Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت بیست و سوم

ابله - قسمت بیست و سوم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

گاوریلا آردالیونیچ نگذاشت ادامه دهد و گفت: «ببخشید آقای کلر، اجازه بدهید حرفم را بزنم. خاطرتان جمع باشد که نوبت به مقالۀ شما هم خواهد رسید. آن وقت شما می توانید توضیحات خودتان را بدهید. ولی حالا بهتر است مسائل را به ترتیب بررسی کنیم. از سر تصادف و با کمک خواهرم واروارا آرد الیونوونا پتیتسینا نامه ای پیدا کردم که مرحوم نیکلای آندره یویچ پاولیشچف بیست و چهار سال پیش از خارج به دوست صمیمی خواهرم ورا الکسی یونا زوبکووا نوشته بوده است. به دیدن ورا الکسی یونا رفتم و به راهنمایی او به سرهنگ بازنشسته تیموفه ای فیودوروویچ ویازوکین مراجعه کردم که با مرحوم پاولیشچف نسبت خویشاوندی دوری دارد ولی در حیات او دوست صمیمی اش بوده است. او دو نامۀ دیگر به من داد که نیکلای آندره یویچ از خارج به او نوشته بود. از این سه نامه و تاریخ و فحوای آن ها با وضوحی ریاضی و بی هرگونه امکان تکذیب و حتی تردید مدلل می شود که نیکلای آندره یویچ درست یک سال و نیم پیش از تولد شما، آقای بوردوسکی، به خارج سفر کرده و سفرش سه سال طول کشیده است. مادر شما نیز، چنان که خود خوب می دانید، هرگز روسیه را ترک نکرده است... من اینجا این نامه ها را نمی خوانم، چون وقت برای این کار مساعد نیست.  فقط در همه حال واقعیات مدلل را ذکر می کنم ولی اگر میل داشته باشید می توانیم برای فردا صبح قراری بگذاریم و شما شهود خود را هرچند نفر باشند و نیز خط شناسانی برای تشخیص و مقایسۀ دستخط همراه بیاورید ولی من بی هرگونه تردیدی اطمینان دارم که هیچ شکی در اعتبار صحت آنچه اینجا به اطلاع تان رساندم ممکن نیست و در این صورت مسأله البته خود به خود منتفی است.»

باز در حاضران جنب و جوشی افتاد و هیجان عمیقی پدید آمد. بوردوسکی ناگهان از جا برخاست و گفت: «اگر این طور باشد مرا گول زده اند، ولی چبارف گولم نزده، مسأله مربوط به خیلی وقت پیش از این هاست. خط شناس نمی خواهم و قراری هم با شما نمی گذارم. حرف شما را قبول می کنم و از همۀ ادعاهای خودم هم چشم می پوشم.... و ده هزار روبل تان را هم نمی خواهم.... خداحافظ!»

کلاهش را برداشت و صندلی اش را عقب کشید تا مجلس را ترک کند.

گاوریلا آردالیونیچ آهسته و با لحنی نرم او را از رفتن بازداشت و گفت: «آقای بوردوسکی، اگر می توانید حتی شده پنج دقیقه دیگر بمانید. در این ماجرا واقعیت های عجیبی افشا می شود که مخصوصاً برای شما مهم است و در همه حال بسیار جالب است. اگر نظر مرا بخواهید شما حتماً باید از این واقعیت ها مطلع شوید. اگر موضوع کاملاً روشن شود شاید خیال تان آسوده تر و حال تان بهتر شود.»

بوردوسکی بی آنکه چیزی بگوید با سری اندکی فروافکنده و در فکر فرو رفته نشست. خواهرزادۀ لیبدف نیز که با او برخاسته بود تا همراهی اش کند، با او بازنشست. او، گرچه حواسش جمع بود و خود را نباخته بود، آشکارا سخت ناراحت و نگران بود. دراین لحظه ایپولیت، که حیران مانده بود و سیمای درهم رفته اش حکایت از اندوه شدیدی می کرد، چنان سخت به سرفه افتاد که حتی دستمالی که جلو دهانش گرفته بود خونین شد.

مشت زن، که می شد گفت به وحشت افتاده بود، به تلخی فریاد زد: «آهای آنتیپ، به تو نگفتم؟ یادت هست سه روز پیش بود که گفتم شاید هم اصلاً پسر پاولیشچف نباشی!»

