Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت بیست و چهارم

ابله - قسمت بیست و چهارم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

گاوریلا آرد الیونیچ زیرکانه اظهار تعجب کرد و خود را برای نتیجه گیری آماده کنان با لحنی زهرآگین گفت: «گفتید یعنی چه؟ برای چه؟ اولاً برای اینکه آقای بوردوسکی حالا شاید یقین داشته باشد که آقای پاولیشچف از سر بزرگ منشی او را دوست داشته و نه برای اینکه پدرش بوده است. دانستن همین حقیقت برای آقای بوردوسکی که گفته های آقای کلر را در مقاله اش تأیید و تصدیق می کرد، واجب بود. آقای بوردوسکی، من این حرف را برای آن می زنم که شما را شخص شریفی می شمارم. ثانیاً از قرار معلوم هیچ قصد دغل بازی و کلاهبرداری حتی از طرف آقای چبارف در میان نبوده است. این نکته حتی برای من دارای اهمیت بسیار است، زیرا پرنس اندکی پیش در شور گفتار وانمود کرد که من وجود کلاهبرداری و دغل بازی را در این مسألۀ ناخجسته تأیید می کنم. به عکس، اینجا همه با نهایت حسن نیت اقدام می کرده اند و چبارف اگر هم به راستی دغل باز زبردستی باشد، در این قضیه خود را دست بالا فتنه جوی فرودستی معرفی کرده است و فقط امیدوار بوده است که در مقام وکیل حق الزحمۀ کلانی به جیب بزند و حسابش هم نه فقط ظریف و استادانه بلکه درست بوده است. او نقشه اش را بر پایۀ دست و دل بازی پرنس طرح کرده و به احترامی که از روی نجابت و اصالت به خاطرۀ مرحوم پاولیشچف می گذارد چشم داشته و سرانجام (و از همه مهم تر) حساب بلند نظری و بزرگ منشی پرنس را می کرده، چنان که همه می دانند اطاعت از حکم وجدان و موازین شرف را بر خود فرض می شمارد. اما دربارۀ شخص آقای بوردوسکی حتی می توان گفت که به علت بعضی اعتقادات طوری تحت تأثیر چبارف و اطرافیانش قرار گرفته است که نه به طمع سود مادی بلکه به قصد خدمت به حقیقت و اعتلای اصل پیشرفت و انسانیت به این راه قدم گذاشته است. حالا با توجه به مطالبی که به اطلاع تان رسید برهمه مسلم است که آقای بوردوسکی با وجود ظاهر کار آدم پاکی است و پرنس آسان تر و با رغبت بیشتری می تواند همیاری دوستانه و کمک مؤثری را که خود صحبتش را می کرد به جای تأسیس مدرسه، به یاد مرحوم پاولیشچف، در حق او بکند.»

پرنس وحشت زده فریاد زد: «بس است، گاوریلا آردالیونیچ، کافی است، حرفش را نزنید!» ولی دیگر دیر شده بود.

بوردوسکی با تغیر فریاد زد: «من گفتم، سه بار گفتم که پول شما را نمی خواهم و قبول نمی کنم... برای چه.... نمی خواهم... رفتم....»

و شتابان از ایوان لیبدف دور شد. اما خواهرزادۀ لیبدف بازوی او را گرفت و چیزی در گوشش گفت و بوردوسکی به سرعت برگشت و پاکت باز شدۀ بزرگ قطعی از جیب بیرون آورد و آن را روی میز که کنار پرنس بود، انداخت.

- بفرمایید، این پولتان... نباید جسارت کنید... مبادا به خود اجازه دهید و حرف پول با ما بزنید...

دکترنکو توضیح داد: «این دویست و پنجاه روبلی است که جسارت کرده و به صورت صدقه توسط چبارف برای او فرستاده بودید.»

کولیا فریاد زد: «ولی در مقاله گفته بودید پنجاه روبل!»

پرنس به طرف بوردوسکی آمد و گفت: «معذرت می خواهم! بوردوسکی من خیلی از شما خجلم! ولی باور کنید که من این پول را به عنوان صدقه نفرستاده بودم. حالا باز هم مقصرم. همین الان باز  در قبال شما مرتکب خطایی شدم.»

پرنس سخت پریشان بود. بسیار خسته و نزار به نظر می رسید و حرف هایش چندان به هم مربوط نبود.

- صحبت از کلاهبرداری کردم.... ولی منظورم شما نبودید. اشتباه کردم. گفتم که شما... شما هم مثل من مریض هستید ولی شما مثل من نیستید... شما درس خصوصی می دهید... شما به مادرتان کمک می کنید. گفتم مادرتان را رسوا کرده اید... در حالی که او را دوست دارید. مادرتان خودش می گوید که دوستش دارید... من این را نمی دانستم... گاوریلا آردالیونیچ فرصت نکرده بود پیش از آمدن شما تمام حرف هایش را به من بزند... من از شما عذر می خواهم. من جسارت کردم که به شما ده هزار روبل پیشنهاد کردم. مرا ببخشید. من نمی بایست منظورم را این طور بیان کرده باشم... و حالا دیگر کاری نمی شود کرد. چون شما مرا به چشم تحقیر نگاه می کنید...

