا چه دری وری های احمقانه ای!» روی نیمکت نشست و آرنج هایش را روی میز گذاشت و سرش را دو دست گرفت. «حتی شرم آور است! ولی چه کنم! شرم آور باشد، جهنم!» و فوراً سر بلند کرد و با لحنی که ناگهان سخت رنگ تصمیم گرفته بود، گفت: «آقایان، آقایان، پاکت را باز می کنم، و.... البته کسی را مجبور نمی کنم گوش کند!...»

با دست هایی از هیجان لرزان در پاکت را باز کرد و چند ورق کاغذ پستی که با خطی ریز سیاه شده بود از آن بیرون آورد و جلو خود گذاشت و شروع کرد آن ها را مرتب و صاف و صوف کردن.

بعضی با بدخلقی غرغر کردند: «یعنی چه؟ چه کار می کند؟ چه می خواهد بخواند؟» بعضی دیگر ساکت ماندند ولی همه با کنجکاوی به تماشایش نشستند. چه بسا که به راستی انتظار پیشامدی غیرعادی داشتند. ورا به صندلی پدرش چسبیده بود و از ترس چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر شود. حال کولیا نیز از او بهتر نبود. لیبدف که نشسته بود دوباره برخاست و شمع ها را برداشت و به ایپولیت نزدیک کرد که روی کاغذش روشن باشد.

ایپولیت گفت: «آقایان، این... خوب توضیح برای چه؟ خودتان فوراً خواهید دید که این که می خوانم چیست و شروع کرد به خواندن: «آنچه باید بگویم.» این عنوان نوشته است. عنوان فرعی اش اینست:

Apres moi le deluge! و چنان که دستش سوخته باشد با غیظ گفت: «وه، مرده شو! چطور توانسته ایم چنین عنوان احمقانه ای را جدی روی نوشته بگذارم؟... گوش کنید آقایان!... باور کنید این ها تمام ممکن است دست آخر حرف های بسیار بی معنی نامربوطی از کار درآید. این ها شرح بعضی فکرهایی ست که از ذهن من گذشته است. اگر خیال می کنید که... مطالب اسرار آمیز، یا ممنوعه... خلاصه...»

گانیا حرفش را برید: «بهتر است این توضیحات را بگذارید و مطلب تان را بخوانید.»

کسی افزود: «وقت تلف می کند.»

راگوژین که تمام وقت ساکت مانده بود، گفت: «وراجی زیاد می کند.»

ایپولیت ناگهان برگشت و به او نگاه کرد و چون نگاه شان به هم افتاد، راگوژین زهر خندی از سر غیظ به او زد و گفت: «این موضوع را نباید این جور سوار کرده باشی، پسر، نه این جور....»

حرف هایش عجیب بود و البته هیچ کس منظورش را از گفتن این حرف نفهمید. اما حرف هایش روی همه اثر عجیبی گذاشت. یک فکر کلی در گوشۀ ذهن همه القا کرد ولی بر دل ایپولیت اثر بسیار بدی گذاشت. او چنان می لرزید که پرنس داشت دست پیش می برد تا شانه اش را بگیرد و اگر صدای ایپولیت آن جور آشکارا پس نزده بود حتماً فریادش درآمده بود. یک دقیقه تمام نتوانست کلمه ای بر زبان آورد و به سنگینی نفس کشان به راگوژین چشم دوخته بود.

عاقبت از نفس افتاد با کوشش فوق العاده ای دهان گشود و گفت: «پس شما... خودتان بودید...شما؟»

راگوژین حیرت زده جواب داد: «من؟ من چه بودم؟»

ولی ایپولیت برافروخت و از خشم دیوانه ناگهان فریاد زد: «خودتان بودید که هفتۀ پیش، نزدیک ساعت دو بعد از نصف شب به خانۀ من آمدید. همان روزی که صبحش آمده بودم پیش شما، اعتراف کنید که خودتان بودید!»

