Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت بیستم

ابله - قسمت بیستم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس با لحنی دردمند و سخت در هیجان فریاد زد: «آقایان، آقایان، اجازه بدهید عرایضی بکنم. لطف کنید طوری صحبت کنیم که بتوانیم حرف هم را بفهمیم. من نمی خواهم در خصوص این نوشته چیزی بگویم. اهانت های آن اهمیتی ندارد، ولی آخر آنچه اینجا چاپ شده و شنیدیم سرا پا دروغ است. من فقط برای این حرف می زنم که شما خود از حقیقت امر باخبرید. قباحت دارد. به قدری که من گمان نمی کنم که کار یکی از شما باشد.»

ایپولیت گفت: «من تا این دقیقه خبر نداشتم و تأییدش نمی کنم.»

خواهرزادۀ لیبدف گفت: «من می دانستم که نوشته شده است ولی اگر از من می پرسیدند توصیه نمی کردم چاپ شود، حالا هنوز زود بود.»

«پسر پاولیشچف» من من کنان گفت: «من خبر داشتم ولی حق دارم که... من...»

پرنس با تعجب به بوردوسکی خیره شده پرسید: «چطور؟ خود شما این ها را نوشته اید؟ چطور ممکن است؟»

خواهرزادۀ لیبدف به جای بوردوسکی جواب داد: «ما حق داریم که این جور سؤال های شما را بجا نشماریم.»

- من فقط تعجب کردم از اینکه آقای بوردوسکی توانسته است.... ولی حالا می خواهم بپرسم شما این مطالب را دربارۀ موضوع دعوایتان چاپ کرده اید و آن ها را به اطلاع همه رسانیده اید چرا چند دقیقۀ پیش این جور برآشفتید که در حضور دوستانم خواستم در این خصوص حرف بزنم و با آن شدت اعتراض کردید؟

لیزاوتا پراکفی  یونا زیرلب غرید: «هان، عاقبت!»

لیبدف که صبرش به پایان رسیده بود از میان صندلی ها جلو آمد و با التهاب بسیار گفت: «و تازه، حضرت پرنس با بزرگواری خود فراموش کردید، بله قربان فراموش کردید که شما فقط از روی نهایت لطف، با آن دل پاک و نیک خواهی بی نظیرتان حاضر شدید آن ها را بپذیرید و آن ها هیچ حقی نداشتند که این ملاقات را به شما تحمیل کنند. خاصه اینکه شما گاوریلا آردالیونیچ را مأمور کرده اید به این کار رسیدگی کند و تازه این کار را هم از روی نهایت نرمی دل و بزرگواری کردید و حالا حضرت اقدس، حالا که با نخبۀ دوستان تان نشسته اید نمی توانید آن ها را فدای بگو مگو با این جور آدم ها بکنید و می توانستید همه شان را، می توانم بگویم همین لحظه از اینجا بیرون کنید، به طوری که من خود در مقام صاحب خانه با کمال میل حاضرم که....»

ناگهان صدای ژنرال ایولگین از ته اتاقی شنیده شد که گفت: «صحیح است، کاملاً حق دارد.»

پرنس گفت: «خوب، لیبدف، کافی ست. کافی ست. کافی ست دیگر...» ولی خروش اعتراض حاضران نگذاشت دنبالۀ کلامش شنیده شود.

