Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت بیست و پنجم

ابله - قسمت بیست و پنجم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

لیزاوتا پراکفی یونا با زهرخند و خشمی از اختیار بیرون فوراً درآمد که «بله، ولی نه این جور! پدرک، نه این جور که شما راه انداخته اید!» و بر سر کسانی که می کوشیدند آرامش کنند، داد زد:«ولم می کنید یا نه؟» و خطاب به یونگی پاولوویچ گفت: «نه، وقتی از دهان شما می شنوم که وکیل مدافع در دادگاه می گوید از این طبیعی تر چه که کسی از زور فلاکت شش نفر بندۀ خدا را بکشد، می بینم که دیگر قیامت نزدیک است. دنیا دارد به آخر می رسد. من به عمرم این جور چیزها نشنیده ام. حالا همه چیز برایم روشن می شود! مثلاً همین جوانک الکن (بوردوسکی را نشان داد که بهت زده به او چشم دوخته بود)، فکر می کنید این از بریدن سر یک آدم روی گردان است؟ حاضرم شرط ببندم که اگر فرصتی پیش آید آدم هم می کشد. شاید ده هزار روبلت را قبول نکند، چه بسا که به حکم وجدان هم قبول نکند، اما شب می آید و سرت را می برد و پول را از توی صندوقچه ات برمی دارد و این را هم به حکم وجدان می کند. این کار را خلاف وجدان نمی داند. این کار را از فشار ناامیدی اصیل خودش می کند، از روی انکار یا اثبات چه می دانم چه چیز... تف به این روزگار... همه چیز درهم ریخته، همه چیز وارونه شده. دختره در خانه و زیر سایۀ پدر و مادرش بزرگ شده ولی یک دفعه توی خیابان می پرد توی یک درشکه و می گوید: مادرجان، من رفتم، خداحافظ! چند روز پیش با فلان ایوانوویچ یا کارلوویچ ازدواج کردم. حالا این به نظر شما خیلی خوبست؟  علامت ترقی است؟ قابل احترام است؟ طبیعی است؟ حقوق زنان اینست؟ بفرمایید، این پسرک را (کولیا را نشان داد) تماشا کنید. چند روز پیش با من بحث می کرد که حقوق زنان یعنی همین! فرض کن مادرت بی شعور و بی سواد باشد. ولی وظیفۀ تو کجا می رود؟ تو باید با مادرت مثل آدم رفتار کنی!... چه تان شده بود که وقتی وارد شدید سرتان این جور باد داشت؟ صورت هاتان داد می زد: نزدیک ما نشو که بد می بینی! حق هرچه هست مال ماست. دیگران به صلاح شان است که خفه شوند. همۀ احترامات باید در حق ما رعایت شود، حتی آن هایی که دیگر معمول نیست. ولی دیگران، نوکری ما هم برای شان زیاد است! ادعا می کنند که حقیقت را می جویند و در احقاق حق اصرار می کنند ولی خودشان این طفل معصوم را با این افتراهای دروغ لجنمال می کنند. حق مان را می خواهیم و تقاضا نمی کنیم، هیچ تشکری هم نداریم بکنیم. چون شما اگر پولی می دهید برای رضایت وجدان خودتان می دهید! عجب حکایتی است! آخر اگر تو حق شناسی به کسی بدهکار نیستی، خوب پرنس هم می تواند در جواب تو همین را بگوید. او هم به پاولیشچف بدهکار نیست و چون پاولیشچف هم خوبی هایی که به او کرده برای رضایت وجدان خودش کرده ولی تو برای همین حق شناسی او نسبت به پاولیشچف کیسه دوخته ای! او که از تو پول نگرفته، و به تو بدهکار نیست. اگر حق شناسی حرف مفت باشد پس حرف حساب تو چیست؟ و اگر حرف لغوی نباشد چرا تو نمی خواهی به او حق شناسی نشان بدهی؟ این ها دیوانه اند! می گویند جامعه درنده صفت و غیرانسانی است، چون دختری را که کسی فریب داده و بی آبرو کرده رسوا می کند. خوب، اگر این جامعه را وحشی و غیرانسانی می دانی، یعنی قبول می کنی که جامعه این دختر را آزرده و عصمتش را آلوده، پس چرا خودت با این مقاله ات او را جلو همین جامعه رسوا می کنی؟ و انتظار داری که دختر از این کار تو رنج نبرد؟ این ها دیوانه اند. خود پسندی چشم شان را کور کرده، دیوانه شان کرده! نه به خدا ایمان دارند نه به مسیح! خود خواهی و نخوت طوری مثل خوره تا مغز استخوان تان را گرفته که عاقبت خودتان به جان هم می افتید و هم را پاره می کنید. ببینید کی است که می گویم! آخر این وضع هر دمبیل نیست؟ شلم شوربا نیست؟ قباحت ندارد؟ حالا تازه بعد از این همه حرف ها این طفل معصوم خجالت نمی کشد و می رود از همین ها عذرخواهی هم می کند! ببینم، امثال شما خیلی اند؟ چرا نیشت باز شد؟ از اینکه من دهن به دهن تان گذاشتم و خودم را بی آبرو کرده ام کیف می کنی؟ حق داری! من خودم را رسوا کرده ام! دیگر هیچ کاری نمی شود کرد.....»

