Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت بیست و ششم

ابله - قسمت بیست و ششم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس از اینکه عاقبت تنها مانده بود بسیار خوشحال بود. از ایوان پایین رفت و از جاده گذشت و به پارک وارد شد. می خواست فکر کند و برای اقدامی که باید بکند، تصمیمی بگیرد. اما این اقدام از آن هایی نبود که گرفتن تصمیم دربارۀ آن ها نیازی به تفکر داشته باشد. از آن هایی بود که فکر کردن نمی خواهند و فقط باید به سادگی و خود به خود دربارۀ آن ها تصمیم گرفت. ناگهان اشتیاق عجیبی احساس کرد که همه چیز را همین جا رها کند و خود به همان جایی برود که از آن آمده بود، و برود به جایی، هرچه دورتر بهتر، جایی دور افتاده و فوراً برود، بی خداحافظی با کسی. احساس می کرد که اگر، ولو چند روز دیگر، آنجا بماند به داخل این دنیا کشیده می شود و بی بازگشت. و از این به بعد جز همین دنیا نصیبی نخواهد داشت. اما فکر نکرد و ده دقیقه که گذشت فوراً تصمیم گرفت که فرار از این دنیا «ناممکن» است و فرار از جبن است و مسائلی در پیش رو دارد که به هیچ روی حق ندارد از حل آن ها شانه خالی کند یا دست کم تمام نیروهای خود را برای حل آن ها به کار نگیرد. با این فکرها، شاید ربع ساعت هم گردش نکرده به خانه بازگشت.

لیبدف هنوز به خانه نیامده بود، چنان که نزدیک غروب کلر مجال یافت و به زور نزد او آمد. مست نبود ولی اصرار داشت که دل خود را برای او بگشاید و پیش او اعتراف کند. از همان اول به صراحت گفت که آمده است سراسر زندگی خود را برای او شرح دهد و اصلاً به همین منظور در پاولوسک مانده است. خلاصی از او مطلقاً ممکن نبود. کلر به هیچ قیمت حاضر نبود دست از سر او بردارد. خود را آماده کرده بود که مدتی دراز مطالبی نامربوط تحویل پرنس بدهد، اما ناگهان، تقریباً از همان آغاز کار به نتیجه جست و اعلام کرد که به قدری از اصول اخلاقی دور افتاده است (و آن هم فقط به علت بی اعتقادی به حقیقت اعلا) که حتی دست به دزدی زده است. «هیچ می توانید فکرش را بکنید؟»

پرنس گفت: «گوش کنید کلر، من اگر جای شما بودم، اگر مجبور نمی شدم، چنین اعترافی نمی کردم. گرچه شاید شما به عمد خود را متهم می کنید و منظوری دارید.»

- فقط به شما، فقط به شما اعتراف می کنم و منظورم فقط اینست که شاید کمکی باشد به برداشتن قدمی به سمت کمال. هیچ منظور دیگری ندارم. جز به شما رازم را به کسی نمی گویم. آن را زیر کفن به گور می برم! ولی پرنس، اگر می دانستید، اگر می دانستید که در این روزگار ما به دست آوردن پول چه مشکل است! آخر از کجا پول پیدا کنم؟ نه، حالا اجازه بدهید از خودتان بپرسم! آن ها که پول دارند جز یک جواب بر زبان ندارند: طلا و برلیان بیاور پول بگیر! طلا و برلیان می خواهند، یعنی درست همان چیزی که من ندارم. می توانید فکرش را بکنید؟ عاقبت خلقم تنگ شد. هرچه ایستادم فایده ای نداشت. دست آخر پرسیدم: حالا اگر زمرد بیاورم قبول دارید؟ گفتند: زمرد هم قبول می کنیم! گفتم: بسیار خوب! کلاهم را برداشتم و بیرون آمدم. خدا ذلیل شان کند، یک مشت رذل! به خدا راست می گویم!

- حالا واقعاً زمرد داشتید؟

- زمردم کجا بود! وای پرنس، شما هنوز هم چه معصوم اید، روح تان چه پاک و نورانی است! حتی می شود گفت نگاه تان به زندگی روشن و ساده است، شبانی است!

سرانجام پرنس، نه چندان احساس ترحم، که شرم کرد. حتی این فکر به ذهنش رسید که «آیا نمی شد با نفوذ روحانی یک مرد نیک پی این آدم را نجات داد؟» نفوذ خود را به علت هایی برای چنین کاری شایسته نمی شمرد. نه به علت آنکه خود را ناچیز می دانست بلکه به سبب دیدگاه خاصی که داشت. کم کم صحبت شان گل انداخت تا جایی که دیگر میل نداشتند از هم جدا شوند. کلر با آمادگی عجیبی به کارهایی اعتراف می کرد که هیچ نمی شد تصور کرد که کسی بتواند دربارۀ آن ها حتی حرف بزند. قبل از شروع به شرح هریک از این ماجراها به زور قسم تأکید می کرد که سخت پشیمان است و «دلش لبریز از اشک» است، ولی شرح وقایع را چنان می داد که گفتی به خود می بالد و درعین حال به زبانی چنان مضحک، که هر دو با هم می خندیدند مثل دیوانه ها!

