Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت بیست و یکم

ابله - قسمت بیست و یکم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس با هیجان بسیار گفت: «ولی آقایان، شما به راه غلطی رفته اید. باور کنید! شما این مقاله را با این فرض چاپ کرده اید که من به هیچ قیمتی حاضر نخواهم شد با خواسته های آقای بوردوسکی موافقت کنم و به همین علت خواسته اید مرا بترسانید و به طریقی تلافی کنید. ولی آخر از کجا می دانستید که من با خواسته های شما مخالفت خواهم کرد؟ از کجا که من تصمیم نگرفته باشم که آقای بوردوسکی را راضی کنم؟ حالا این تصمیم خود را به صراحت در حضور همه اعلام می کنم.»

مشت زن فریاد زد: «خوب، این هم عاقبت یک حرف زیرکانه و از روی بزرگ منشی از دهان یک شخص باهوش و بسیار اصیل.»

لیزاوتا پراکفی یونا با هیجان گفت: «خدایا، پناه بر تو!»

ژنرال زیرلب گفت: «نه، این دیگر قابل تحمل نیست!»

پرنس گفت: «اجازه بفرمایید آقایان، تا من توضیح بدهم! آقای بوردوسکی، حدود پنج هفته پیش در شهر، شخصی به نام چبارف پیش من آمد و خود را وکیل مدافع حقوق شما معرفی کرد.» پرنس ناگهان رو به طرف مشت زن کرد و خندان گفت: «آقای کلر شما این شخص را در نوشته تان با تحسینی وصف کردید که سزاوارش نبود. من ابداً از او خوشم نیامد. از همان ملاقات اول فهمیدم که اصل کار همین آقاست. و چه بسا که صاف و پوست کنده بگویم، از سادگی شما استفاده کرده و شما را به این کار تحریک کرده است.»

بوردوسکی برآشفت و تته پته کنان گفت: «شما حق ندارید.... من آدم ساده ای نیستم.... این...»

خواهرزادۀ لیبدف با لحنی داورانه گفت: «شما هیچ حقی ندارید که چنین فرض هایی بکنید.»

صدای جیرجیر گوش خراش ایپولیت بلند شد: «این حرف بسیار اهانت آمیز است. این ادعا موهن است و دروغ، به موضوع بحث هم هیچ مربوط نیست.»

پرنس شتابان حق به آن ها داد: «ببخشید آقایان، عذر می خواهم. خواهش می کنم حرف مرا ناشنیده بگیرید. علت این حرف من آن بود که فکر کردم شاید بهتر باشد صادقانه و بی پرده حرف هامان را بزنیم. ولی البته هرجور می خواهید، میل شماست! من به چبارف گفتم که چون خودم در پترزبورگ نیستم فوراً به دوستم وکالت و اختیار می دهم که به این کار رسیدگی کند و نتیجه را به شما، آقای بوردوسکی اطلاع می دهم. به صراحت به شما آقایان می گویم که از این قضیه بوی دغلی شنیدم و این فقط به این علت که این آقای چبارف....»

پرنس به محض اینکه دید آثار هیجان و آزردگی در سیمای بوردوسکی و خشم و اعتراض در صورت دوستانش ظاهر می شود وحشت زده گفت: «به شما برنخورد، خواهش می کنم، شما را به خدا.... قصد اهانت به شما را ندارم. اینکه گفتم در این کار بوی دغل بازی می شنوم ارتباطی به شخص شما ندارد. آخر من آن وقت هیچ یک از شما را شخصاً نمی شناختم و حتی اسم تان را نمی دانستم. قضاوت من فقط از روی گفته های چبارف بود. حرف های من جنبۀ کلی دارد، چون.... اگر می دانستید که از وقتی که این ارث به من رسیده است چه جور همه می خواهند مرا فریب بدهند!»

خواهرزادۀ لیبدف گفت: «پرنس، شما خیلی ساده لوح اید!»

ایپولیت جیغ جیغ کنان گفت: «از این گذشته میلیونر هم هستید. با آن دل تان که شاید واقعاً هم پاک و ساده و خیر خواه باشد البته نمی توانید از قانون کلی فرار کنید.»

پرنس با عجله تأکید کرد: «شاید، واقعاً بعید نیست که این طور باشد. گرچه نمی فهمم منظورتان کدام قانون کلی است. ولی حالا اجازه بدهید به عرایضم ادامه دهم. فقط بیهوده نرنجید. قسم می خورم که ابداً قصد رنجاندن شما را ندارم. ولی آخر این چه معنی دارد. همین که من دهان باز می کنم و یک کلمه صادقانه با شما حرف می زنم، به شما برمی خورد. اولاً فوق العاده تعجب کردم که شنیدم که پاولیشچف پسری دارد. آن هم پسری که بنا به گفته های چبارف در نهایت فلاکت زندگی می کند. آقای پاولیشچف ولی نعمت من و دوست مرحوم پدرم بوده است. (ولی ببینم، آقای کلر، آخر شما چطور توانستید این مطالب نادرست را دربارۀ پدر من بنویسید؟ کجا پدر من پول های گروهان خود را حیف و میل کرده و کدام سرباز زیردست خود را مجازات کرده؟ من یقین دارم و نمی فهمم چطور دست تان رفت و قلم تان چرخید که چنین افتراهای ناروا را به پدر من بزنید؟) و آنچه هم دربارۀ پاولیشچف نوشته اید سراپا دورغ است. و تحمل آن ممکن نیست. شما به این مردی که نمونۀ پاکی و نجابت بوده نسبت شهوت رانی و سبک سری داده اید و آن هم با چنان تأکید و جسارتی که آدم خیال می کند جدی نوشته اید و نوشته تان حقیقت دارد، حال آنکه مشکل می شود پاک تر و پارساتر از او کسی پیدا کرد. او حتی دانشمند برجسته ای بوده با دانشمندان معروف و صاحب نظران بسیاری مکاتبه داشته و مبالغ هنگفتی وقف پیشرفت علم کرده است. اما در خصوص دل پاک و نیک کاری هایش البته درست نوشته اید. من در آن زمان تقریباً ابله بودم و شعور درستی نداشتم. (گرچه به روسی حرف می زدم و می توانستم آنچه که می گویند بفهمم) ولی خوب، حالا دیگر می توانم آنچه که به خاطرم می آید ارزیابی کنم.»

