Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت هجدهم

ابله - قسمت هجدهم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس به مهمانان نو وارد گفت: «آقایان انتظار ملاقات هیچ یک از شما را نداشتم. خودم تا همین امروز مریض بودم.» و خطاب به آنتیپ بوردوسکی ادامه داد: «کار شما را هم یک ماه است به گاوریلا آرد الیونیچ ایولگین واگذار کرده ام و به شما هم همان وقت اطلاع دادم. البته این حرف به آن معنی نیست که بخواهم از دادن توضیح به شما شانه خالی کنم ولی خوب، تصدیق می کنید که وقت چندان مناسب نیست... اینست که پیشنهاد می کنم  در صورتی که مذاکرات طولانی نباشد به اتاق دیگری برویم. اینجا دوستان من جمع اند و باور کنید که...»

خواهرزادۀ لیبدف ناگهان با لحنی داورانه، گرچه با صدایی که هنوز چندان بلند نبود حرف او را برید: «اولاً دوستان تان را به رخ ما نکشید، هرقدر که می خواهند باشند.... ثانیاً اجازه بدهید خاطرنشان کنیم که می توانستید محترمانه تر از این با ما رفتار کنید و دو ساعت ما را در اتاق پیشخدمت تان منتظر نگذارید.»

ناگهان آنتیپ بوردوسکی از خشم به تلاطم افتاد، با لب هایی از تشنج مرتعش، و صدایی از احساس اهانت لرزان و دهانی آب به هر طرف افشان و تنشی چنان، که گفتی چیزی در درونش گسسته یا دریده می شود با زبان الکن گفت: «راست می گوید... و من... پرنس هستید باشید... ژنرال که نیستید... مگر من.... نوکر شما....! من... من...» و به قدری از فرط هیجان دستپاچه بود که از ده دوازده کلمه ای که ادا کرد نمی شد چیزی فهمید.

ایپولیت نیز که جیر جیر صدایش گوش می خراشید، گفت: «خیلی پرنس مآبانه با ما معامله می کنید...»

مشت زن نیز زیرلب گفت: «اگر با من این جور معامله می کردند... یعنی اگر کار مستقیماً به من مربوط می شد... با یک آدم شریف مثل من... اگر من جای بوردوسکی بودم... من...»

پرنس باز تکرار کرد: «آقایان، خدا شاهد است که من یک دقیقه نشده است که فهمیده ام که شما اینجایید.»

خواهرزادۀ لیبدف باز گفت: «دوستان تان را به رخ ما می کشید؟ ما از آن ها نمی ترسیم. هرکه می خواهند باشند. چون ما از حق مان دفاع می کنیم.»

باز صدای جیغ جیغ ایپولیت بلند شد: «من می خواهم بپرسم شما به چه حقی کار بوردوسکی را به داوری دوستان تان واگذاشتید؟ کی به شما گفت که ما میل داریم دوستان شما بر کار ما قضاوت کنند؟ پر واضح است که رأی دوستان برای ما چه ارزشی دارد.»

عاقبت پرنس که از این شیوۀ شروع گفتگو سخت به حیرت افتاده بود مجال صحبتی یافت و گفت: «خوب، حالا آقای بوردوسکی، اگر میل ندارید اینجا حرف بزنید همان طور که گفتم بفرمایید همین حالا برویم به یک اتاق دیگر و باز هم تکرار می کنم آقایان که من همین الان شنیدم که شما...»

بوردوسکی که نگاه هایی وحشیانه و حاکی از واهمه و بدگمانی به اطراف می انداخت و هرچه وحشتش بیشتر و اعتمادش کمتر می شد هیجان و حرارتش افزایش می یافت، ناگهان باز دهان گشود و تته پته کنان گفت: «ولی شما حق ندارید... اصلاً حق...، حق... دوستان شما... شما حق!...» و چون این چند عبارات را ادا کرد، چنان که گفتی زنجیرش پاره شده باشد، ناگهان باز ایستاد و با چشمانی نزدیک بین و بسیار وغ زده اش که رگ های سرخ پهنی در آن ها نمایان بود با اندامی حمله ور به جلو آمده ساکت ماند و پرسان در چشمان پرنس زل زده ماند. این بار پرنس به قدری حیرت کرده بود که او هم ابتدا ساکت و با چشمانی از تعجب بازمانده و بسته دهان به او خیره ماند.

ناگهان لیزاوتا پراکفی یونا گفت: «لی یو نیکلا یویچ، بیا، این را بخوان، همین الان بخوان! این مطلب به کار تو مربوط می شود.»

با عجله یک مجلۀ هفتگی فکاهی به جانب او پیش برد و با انگشت مقاله ای را در آن نشانش داد. هنگامی که این مهمانان داشتند وارد می شدند لیبدف، که سخت می کوشید نظر مساعد لیزاوتا پراکفی یونا را به خود جلب کند، یک بر به سمت او جست و بی آنکه حرفی بزند این مجله را که شکل روزنامه داشت از جیب بغلش بیرون کشید و پیش او نهاد و به ستونی که با مداد نشان شده بود، اشاره کرد. آنچه لیزاوتا پراکفی یونا توانسته بود در این مدت از این مقاله بخواند سخت به تعجبش انداخته و منقبلش کرده بود.

پرنس که بسیار ناراحت شده بود، تته پته کنان گفت: «بهتر نیست آهسته بخوانم؟ ترجیح می دهم تنها... و سر فرصت....»