پرنس عاقبت گفت: «مهم آنست که در دل شما علاقۀ عجیبی به راستی و اعتماد کودکانه ای محسوس است! هیچ می دانید که با همین خصائص می توانید بسیاری از گناهان خود را جبران کنید؟»

کلر متأثر شد و گفتۀ پرنس را تأیید کرد و گفت: «بله، اصالت و نجابت هست، نجابت یک شهسوار! ولی می دانید پرنس، این ها همه در رؤیاست. می شود گفت در عالم آرزوست، پای عمل که به میان آید این حرف ها هیچ وقت به جایی نمی رسد! حالا چرا این جور است؟ هیچ سر درنمی آورم!»

- ناامید نباشید! حالا به تأکید می توان گفت که شما اعماق روح خود را پیش من بیرون ریختند. دست کم به نظرم می رسد که حالا به آنچه برایم گفتید دیگر چیزی نمی شود افزود. این طور نیست؟

کلر با یک جور افسوس گفت: «نمی شود؟ وای پرنس شما هنوز تا چه اندازه، بگوییم، سوییسی وار آدم ها را توجیه می کنید؟»

پرنس با تعجبی به آزرم آمیخته گفت: «یعنی هنوز می شود چیزی به آن افزود؟ پس بگویید ببینم، کلر، از من چه انتظاری دارید؟ لطفاً بگویید برای چه آمدید پیش من اعتراف کنید؟»

- از شما چه انتظاری دارم؟ اولاً اینکه تماشای روح ساده و پاک شما خود لذت دارد. با شما نشستن و حرف زدن مطبوع است. دست کم این قدر مسلم است که با یک آدم با فضیلت صحبت کنی. ثانیاً... ثانیاً اینکه...

اندکی مردد ماند.

پرنس با لحنی بسیار جدی و به سادگی کمکش کرد و حتی می شود گفت با کمی خجالت گفت: «شاید می خواستید پول از من قرض کنید؟»

کلر به شنیدن این حرف یکه خورد. به تندی و با همان تعجب پیشین راست در چشمان پرنس نگاه کرد و محکم مشت بر میز کوفت.

- خوب، ببینید، همین جور است که آدم را پاک گیج می کنید! آخر پرنس، آدم با شما چه کند؟ یک جا آن قدر سادگی، آن قدر معصومیت که در این عصر طلایی حکم اکسیر دارد و بعد ناگهان با آن نگاه تیزتان، مثل تیر قلب آدم را می شکافید و با این شناسایی عمیق هرچه در روح آدم هست می بینید. ولی اجازه بدهید پرنس، این احتیاج به توضیح دارد، چون من... من پاک گیج شده ام. البته، هدف آخر من این بود که از شما تقاضای وجه کنم ولی شما طوری از پول صحبت کردید که انگاری تقاضای پول چیز قابل سرزنشی نیست. مثل اینکه من چاره ای ندارم جز اینکه تقاضای پول از شما بکنم.

- خوب، بله،... از جانب شما همین طور هم هست؟

- و شما اگر تقاضا می کردم بدتان نمی آمد؟

- چرا بدم بیاید؟

- ببینید پرنس، من از دیشب اینجا ماندم اولاً برای احترام فوق العاده ای که به اسقف فرانسوی بوردالو داشتم و (با لیبدف تا ساعت سه بعد از نیمه شب به یاد او بطری خالی می کردیم) و ثانیاً، و این ثانیاً از آن اولاً مهم تر است (و من با تمام صلیب های دنیا خاج می کشم و قسم می خورم که این حرفم عین حقیقت است)، ثانیاً برای این ماندم که می خواستم... خدمت شما عرض کنم که... دلم را کاملاً و صادقانه پیش شما باز کنم و به کارهای بدی که کرده ام اعتراف کنم تا شاید از این راه روحم پاک شود و به اصطلاح عاقبت به خیر شوم. با همین فکر بود که ساعت چهار صبح اشک ریزان به خواب رفتم. نمی دانم حالا این حرف ها را از این بنده که صورت مجسم اصالت و نجابتم باور می کنید یا نه. در همان لحظه ای که داشت چشمم گرم می شد و صادقانه دلم لبریز از اشک های درونی و چشم هایم پر از اشک های بیرونی بود (چون دست آخر هق هق زار می زدم، این را خوب به خاطر دارم) این فکر سیاه به سرم رسید که حالا چرا وقتی اعتراف هایت را کردی از او پول نگیری؟ به این ترتیب بود که اعترافاتم را آماده کردم، مثل یک غذای آراسته به سبزی های معطر و آغشته به اشک، به این منظور که با همین اشک ها راهم را به دل شما صاف، و دل شما را نرم کنم و صد و پنجاه روبل از شما بگیرم. ولی خوب، به عقیدۀ شما این عین حقارت و رذالت نیست؟