صدای خندۀ فرو خورده ای بلند شد. ولی خندۀ دو سه نفر بلندتر از دیگران بود.

گاوریلا آرد الیونیچ فوراً در جواب گفت: «آقای کلر، این حرفی که الان زدید بسیار مهم است. با این همه، من کاملاً حق دارم که استناد همین تأکید کنم که آقای بوردوسکی هرچند تاریخ تولد خود را البته به خوبی می دانسته ولی از موضوع اقامت این وقت آقای پاولیشچف در خارج خبر نداشته است. آقای پاولیشچف بیشتر عمر خود را در خارج به سر برده و فقط گاه گاه به روسیه بازمی گشته و هربار جز مدت کوتاهی نمی مانده است. از این گذشته این سفر آقای پاولیشچف به خارج (یعنی پیش از تولد بوردوسکی) فی نفسه واقعۀ خاصی نبوده که بعد از بیست سال و اندی حتی به یاد نزدیکان او مانده باشد، چه رسد به یاد آقای بوردوسکی که در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بوده. مسلم است که امروز تحقیق در این خصوص غیرممکن به نظر می رسد. ولی من باید اعتراف کنم که این اطلاعات را کاملاً از سر اتفاق به دست آورده ام و به سادگی ممکن بود به دستم نیامده باشد، به طوری که برای آقای بوردوسکی و حتی آقای چبارف، حتی اگر به فکر به دست آوردن آن ها می افتادند، در حقیقت تقریباً غیرممکن می بود ولی خوب، البته احتمال بسیار داشت که به چنین فکری نیفتد....»

ناگهان ایپولیت با عصبانیت حرف او را برید: «اجازه بفرمایید، آقای ایولگین، این دری وری ها چیست؟ (البته می بخشید!) مسأله دیگر روشن شده است. اصل مسأله را حاضر شدیم باور کنیم، این شرح و تفضیل طولانی دربارۀ حشو و زوائد برخورنده برای چیست؟ لابد می خواهید خود ستایی کنید که در کار تحقیقات چه توانایید و مهارت خود را در زمینۀ کارآگاهی به رخ ما و پرنس بکشید! یا شاید قصد داشته باشید با این حرف ها بوردوسکی را تبرئه کنید که نادانسته خود را در این کار گرفتار کرده است؟ ولی این کار از نهایت گستاخی است آقا! بوردوسکی هیچ احتیاجی به تبرئه و عفو شما ندارد، این را بدانید! این ماجرا اسباب سرشکستگی اوست. تحمل این حرف ها برای او آسان نیست. او حالا در وضع بسیار ناگواری است. شما باید این حال او را حدس بزنید و بفهمید...»

گاوریلا آردالیونیچ عاقبت موفق شد حرف او را قطع کند و گفت: «بس است آقای ترنتی یف، کافی ست. آرام باشید. این جوش و جلا برای تان ضرر دارد. ظاهراً حال تان چندان خوب نیست. من نگران حال شما هستم!»