و رو به ایپولیت ادامه داد: «تو دیگر نیشت را ببند، تپاله! (این را گفت و به طرف او خیز برداشت) نفسش بالا نمی آید ولی دیگران را از راه به در می برد. تویی که این طفل معصوم را (به کولیا اشاره کرد) ضایع کرده ای! همه اش حرف تو را می زند. تویی که بی ایمانش کرده ای و به راه کجش برده ای! تو به خدا اعتقاد نداری، حال آنکه هنوز بچه ای و شعورت نمی رسد آقا پسر! ترکه باید راه راست بازت آورد. تف به روی همه تان!» و تقریباً از نفس افتاده باز خطاب به پرنس پرسید: «با همۀ این اوصاف، پرنس لی یو نیملا یویچ، فردا می روی پیش شان، نه؟»

- بله، می روم!

- خوب، پس دیگر نمی خواهم رویت را ببینم!

و به تندی روی از او گرداند که برود، ولی بازگشت  و ایپولیت را نشان داد و پرسید: «پیش این از خدا برگشته هم می روی؟» و با صدایی از لحن عادی فریاد زد: «چه ات است که نیشت را این جوری باز کرده ای؟» و چون تاب تحمل نیشخند گزندۀ او را نداشت، خود را به طرفش انداخت.

ناگهان از همه طرف صدا بلند شد: «لیزاوتا پراکفی یونا... لیزاوتا پراکفی یونا.... لیزاوتا پراکفی یونا...»

آگلایا به صدای بلند فریاد زد: «مادرجان، خجالت دارد!...»

ایپولیت، که لیزاوتا پراکفی یونا به سمت او جسته بود و معلوم نبود به چه منظور دستش را گرفته و محکم در دست خود نگه داشته بود و با تیغ نگاه غضب آلودش می خواست چشمانش را سوراخ کند، به آرامی گفت: «ناراحت نشوید، آگلایا ایوانوونا، ناراحت نشوید! مادرجان تان فوراً خودشان می بیند که کسی به یک نفر که خودش دارد می میرد حمله نمی کند.... من می توانم توضیح بدهم که چرا می خندیدم... اگر اجازه بدهید که توضیح بدهم.... خیلی خوشحال می شوم.»

این را گفت ناگهان به سرفه افتاد. سرفه ای سخت که یک دقیقه طول کشید.

لیزاوتا پراکفی یونا دست او را رها کرد و پاک کردن خون را از لبانش وحشت زده تماشا کنان با غیظ گفت: «دارد می میرد و باز هم برای من سخنرانی می کند. حالا چرا می خواهی حرف بزنی؟ تو باید بگیری بخوابی!»