خواهرزادۀ لیبدف چنان داد زد که صدایش بر هیاهوی اعتراض دیگران چیره شد و گفت: «نه، ببخشید، اجازه بدهید، حالا دیگر کافی نیست، ابداً کافی نیست. حالا دیگر باید قضیه را جدی و به روشنی مطرح کرد، چون پیداست که حضار حقیقت آن را نمی فهمند. حقه های حقوقی وارد کار شده که براساس آن ها می خواهند ما را از خانه بیرون بیندازند. ولی آیا شما، پرنس، راستی خیال می کنید ما این قدر احمقیم که خودمان نفهمیم که دعوای مان هیچ پایۀ حقوقی ندارد؟ و اگر قرار باشد قضیه با موازین حقوقی بررسی شود قانون به ما حق نمی دهد که حتی یک روبل از شما مطالبه کنیم؟ حال آنکه دقیقاً می دانیم که گرچه هیچ گونه حق و حقوقی نداریم در عوض حق انسانی و طبیعی با ماست. حقی که پشتوانۀ آن عقل سالم و ندای وجدان است. و مهم نیست که این حق ما در هیچ یک از کتاب های کفک پوش قانون آدم ها نوشته نشده باشد. اما یک انسان اصیل و با وجدان، یعنی انسانی که به حکم عقل سالم عمل کند، موظف است که حتی در مسائلی که در کتاب های قانون پیش بینی نشده باشد اصیل و با وجدان بماند و به همین علت است که بی ترس از احتمال بیرون انداخته شدن، چنان که الان تهدیدمان کردید، به اینجا آمده ایم، برای اینکه ما گدایی نمی کنیم، تقاضا نمی کنیم، حق مان را می خواهیم. این را هم می دانیم که رفتن به خانۀ مردم در این ساعت شایسته نیست، ولی ما دیر نیامدیم. شما بودید که ما را مثل نوکرتان در اتاق پیشخدمت منتظر گذاشتید. بله، همان طور که می گفتم ما برای آن بی ترس به اینجا آمدیم که شما را انسانی می دانستیم که به حکم عقل سالم عمل می کند، یعنی از روی درستی و وجدان، بله حقیقت اینست که ما با سرهایی به زیر انداخته به اینجا نیامده ایم، ما گدایی نمی کنیم و صدقه نمی خواهیم. ما با سربلندی آمده ایم، ما آزادیم و ابداً خواهش نمی کنیم و حق خودمان را به صدای بلند و بی خجالت می خواهیم. (می شنوید، تمنا نمی کنیم، حق مان را می خواهیم، این را در مغزتان فرو کنید، طوری که آنجا ثبت بشود) ما با نهایت متانت و به صراحت از شما می پرسیم: شما خود را در قضیۀ بوردوسکی محق می دانید یا غاصب، آیا قبول دارید که پاولیشچف در حق شما کرم کرده و حتی شاید از مرگ نجات تان داده یا نه و اگر قبول دارید (و بدیهی است که نمی توانید انکار کنید) آیا قصد دارید یا وجداناً به حق می دانید حالا که چند میلیون به شما رسیده به نوبۀ خود دین تان را به پسر پاولیشچف – گرچه اسم دیگری دارد – و در تنگدستی زندگی می کند، ادا کنید یا نه؟ جواب بدهید، آری یا نه؟ اگر جواب تان مثبت است، یا به عبارتی دیگر اگر خصلتی که شما به زبان خود شرافت و وجدان می نامید ولی ما با واژه ای دقیق تر «عقل سالمش» می دانیم، در خود سراغ دارید حق ما را بدهید و موضوع تمام می شود، حق ما را بدهید بی آنکه ما از شما خواهش کنیم یا انتظار تشکر از ما داشته باشید. این انتظار را از ما نداشته باشید، زیرا این کار را نه به خاطر خشنودی ما بلکه برای رعایت عدالت کرده اید. و اما اگر بخواهید به حق ما اعتنایی نکنید، یعنی اگر جواب تان منفی باشد ما فوراً از اینجا می رویم و کار باز تمام است، اما جلو خودتان در حضور همۀ گواهاتان می گوییم که روحی پست و شعوری ناچیز دارید و از این به بعد حق ندارید خود را شخصی شریف و با وجدان بشمارید، و این حقی است که می خواهید به قیمت ارزانی برای خود دست و پا کنید. حرف های من تمام شد. سؤالم را کردم حالا اگر جرأت دارید ما را از خانه تان بیرون بیدازید. زورتان می رسد. اما یادتان باشد که ما خواهش نمی کنیم، حق مان را می خواهیم و تمنا نمی کنیم.»

خواهرزادۀ لیبدف با رویی برافروخته ساکت شد.

بوردوسکی نیز که مثل لبو سرخ شده بود تته پته کنان گفت: «حق مان را می خواهیم... حق مان را می خواهیم... حق مان را می خواهیم... خواهش نمی کنیم.»

بعد از حرف های خواهرزادۀ لیبدف جنب و جوشی همگانی در حاضران افتاد، حتی همهمه ای بلند شد، گرچه پیدا بود که همه می کوشند که در این کار دخالت نکنند، البته غیر از لیبدف که گفتی از هیجان ملتهب است. (عجیب بود: لیبدف، که آشکارا از پرنس پشتیبانی کرده بود مثل این که اکنون در آسمان سیر می کرد و با شنیدن سخن پردازی خواهرزاده اش از غرور بی قرار بود. این قدر بود که با خشنودی خاصی حاضران را برانداز می کرد.)

پرنس به آهستگی و آرامی گفت: «آقای دکترنکو به عقیدۀ من شما در نیمی از آنچه گفتید حق دارید. حتی می توانم بگویم با نصف بیشتر گفته هاتان موافقم و اگر در سخنان تان نکته ای را نا گفته نگذاشته بودید با همۀ آن ها موافق می بودم. اما نمی توانم، و در وضعی نیستم که به صراحت و دقت بگویم که نا گفته تان چیست. همین قدر برای آنکه جانب انصاف را رعایت کرده باشم می گویم که حرف تان چیزی کم داشت. ولی بهتر است به اصل مطلب بپردازیم. به من بگویید آقایان، که منظورتان از چاپ این مطلب چه بوده؟ این مقاله سراپا افتراست. به طوری که به عقیدۀ من انتشار این مطلب عین دنائت است.»