«پسر» انگشت سبابه اش را برپیشانی گذاشت و یک دقیقه ای در فکر رفته ساکت ماند ولی در لبخند بی رمق و همچنان از وحشت تابیده اش ناگهان چیزی که رنگ نیرنگ و حتی پیروزی داشت برق زد.

سرانجام، به آهنگ نجوا ولی اطمینان بسیار تکرار کرد: «چرا خودتان بودید! شما بودید که به اتاق من آمدید و روی صندلی پای پنجره ساکت نشستید. یک ساعت، شاید هم بیشتر، از یک بعد از نصف شب گذشته بود که آمدید و تا بعد از دو نشستید و آن وقت بلند شدید و رفتید.... شما بودید، شما! حالا چرا مرا ترساندید و چرا آمدید و نصف شب آن جور اذیتم کردید، هیچ نمی فهمم. ولی خودتان بودید!»

و در نگاهش ناگهان برق کینه ای بی پایان ظاهر شد، گرچه لرزش وحشتش هنوز آرام نشده بود.

«همین الان، آقایان. همه چیز را خواهید فهمید، من... من... گوش کنید...»

دوباره، با شتابی وحشت آور کاغذهایش را جمع و جور کرد. اوراقش پراکنده شده بود و ترتیب شان به هم خورده بود. کوشید که آن ها را مرتب کند. اوراق کاغذ در دست های لرزانش مرتعش بود. مدتی طول کشید تا آرامش خود را بازیابد.

سرانجام شروع به خواندن کرد. نویسندۀ این نوشته ای که هیچ کس انتظارش را نداشت، ابتدا پنج دقیقه ای همچنان نفس نفس می زد و خواندنش نامرتب و نامرتبط بود. اما عاقبت لحنش قوام گرفت و طرز بیانش با مفهوم نوشته هماهنگ شد. فقط گاهی حملۀ سرفۀ شدیدی رشتۀ خواندنش را قطع می کرد. به نیمۀ نوشته اش که رسید صدایش ناصاف شد. هیجانی که بر او چیره شده بود و هرچه پیشتر می رفت بیشتر می شد عاقبت به اوج خود رسید و اثر دردناکی را که بر شنوندگان می گذاشت به حداعلی رسانید. و اینک «مقاله اش»

                                            

                                    «آنچه باید بگویم»

                                  پس از من گو جهان را آب گیرد!

دیروز صبح پرنس اینجا بود. ضمن حرف های دیگرش مرا قانع کرد به ویلایش بروم. من پیش از آن هم می دانستم اصرار خواهد کرد. یقین داشتم، چنان که عادت دارد، بی ملاحظه و رک و راست خواهد گفت: مردن میان مردم و درخت ها مطبوع تر است اما امروز صحبت از مردن نکرد. گفت: زندگی میان مردم و درخت ها ولی خوب، حالا، در وضعی که من دارم دیگر این یا آن بیان تفاوتی نمی کند. از او پرسیدم منظورش از اینکه مدام صحبت از درخت هایش می کند چیست و چرا این قدر درخت هایش را به رخ من می کشد و خیلی تعجب کردم، چون برایم توضیح داد. از قرار معلوم خودم همان شب اول گفته بودم که به پاولوسک آمده ام تا آخرین بار دار و درخت تماشا کنم. وقتی به او گفتم آدم که دو روز دیگر باید بمیرد چه زیر درخت باشد چه رو به روی دیوار، و دو هفته زندگی که ارزش این حرف ها را ندارد، فوراً به من حق داد. ولی عقیده دارد که سبزه و تنفس هوای پاک حتماً در حال جسمانی بیمار اثر دارد و در بهبود آشفتگی و کیفیت خواب بی تأثیر نیست و شاید پریشانی آن را سبک کند. من خندیدم و به او گفتم که حرف زدنش به ماتریالیست ها می ماند و او با همان لبخند خاص خود جواب داد که همیشه ماتریالیست بوده است. از آنجا که او هرگز دروغ نمی گوید، این حرفش اهمیت دارد. لبخندش دلنشین است. من حالا سرفرصت تماشایش کردم. نمی دانم حالا دوستش دارم یا نه.