و چون متوجه جنب و جوش مختصری شد که به بی شکیبی شباهت داشت، اضافه کرد: «حرفم را در این خصوص، اگر می خواهید تمام می کنم. ولی فقط مجبورم چند نکته را به عقیدۀ من شرح کامل شان واجب است، به اختصار ذکر می کنم. فقط میل دارم به اعتبار مدارکی که در دست دارم به اطلاع علاقه مندان برسانم که مادر شما، آقای بوردوسکی، فقط به آن دلیل از لطف و غم خواری آقای پاولیشچف برخوردار بود که نیکلای آندره یویچ پاولیشچف در آغاز جوانی با خواهر او، که از خدمتکارانش بوده دلباخته بوده است، به قدری که قصد داشته است حتماً با او ازدواج کند ولی این خواهر نابهنگام می میرد. من مدارکی دارم که در حقیقت این امر، که جنبۀ خانوادگی هم دارد، هیچ تردیدی جایز نیست. ولی خوب، کمتر کسی از آن اطلاع داشته و حالا هم کاملاً از یادها رفته است. از این گذشته، می توانم توضیح بدهم که آقای پاولیشچف مادر شما را هنگامی که طفل ده ساله ای بوده همراه دوشیزگان خردسال خانوادۀ خودش تربیت کرده و جهاز قابل توجه ای برایش منظور داشته و این ها همه باعث ایجاد شایعات بسیار نگران کننده ای در خانوادۀ بزرگ پاولیشچف شده است. حتی خیال می کرده اند که او خیال ازدواج با این دختر را دارد اما کار به این صورت پایان یافته که مادر شما در سن بیست سالگی به هوای دل خود (و من می توانم این نکته را به دقیق ترین نحو ثابت کنم) با کارمند ثبتی به نام بوردوسکی ازدواج کرده است. من مدارک دقیقی جمع آوری کرده ام، مبنی بر اینکه پدر شما آقای بوردوسکی که ابداً مرد داد و ستد و بازار نبوده، پس از دریافت پانزده هزار روبل جهیز مادرتان خدمت ثبت را رها کرده و به کسب روی آورده ولی فریب خورده و سرمایه اش را به باد داده و تاب تحمل این غصه را نداشته و سخت به می خوارگی افتاده و در نتیجه بیمار شده و نابهنگام، هشت سال بعد از ازدواج با مادرتان، درگذشته است. بعد از مرگ او، مادر شما، بنا به اعتراف خودش، به فقر افتاده و اگر کمک های پیوسته و بزرگ منشانۀ پاولیشچف نمی بود، که به سالی ششصد روبل می رسیده است، هلاک شده بود. از این گذشته، مدارک بسیاری دارم دال براین که پاولیشچف به شما که طفل خردسالی بودید علاقۀ بسیاری پیدا کرده بود. بنابراین مدارک که مادرتان هم آن ها را تصدیق می کند، علت این علاقۀ او به شما بوده است که شما در کودکی الکن و از حیث جسمانی ناتوان بوده و ظاهر رنجور و ترحم انگیزی داشته اید (و پاولیشچف به اعتبار مدارک دقیق موجود در تمام عمر نسبت به همۀ ستمدیدگانی که طرف بی مهری طبیعت قرار گرفته بودند، خاصه اگر کودک بودند، دلبستگی داشته و به آن ها مهربانی می کرده است و این نکته به نظر من مسأله ای که ما در پیش داریم دارای اهمیت خاصی است.) سرانجام می توانم از این بابت به خود ببالم که اطلاعات بسیار دقیقی به دست آورده ام دربارۀ این واقعیت بسیار مهم که دلبستگی فوق العادۀ پاولیشچف به شما (و اصرارش در این که شما تحصیلات تان را تا دبیرستان زیر نظارت خاص تمام کنید) رفته رفته میان بستگان او این فکر را برانگیخته است که شاید شما پسر خود او باشید و پدر شما فقط شوهری فریب خورده بوده باشد. اما نکته مهم اینست که این فکر در سال های آخر عمر پاولیشچف قوت گرفته و به صورت باوری عمومی درآمده است، که همه نگران وصیت او بوده اند و واقعیات اولیه فراموش شده و کشف حقیقت آن ها دیگر ممکن نبوده است، به طوری که این فکر نادرست بی شک به شما هم، آقای بوردوسکی، سرایت کرده و کاملاً بر ذهن تان چیره شده است. مادر شما که من افتخار آشنایی با او را پیدا کردم، گرچه از این شایعات بی خبر نبود، تا امروز نمی داند (و من هم به او فاش نساختم) که شما، یعنی پسر خودش هم فریب این شایعات را خورده و آن ها را باور کرده اید. من مادر بسیار محترم شما را در پسکوف دیدم که در بستر بیماری بود و بعد از مرگ پاولیشچف در نهایت فقر به سر می برد. او با چشمانی اشکبار و با حق شناسی به من گفت که اگر شما و کمک هاتان نبود، زنده نمی ماند. او به آیندۀ شما بسیار امیدوار است و به موفقیت های آتی شما اطمینان دارد.»

خواهر زادۀ لیبدف ناگهان با بی صبری به صدای بلند گفت: «نه، این ها دیگر غیرقابل تحمل است. نمی فهمم این داستان پردازی ها یعنی چه؟»

ایپولیت که سخت بی قرار بود، گفت: «دل آدم به هم می خورد، شرم آور است!» اما بوردوسکی متوجه نبود و حتی حرکتی نکرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت بیست و چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: شنبه 8 شهریور 1399 - 08:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2020

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 811
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23018377