صدای اعتراض درعین حال از چند جا از میان مهمانان به خشم آمده بلند شد که:

«یعنی چه؟»

«این آقا چه می گوید؟»

«این... این...»

ایپولیت با صدای گوش خراش خود گفت: «دربارۀ مقاله همان طور که گفتم نه من موافق بودم نه دیگران. این مطلب را این آقا نوشته (و به مشت زن در کنارش نشسته بود اشاره کرد.) و بد نوشته. نه انشایش درست است نه می شود گفت شیوۀ نگارشی دارد! نوشتۀ این نظامی های بازنشستۀ بی سواد بهتر از این نمی شود. این آدم هم احمق است و هم متقلب. من با شما موافقم و این حرفی است که هر روز جلو خودش می زنم. ولی از اینکه بگذریم نمی شود کاملاً محکومش کرد. هرکسی آزاد است که هرچه خیال می کند درست است بنویسد و این حق قانونی همه است، از جمله بوردوسکی. حالا اگر دری وری نوشت جوابگو خود اوست. اما دربارۀ اعتراض من و دوستانم در خصوص طرح مسأله در حضور دوستان شما، باید توضیح بدهم، آقای محترم، که اعتراض من برای تأکید برحق خودمان بود ولی در حقیقت ما ترجیح می دادیم که حرف هامان در حضور شاهد زده شود و کمی پیش از اینکه بیاییم اینجا هرچهار نفر بر سر این توافق کرده بودیم. شهود شما هرکه باشند ما حرفی نداریم. حتی اگر دوستان خودتان باشند بهتر است، چون نمی توانند حق بوردوسکی را انکار کنند (چون حق بوردوسکی مسلم است، با وضوح منطق ریاضی، مثل دو دو تا چهارتا)، آن وقت حقیقت با قاطعیت بیشتری تابان خواهد شد.»

خواهرزادۀ لیبدف گفتۀ او را تأکید کرد: «راست می گوید. ما همه توافق کرده بودیم.»

پرنس با تعجب پرسید: «خوب، پس اگر توافق کرده بودید چرا من دهان باز نکرده فریاد اعتراض تان بلند شد؟»

مشت زن که مدتی بود می خواست ساکت نماند و به هر قیمتی شده چیزکی بگوید، بی قرار بود (و حتی می شد شور و بی قراری او را به حضور بانوان حمل کرد)، عاقبت خود را به میان انداخت: «اما دربارۀ مقاله، حضرت پرنس، اعتراف می کنم که نویسندۀ آن واقعاً من بودم، گرچه نوشته ام باب طبع این دوست بیمار نزارم نیست، ولی خوب، من عادت کرده ام که حرف هایش را به علت ضعف مزاجش به دل نگیرم. بله قربان آن را خودم نوشتم و در مقام خبرنگار دادم در مجلۀ یکی از دوستان صمیمی ام چاپ شود. فقط آن شعر در حقیقت کار من نیست و اثر قلم طنز نگار معروفی است. من مقاله ام را برای بوردوسکی خواندم، گیرم نه همۀ آن را و او فوراً با چاپ آن موافقت کرد، گرچه تصدیق می فرمایید که می توانستم بی توافق او هم چاپش کنم. آزادی قلم برای همه کس محترم است و حقی اصیل و مفید است. امیدوارم که شما هم افکارتان آن قدر پیشرفته باشد که این را انکار نکنید.»

- نه، من هیچ چیزی را انکار نمی کنم ولی تصدیق کنید که در مقالۀ شما...

- می خواهید بگویید که مقاله ام قدری تند بود. خوب، من مصالح عمومی را در نظر داشتم. خودتان تصدیق می فرمایید. از این گذشته مگر می شود موضوعی به این خوبی که قلم نویسنده را بی قرار می کند بلا استفاده گذاشت؟ البته بدا به حال گناهکاران، ولی خوب، مصالح عمومی بالاتر از همه چیز است. اما دربارۀ مختصری مطالب نادرست، یا به اصطلاح کمی اغراق آمیز تصدیق بفرمایید که اهمیت ابتکار نویسنده و نو آوری را نباید نادیده گرفت، قبل از همه چیز هدف و نیت نویسنده است که اهمیتش قابل انکار نیست. نباید از سودی که آوردن نمونۀ زنده برای مردم دارد غافل بود. بررسی درستی یا نادرستی مسائل خصوصی در مرحلۀ دوم اهمیت قرار دارد. و از این گذشته سبک نوشته، به اصطلاح مسألۀ طنز نگاری است و حسابش را که بکنید خوب، همه همین طور می نویسند، هه هه هه...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت بیست و یکم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: سه شنبه 4 شهریور 1399 - 10:23
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1971

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3774
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030426