فعلاً فرصت پرداختن به این چیزها را ندارم. باید بگویم که کینۀ پنج ماهه ام نسبت به او از یک ماه پیش فرو نشسته و کسی چه می داند، شاید بیشتر برای دیدن او بوده که به پاولوسک آمده ام. ولی... پس چرا اتاقم را ترک کردم؟ محکومان به مرگ که گوشۀ انزوای خود را ترک نمی کنند. اگر من تصمیم قطعی ام را نگرفته بودم و به عکس قصد داشتم تا ساعت آخر منتظر بمانم البته به هیچ قیمت اتاقم را ترک نمی کردم و پیشنهاد او را به تغییر منزل و مردن در پاولوسک نمی پذیرفتم.

باید عجله کنم و این توضیحات را هر طور شده تا صبح نشده تمام کنم.

بنابراین فرصت دوباره خوانی و اصلاح نوشته ام را نخواهم داشت. دوباره خوانی ام همان فردا خواهد بود، که آن را برای پرنس و دو سه شاهدی که امیدوارم در منزلش پیدا کنم، می خوانم. از آنجا که یک کلمه دروغ در آنچه می نویسم نیست و همه حقیقت محض است، حقیقت آخر و روشن، از حالا کنجکاوم بدانم که اثر این خواندن در آن ساعت و دقیقه روی خودم چه خواهد بود. گرچه بیهوده نوشتم حقیقت آخر و روشن. وقتی دو هفته بیشتر از عمر آدم نمانده، و حتی صرف نظر از این حال، دروغ معنی دارد؟ دو هفته زندگی که ارزش دروغ گفتن ندارد و همین محکم ترین گواه راست گویی منست. (توجه: نباید غافل باشم از این فکر: آیا در این دقیقه، یا دقایق، من دیوانه نیستم؟ با تأکید به من گفته اند که مشاعر مسلولان گاهی در آخرین مراحل بیماری موقتاً آشفته می شود. فردا، این نکته را باید ضمن خواندن این مطالب از روی عکس العمل شنوندگانم تحقیق کنم. این مسأله را باید حتماً با دقت کامل معلوم کنم. وگرنه هیچ کاری را نمی شود شروع کرد.)

به نظرم همین الان حرف بسیار احمقانه ای زدم. ولی فرصت اصلاح آن را ندارم. از این گذشته مخصوصاً عهد می کنم که حتی یک سطر از این نوشته را عوض نکنم، حتی اگر متوجه بشوم که نوشته ام هر پنج سطر یک بار حاوی تناقص است. مخصوصاً می خواهم فردا، ضمن خواندن ببینم آیا مسیر منطقی فکرم درست است یا نه، آیا متوجه اشتباهاتم می شوم و در نتیجه آیا فکرهای این شش ماهه ام در این اتاق منطقی بوده است یا هذیان.

اگر همین دو ماه پیش، مثل امروز قرار می شد که اتاقم را برای همیشه بگذارم و بروم و از این دیوار خانۀ میر خداحافظی کنم اطمینان دارم که غصه دار می شدم. اما امروز هیچ احساسی ندارم، گرچه فردا اتاقم و دیوارم را برای همیشه ترک می کنم. بنابراین اعتقاد من به اینکه دو هفته زندگی ارزش افسوس ندارد و نباید تسلیم هیچ احساسی بشود، بر طبیعت من چیره شده و چه بسا هم اکنون بر همۀ احساس های من حاکم باشد. ولی آیا واقعاً حقیقت دارد؟ حقیقت دارد که تن من کاملاً مغلوب شده؟ اگر الان مرا شکنجه می کردند، فریاد نمی زدم و آیا می گفتم دو هفته زندگی ارزش ندارد که آدم فریاد بزند و درد احساس کند؟

ولی آیا حقیقت دارد که من دو هفتۀ دیگر بیشتر زنده نخواهم بود؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت بیست و نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: پنجشنبه 13 شهریور 1399 - 08:18
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2044

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8325
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927264