لیزاوتا پراکفی یونا ناگهان فریاد زد: «خدایا، اینجا یک دارالمجانین واقعی است!»

آگلایا نیز تاب نیاورد و به تندی گفت: «حتماً تیمارستان است!» ولی کلماتش در هیاهیوی عمومی خفه شد. همه به صدای بلند حرف می زدند و بلند بلند بحث می کردند. بعضی در مجادله بودند و بعضی می خندیدند. بیزاری ایوان فیودوروویچ یپانچین حدی نداشت. او با احساس غروری سخت آزرده در انتظار لیزاوتا پراکفی یونا بود. خواهرزادۀ لیبدف موفق شد آخرین نیش خود را بزند و گفت: «بله. پرنس. باید انصاف داد، شما هرچه باشد خوب می توانید از این... (برای اینکه بی ادبی نباشد) بگوییم بیماری تان استفاده کنید. شما چنان زیرکانه دوستی و کمک مالی تان را عرضه کردید که هیچ آدم شریفی به هیچ صورتی نمی تواند آن را قبول کند. این کار شما یا از روی ساده لوحی بیش از اندازه است یا از زیرکی فوق العاده... البته شما خودتان بهتر می دانید کدام یک.»

گاوریلا آردالیونیچ، که در این اثنا پاکت پول را باز کرده بود، به صدای بلند گفت: «اجازه بدهید آقایان، گفتید دویست و پنجاه روبل، ولی من صد روبل در این پاکت بیشتر نمی بینم.»

پرنس دستی به سوی گاوریلا آردالیونیچ افشاند و گفت: «ول کنید، ولش کنید!»

خواهرزادۀ لیبدف فوراً درآمد که: «نه خیر، «ول کنید» نداریم! این «ول کنید» شما اهانت به ماست. ما سعی نمی کنیم چیزی را مخفی کنیم، ما آشکارا همه چیز را می گوییم. بله، در این پاکت دویست و پنجاه روبل نیست. صد روبل بیشتر در آن نیست. ولی چه فرقی می کند؟...»

گاوریلا آردالیونیچ با حیرتی ساده لانه گفت: «چطور چه فرقی می کند؟»

خواهرزادۀ لیبدف با خشم تشرش زد: «حرفم را قطع نکنید. ما آقای وکیل، آن طور که شما خیال می کنید احمق نیستیم و می دانیم که صد روبل، دویست و پنجاه روبل نیست. مهم اصول اخلاقی است و صد و پنجاه روبل اختلاف حساب در مقابل آن جنبۀ فرعی دارد. مهم اینست که بوردوسکی صدقۀ شما را قبول نمی کند، حضرت اجل، مهم آنست که او پول شما را در صورت تان می کوبد، حالا چه دویست و پنجاه روبل باشد چه صد روبل. خودتان دیدید که بوردوسکی ده هزار روبل تان را نپذیرفت، پس صد روبل تان را هم نمی پذیرد. این صد و پنجاه روبل باقی، خرج سفر چبارف برای ملاقات با پرنس شده است. شما می توانید به ناشیگری ما بخندید، ناتوانی ما را ماهرانۀ مسخره کنید. بی این حرف هم همۀ کارهای ما سزاوار تمسخر بود. ولی کیست که جرأت کند به خود اجازه دهد که ما را نادرست بشمارد؟ ما این صد و پنجاه روبل را، آقای محترم، دسته جمعی به پرنس پس خواهیم داد. تا دینار آخرش پس خواهیم داد، بهره اش را هم فراموش نمی کنیم. بوردوسکی، میلیونر نیست که پول مردم را بخورد. چبارف هم بعد از سفرش حساب پول را پس داد. اما امیدوار بودیم در این دعوا برنده باشیم. چه کسی غیر از این فکر می کرد؟»

پرنس شچ حیرت زده پرسید: «چطور کسی؟»

لیزاوتا پراکفی یونا فریاد زد: «دیگر دارم دیوانه می شوم!»

یوگنی پاولوویچ که مدتی دراز تماشاگر ایستاده بود، گفت: «این حرف مرا به یاد وکیل مدافعی می اندازد که اخیراً از متهمی دفاع جالبی کرد. موکلش شش نفر را یکجا کشته و اموالشان را برده بود و او انگیزۀ قتل را بی چیزی قاتل شمرده و نتیجه گرفته بود که طبیعی است که از فرط استیصال این فکر به ذهن این بیچاره بیاید که شش نفر را بکشد. هرکس دیگری جای او بود به همین فکر می افتاد. بله، چیزی در همین ردیف گفته بود ولی خیلی خنده دار!»