ایپولیت با صدایی آهسته ولی ناصاف و تقریباً به آهنگ نجوا جواب داد: «همین کار هم خواهم کرد... امشب که برگشتم خانه دیگر می خوابم.... می دانم، دو هفته دیگر می میرم... هفتۀ پیش خود به من گفت... اینست که اگر اجازه بدهید به عنوان خداحافظی دو کلمه با شما حرف دارم.»

لیزاوتا پراکفی یونا با وحشت داد زد: «این حرف ها چیست؟ مگر دیوانه شده ای؟ باید معالجه ات کرد. حالا وقت حرف زدن نیست. باید بخوابی، بخواب، زود باش!»

ایپولیت تبسمی کرد و گفت: «اگر بخوابم دیگر بلند نمی شوم! همین دیشب دلم می خواست بخوابم، طوری که دیگر اصلاً بلند نشوم! ولی تصمیم گرفتم که تا زانوهایم قوت دارد خودم را از پا نیندازم و این خوابیدن را تا فردا عقب بیدازم و امروز با این ها بیایم اینجا! ولی خوب، خیلی خسته ام....»

لیزاوتا پراکفی یونا داد زد: «خوب، پس بنشین، بنشین! چرا ایستاده ای؟ بیا، این صندلی!» و خود یک صندلی برای او پیش کشید و پشتش گذاشت.

ایپولیت آهسته گفت: «متشکرم! خودتان هم جلوم بنشینید تا با هم حرف بزنیم.... ما حتماً باید کمی حرف بزنیم، لیزاوتا پراکفی یونا! حالا اصرار دارم که با هم حرف بزنیم...»

و باز به روی او خندید. «فکرش را بکنید که امروز آخرین باری ست که من در هوای آزاد و میان آدم ها هستم و دو هفتۀ دیگر حتما زیرخاک خواهم بود. یعنی این یک جور وداع است با آدم ها و با طبیعت. من گرچه اهل احساسات نیستم ولی خوب، فکرش را بکنید، خیلی خوشحالم که این همه، اینجا، در پاولوسک صورت می گیرد: هرچه باشد اینجا چشم آدم به دار و درخت و سبزه می افتد.»

لیزاوتا پراکفی یونا که نگرانی اش پیوسته افزایش می یافت، گفت: «حالا چرا این قدر حرف می زنی؟ تو باید استراحت کنی. از تب دارد می سوزد و زبان به دهان نمی گیرد! الان داشتی جیغ می زدی و عربده می کشیدی! و حالا نفست هم به زور بالا می آید.»

- همین الان استراحت هم می کنم. چرا می خواهید آخرین خواستۀ مرا رد کنید؟... می دانید، خیلی وقت بود که آرزو داشتم طوری بشود که شما را ببینم، لیزاوتا پراکفی یونا! من خیلی چیزها از شما شنیده ام. کولیا خیلی تعریف شما را می کند! خوب، او تقریباً تنها کسی است که تنهایم نگذاشته.... شما خیلی با همه فرق دارید... زن عجیبی هستید! من حالا به چشم خودم هم این را دیدم. هیچ می دانید، حتی می توانم بگویم که انگاری دوست تان دارم.

- وای خدای من، مرا بگو که چیزی نمانده بود کتکش بزنم!

- آگلایا ایوانوونا بود که دست تان را گرفت. اشتباه که نکردم؟ این خانم دختر شما آگلایا ایوانوونا است؟ او به قدری زیباست که من الان، به همان نگاه اول حدس زدم که اوست. گرچه هرگز او را ندیده بودم.

و با لبخندی کج ناگواری که لب هایش را تاب داد، افزود: «بگذارید برای آخرین بار در عمرم زیبایی را تماشا کنم. خوب. پرنس هم اینجاست، شوهرتان و همۀ اطرافیان تان هم هستند. چرا نمی خواهید این آخرین آرزوی مرا برآورید؟»

لیزاوتا پراکفی داد زد: «یک صندلی!» ولی خود یک صندلی پیش کشید و رو به روی ایپولیت نشست، و به کولیا دستور داد: «فوراً او را می بری، همراهی اش می کنی، خودم هم فردا حتماً می آیم....»