صدای جیرجیر ایپولیت بلند شد: «اجازه بفرمایید.... فکر نمی کنید دارید زیادی احساساتی می شوید؟ ما که بچه نیستیم. شما می خواستید فوراً به اصل مطلب بپردازید. یادتان باشد که ساعت ده است.»

پرنس فوراً به او حق داد و گفت: «حق با شماست، آقایان، حق با شماست. اول حرف چبارف را باور نکردم ولی بعد با خود گفتم شاید من اشتباه می کنم و پاولیشچف واقعاً پسری داشته است ولی فوق العاده تعجب کردم که این پسر چطور به این آسانی... منظورم اینست که... چطور می تواند راز تولد خود را این جور با جنجال فاش کند و از همه مهم تر چطور مادر خود را رسوا می کند. زیرا چبارف از همان اول کار تهدید کرد که قضیه را در مطبوعات برملا کند.»

خواهرزادۀ لیبدف گفت: «چه حرف های چرندی!»

بوردوسکی فریاد زد: «شما حق ندارید.... شما هیچ حق ندارید....»

ایپولیت جیغ زد: «پسر که جوابگوی کثافت کاری های پدرش نیست. مادرش چه تقصیری داشته؟»

پرنس محجوبانه گفت: «به همین دلیل به نظر من باید ملاحظه اش را کرد....»

خواهرزادۀ لیبدف با نیشخند شیطنت آمیزی گفت: «شما فقط ساده لوح نیستید بلکه شاید کارتان از آن هم خراب تر باشد....»

صدای جیرجیر ایپولیت گوش خراش تر شد و گفت: «شما چه حقی که...»

پرنس حرف او را برید: «ابداً هیچ حقی، اینجا حق با شماست. اعتراف می کنم. ولی این فکر من ناخواسته بود و من همان وقت با خود گفتم که احساس های شخصی من نباید در این کار مؤثر باشد، چون اگر من از روی احترامی که به یاد پاولیشچف می گذارم خود را موظف می دانم که به خواسته های آقای بوردوسکی جواب مثبت بدهم، این کار را در همه حال خواهم کرد، خواه آقای بوردوسکی را قابل احترام بشمارم یا نه. حرف هایم را فقط به این علت با ذکر این نکته شروع کردم که به نظرم عجیب و غیرعادی آمد که پسری راز مادرش را این طور میان میدان فریاد بزند و خلاصه مهم ترین حجتی بود که به من قبولاند که چبارف باید شیادی باشد و او بوده است که آقای بوردوسکی را فریب داده و به این دغل بازی واداشته است.»

صدای اعتراض از این چند مهمان، که بعضی از آن ها از فرط بی قراری روی صندلی ها درجا برمی جستند، بلند شد: «این حرف ها چیست؟ دیگر دارد غیرقابل تحمل می شود.»

- گوش کنید آقایان، بعد از این ملاحظات به این نتیجه رسیدم که بیچاره آقای بوردوسکی باید آدم ساده دل مظلومی باشد که به این آسانی گول شیادان را می خورد و از آنجا خودم را بیش از پیش موظف دیدم که به او، در مقام پسر پاولیشچف کمک کنم، اولاً با ایستادگی در برابر آقای چبارف، ثانیاً با دوستی و اخلاص نسبت به خودش، و ثالثاً با داده ده هزار روبل به او، یعنی تمام آنچه که به حساب من آقای پاولیشچف ممکن است خرج من کرده باشد.

ایپولیت فریاد زد: «چطور؟ فقط ده هزار روبل؟»

خواهرزادۀ لیبدف فریاد زد: «شما پرنس حساب تان هیچ خوب نیست، یا می شود گفت به عکس با ایفای نقش ساده لوح حسابگر زیرکی هستید.»

بوردوسکی گفت: «من با ده هزار روبل موافق نیستم.»

مشت زن از پشت صندلی ایپولیت به سمت بوردوسکی خم شد و با نجوایی تند اما شنیدنی به او گفت: «آنتیپ، قبول کن. حالا قبول کن بعد می بینیم چه باید بکنیم.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت بیست و دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: چهارشنبه 5 شهریور 1399 - 10:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2090

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1597
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028249