لیزاوتا پراکفی یونا که صدایش از خشم می لرزید، ناگهان فریاد زد: «بس است! دیگر وقتش رسیده که این دری وری ها را تمام کنیم!»

او سخت به خشم آمده بود. سرش را به تهدید تکان می داد و با چشمانی که برق خشم در آن ها بود، با ستیزه جویی نخوت آمیزی جمع را با بی صبری برانداز می کرد و هیچ معلوم نبود که در آن لحظه دوستان را از دشمنان باز می شناخت یا نه. خشم مدتی دراز فرو فشرده اش که می خواست منفجر شود به نقطه ای رسیده بود که نیرومند ترین محرک آدم نیاز به ستیزی فردی است. می خواهد هرچه زودتر به کسی بپرد و کسانی که لیزاوتا پراکفی یونا را می شناختند فوراً احساس کردند که او بحرانی شدید را می گذراند. ایوان فیودوروویچ روز بعد به پرنس شچ می گفت که «این حال گاهی برای او پیش می آید اما با شدت دیشب بسیار به ندرت. مثلاً هر سه سال یک بار، نه بیشتر!» و با تأکید بسیار تکرار کرد: «هرگز نه بیشتر!»

باری لیزاوتا پراکفی یونا فریاد زد: «بس است دیگر، ایوان فیودوروویچ، ولم کنید! بازوتان مال خودتان. بی خود جلوش نیاورید، من احتیاج ندارم به بازوی شما آویزان شوم. به فکرش نبودید که وقتی لازم بود مرا از میان این دیوانه ها بیرون ببرید. شما شوهر من اید، رئیس خانواده، شما باید اگر من از شما اطاعت نمی کردم و نمی آمدم گوش من احمق را گرفته باشید و بیرونم برده باشید. دست کم به خاطر دختران تان بایست این کار را کرده باشید. حالا دیگر بی شما هم راه خانه را بلدم. این شرم امشب برای یک سال من کافی است... صبر کنید، باید از پرنس تشکر کنم!... پرنس از پذیرایی ات متشکرم! مرا بگو که نشستم حرف های جوان ها را گوش کنم! شرم دارد، شرم! بلبشوی غریبی است. همه اش سیاهی! این کابوس در حال هذیان هم جلو چشم آدم نمی آید. ببینم از این نوبرها زیاد داری؟... ساکت باش آگلایا! ساکت باش الکساندرا! این کار به شما مربوط نیست!... یوگنی پاولوویچ این قدر دور و بر من نچرخید! خسته ام کردید!»

و باز رو به پرنس کرد و ادامه داد: «پس تو، پسرجان، از این ها عذرخواهی هم می کنی؟... که عذرمی خواهم که جسارت کردم و این همه پول تقدیم تان کردم» و ناگهان رو به خواهرزادۀ لیبدف کرد و به او تاخت: «تو چه ات است که این جور نیشت را باز کرده ای؟ چاخان رجزخوان! می گوید ما پول شما را نمی خواهیم. ما حق مان را می خواهیم و تقاضا نمی کنیم! انگاری نمی داند که همین فردا این احمق پولش را می برد و با تعظیم و تکریم پیش شان می گذارد و منت شان را هم می کشد و دست دوستی هم به طرف شان دراز می کند. بگو مگر نمی کنی؟»

پرنس آهسته و با لحنی همه خضوع گفت: «بله می کنم!»

لیزاوتا پراکفی یونا دوباره روی به جانب دکترنکو گرداند و گفت: «شنیدید، نگویید که حسابش را نکرده بودید. دیگر خاطر جمع است. پول ها خیال کن از همین حالا توی جیبت است. و با این رجزخوانی ها خیال می کنی می توانی ما را گول بزنی.... نه آقا پسر، عوضی گرفته ای! من دستت را خوانده ام... تا ته دلت مثل روز برایم روشن است.»

پرنس شچ با لبخندی که تا می توانست آن را آرام می نمایاند، گفت: «بیایید از اینجا برویم، لیزاوتا پراکفی یونا، خیلی دیر شده است، و پرنس را هم با خودمان می بریم.»

دوشیزگان جدا ایستاده بودند و می شد گفت که ترسیده بودند و ژنرال به راستی وحشت کرده بود. به طور کلی همه در حیرت بودند. چند نفری که دورتر بودند پچ پچ کنان پنهانی می خندیدند. در سیمای لیبدف وجدی بی پایان نمایان بود.

خواهرزادۀ لیبدف، که در تنگنا افتاده بود، با لحنی معنی دار گفت: «زشتی و بلبشئیی همه جایی است خانم.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت بیست و پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: یکشنبه 9 شهریور 1399 - 10:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2085

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2391
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23019957