- اگر اجازه بدهید من از پرنس خواهش می کنم یک فنجان چای به من بدهد... خیلی خسته ام. می دانید چه، لیزاوتا پراکفی یونا، شما مثل اینکه می خواستید پرنس را به خانه تان ببرید و آنجا چای بخورید. خواهش می کنم همین جا بمانید و چای را هم اینجا صرف کنید. پرنس حتماً به همۀ ما چای می دهد.  ببخشید که من برای همه تکلیف معین می کنم... ولی خوب، من شما را می شناسم، دل نرمی دارید، پرنس هم جوان مهربانی است. ما همه به قدری خوبیم که جداً مضحک شده است....

پرنس به تشویش افتاد. لیبدف به تاخت از ایوان بیرون رفت و دخترش به دنبالش شتابید.

خانم ژنرال با تندی تصدیق کرد: «راست می گویی، ولی آهسته تر حرف بزن و آرام باش. جوش نزن. دلم را نرم کردی! پرنس، تو با این کارهایی که می کنی لیاقت نداری که من در خانه ات چای بخورم. عیب ندارد! می مانم ولی عذری ندارم از کسی بخواهم. از هیچ کس، این ها همه حرف مفت است!... اما اگر یک خرده با تو گرد و خاک کردم باید مرا ببخشی!... البته می خواهی ببخش می خواهی نبخش!» و با خشمی غیرعادی ناگهان رو به شوهر و دخترانش کرد و چنان که گناه ها همه از آن هاست و آن ها در حق او مرتکب خطای بزرگی شده اند. گفت: «البته هیچ کس را مجبور نمی کنم با من بماند. تنها هم راه خانه ام را بلدم.»

اما نگذاشتند حرفش را تمام کند و همه با میل به طرفش آمدند و دورش را گرفتند. پرنس فوراً از همه خواهش کرد که بمانند و چای بنوشند و عذر خواست که تا آن ساعت هنوز  به این فکر نیفتاده بود. حتی ژنرال به قدری سر مهر آمد که به منظور آرام کردن لیزاوتا پراکفی یونا زیر لب چیزی گفت و از او پرسید: «روی ایوان سردت نباشد؟» حتی چیزی نمانده بود که با ایپولیت سرصحبت را باز کند و بپرسد که «خیلی وقت است به دانشگاه وارد شده اید؟» ولی منصرف شد و چیزی از او نپرسید.

یوگنی پاولوویچ و پرنس شچ ناگهان بسیار مهربان و خوش رو شدند و در چهرۀ آدلائیدا و الکساندرا در کنار تعجب ممتد حتی آثار شعف ظاهر شد و خلاصه همه آشکارا خوشحال بودند که بحران خشم لیزاوتا پراکفی یونا تسکین یافته و کار به خیر گذشته است. فقط آگلایا بود که همچنان عبوس مانده و خاموش دور از دیگران در گوشه ای نشسته بود. باقی مهمانان نیز ماندنی شدند و هیچ کس میلی به رفتن نشان نداد، حتی ژنرال ایولگین، که لیبدف ضمن عبور از کنارش چیز لابد ناخوشایندی در گوشش گفته بود، زیرا فوراً به گوشه ای رفت و خود را گم گور کرد. پرنس به بوردوسکی و همراهانش نیز نزدیک شد و دعوت شان کرد که بمانند و هیچ کس را فراموش نکرد. آن ها از سر رو در بایستی زیر لب گفتند که منتظر ایپولیت خواهند ماند و فوراً به دورترین نقطۀ ایوان رفتند و باز کنار هم نشستند. البته مدتی بود که دختر لیبدف برای خودشان چای دم کرده بود، چون بلافاصله با سینی چای وارد شد.

ساعت یازده بار زنگ خورد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت بیست و ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: دوشنبه 10 شهریور 1399 - 08:25
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2123

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1348
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929314