- خوب، ولی مسأله حتماً این طور نیست که می گویید. یک تصادف است. این دو فکر به هم ارتباطی ندارد. فقط دو فکر است و خیلی پیش می آید. برای خود من که پیش آمده! البته فکر می کنم که این شباهت افکار چیز خوبی نیست. می دانید کلر، این به نظر من گناهی است که من بیش از گناهان دیگرم خودم را از این بابت سرزنش می کنم. حالا شما با این حرف هاتان مثل اینست که حال خودم را برایم وصف کردید.

و پرنس که عمیقاً و حقیقتاً به موضوع علاقه مند شده بود، با لحنی بسیار جدی ادامه داد: «حتی گاهی فکر می کنم که مردم همه همین طورند، به طوری که رفته رفته خیالم کمی آسوده شد، چون با این فکرهای دوگانه خیلی مشکل می شود جنگید. من این را از راه تجربه می دانم. خدا می داند این فکرها چطور پیدا می شوند و از کجا به ذهن آدم راه می یابند. و حالا که شما این طور به صراحت اسمش را می گذارید حقارت و رذالت، من هم باز شروع می کنم از آن ها وحشت داشتن. به هر حال من بر خوب یا بد شما قضاوت نمی کنم. با این همه، به عقیدۀ من نمی شود این حال را به این سادگی از رذالت دانست. عقیدۀ شما چیست؟ شما خواسته بودید از راه فریب به کمک اشک تان از من پول درآورید! ولی خوب، خودتان قسم می خورید که از اعترافات منظور دیگری هم داشته اید و این نیت دیگر حکایت از پاکی ضمیرتان می کرد و کاری با پول و این حرف ها ندارد. پولی را که خیال داشتید از من بگیرید حتماً برای عیاشی می خواستید، مگر نه؟ و بعد از چنین اعترافاتی فکر کردن به عیاشی البته از کمی جسارت است. ولی خوب، چطور می شود به یک لحظه از عیاشی دل کند؟ خوب معلوم است که ممکن نیست. پس چه باید کرد؟ از همه بهتر اینست که کار را به عهدۀ وجدان تان بگذارید. عقیدۀ خودتان چیست؟»

پرنس با کنجکاوی فوق العاده ای چشم به کلر دوخته بود. موضوع افکار دوگانه پیدا بود که از مدت ها پیش ذهن او را به خود مشغول می داشته است.

کلر با هیجان گفت: «من نمی فهمم با این حرف هایی که می زنید و فکرهایی که می کنید چطور می گویند ابله اید؟»

پرنس کمی سرخ شد.

- بوردالوی واعظ با این گذشت بر مردم قضاوت نمی کرد. حال آنکه شما با گذشت و از روی انسانیت برمن قضاوت کردید. حالا من برای اینکه خودم را مجازات کنم و نشان بدهم که حرف های شما بر من اثر عمیقی گذاشته است از صد و پنجاه روبل صرف نظر می کنم. فقط به بیست و پنج روبل راضی هستم. همین برایم کافی است. بیش از این لازم ندارم. دست کم تا دو هفتۀ دیگر لازم ندارم. تا دو هفتۀ دیگر برای پول سراغ تان نخواهم آمد. خیال کرده بودم آگاشکا را کمی لوس کنم، ولی لازم نیست، لیاقتش را ندارد. وای پرنس عزیز، خدا به شما عوض بدهد!

عاقبت لیبدف بازگشت. همین که به خانه وارد شد و چشمش به اسکناس بیست و پنج روبلی در دست کلر افتاد، اخم هایش درهم رفت. اما کلر همین که به پولش رسید دیگر اصراری درماندن نداشت و به زودی ناپدید شد و لیبدف فوراً شروع کرد از او بد گفتن.

پرنس به حرف های او گوش داد و عاقبت گفت: «از حقارت، از رذالت! همه اش تو خالی است، قربان!»

- پس حرف های شما هم تو خالی بود؟ مرا ببین که خیال می کردم....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت بیست و هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: سه شنبه 11 شهریور 1399 - 12:02
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2303

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1274
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23027926