لیزاوتا پراکفی یونا، با بی صبری مجله را از دست پرنس که هنوز درست آن را نگرفته بود، بیرون کشید و رو به کولیا و گفت: «پس بهتر است تو آن را بخوانی، فوراً بخوان و به صدای بلند. حتماً به صدای بلند! بلند بخوان تا همه خوب بشنوند.»

لیزاوتا پراکفی یونا بانویی پرشور و آتشین خو بود و به اصطلاح اغلب ناگهان، بی آنکه فکری بکند، دربارۀ جو حال و احتمال توفان تحقیقی نکرده یک بار لنگر برمی داشت و به دریا می زد. ایوان فیودوروویچ حرکتی کرد که حاکی از نگرانی اش بود. همه ناخواسته ساکت شدند و حیرت زده منتظر بودند و کولیا مجله را گشود و شروع کرد به صدای بلند مطلبی را که لیبدف، که پیش جست و نشانش داد، خواندن:

«زحمتکشان و آقا زاده ها، یک نمونه از چپاول هر روزی و همه روزی! یک گواه پیشرفت، اصلاحات، عدالت!

در میهن ما، در این خاک به اصطلاح پاک روسیه، در این عصر اصلاحات و آزادی ابتکار شرکت ها، عصر ناسیونالیسم و عصر صدها میلیونی که هر سال از مملکت خارج می شود، عصر تشویق صنعت و فلج شدن دست های کارگر و از این قبیل حرف ها، که این جور چیزها را نمی شود یکی یکی ذکر کرد... و به همین علت فوراً برویم سر اصل مطلب... باری آقایان، در مملکت ما وقایع حیرت آوری روی می دهد. یکی از این ماجراهای عجیب برای یکی از این آقا زاده ها یا به عبارت دیگر پس انداخته های کهن مالکین ما روی داده است. این آقازاده یکی از آن هایی است که اجدادشان ثروت خود را روی میز قمار و پای گردونۀ بخت گذاشته و مفلس مانده اند، و پدران به افلاس افتاده شان مجبور بوده اند برای امرار معاش به دانشکدۀ افسری بروند و به صورت افسر جزء خدمت کنند و مطابق معمول کارشان به جایی رسیده است که در پیری به گناه اختلاس، یا به قول خودشان، به گناه اشتباهات غیرعمدی و معصومانه در حساب و کتاب اموال دولتی تحت تعقیب قرار گرفته اند و فرزندان شان، یا مانند قهرمان داستان ما ابله از کار در می آیند و همان طور هم بزرگ می شوند یا خود به گناه تبهکاری به زندان می افتند که البته هیأت منصفه به امید اصلاح و تزکیۀ اخلاق تبرئه شان می کنند یا یکی از ماجراهای جنجالی را برپا می کنند که خلق الله را به حیرت می اندازد و موجب ننگ بیشتر پرننگ و رنگ ما می شوند. اما این آقا زادۀ ما شش ماه پیش، وسط زمستان، یک جفت گتر خارجی به پا و شنل پاره پورۀ بی آستری به تن، از سرما نیمه جان، از سوییس به روسیه برگشته است. آقا (به ادعای خویش) برای معالجۀ عارضۀ ابلهی رفته بوده به سوییس. باید گفت که شانس با حضرت آقا صیغۀ برادری خوانده بوده، به طوری که صرف نظر از بیماری جالبش که برای معالجه به سوییسش برده (ولی آخر فکرش را بکنید، کی تا حالا دیده یا شنیده که بلاهت را معالجه می کنند؟) می توانست گواه صحت این ضرب المثل روسی باشد که خدا به بعضی از بندگانش بخت می دهد. خودتان قضاوت کنید، حضرت نجیب زادۀ ما هنگام مرگ پدرش که می گویند ستوانی بوده و تحت تعقیب، چون از قرار تمامی تنخواه گروهانش یک جا بالا کشیده و روی میز قمار گذاشته یا شاید هم به علت اینکه در شلاق زدن سربازی بیش از اندازه آتشی شده بوده (راه و رسم قدیم را لابد فراموش نکرده اید)... باری آقا وقتی پدرش مرده طفل شیرخوار بوده یکی از مالکان خرپول روس بزرگواری نشان داده و برایش دلسوزی کرده و تربیت او را به عهده گرفته. این مالک روس – حالا فرض کنید آقای پ که خودش در آن عصر طلایی صاحب چهار هزار نفس بنده بوده (بله، خوانندگان عزیز، صاحب چهار هزار نفس بنده. شما معنی این عبارت را می فهمید؟ من که نمی فهمم. باید به یک فرهنگ تفسیر دار مراجعه کرد. این واژه نفوس بنده هنوز چندان قدیمی نشده ولی باور کردنش آسان نیست.) ظاهراً یکی از همین بیکارگان و تن پروران روس انگل هایی بوده که زندگی بی ثمر خود را عاطل و باطل در خارج می گذرانند: تابستان ها در استراحتگاه های آب گرم و زمستان ها در پاریس و شاتو د فلور و در عمر خود مبالغی هنگفتی پول شان را در همین کاباره خرج می کنند و با اطمینان می شود گفت که دست کم یک سوم دسترنج تمامی رعیت های ما در گذشته به جیب صاحب همین شاتو د فلور پاریس می رفته است (خوشا به حالش!) القصه، این آقای پ که غصه ای نداشته تربیت پرنس مآبانۀ این آقازادۀ بی پدر را به عهده گرفت و لله ها و پرستارهای بی شک چنین و چنان و مامانی برای آقا استخدام می کرده و آن ها را با خود از پاریس به روسیه می آورده.

ولی این آقازاده که آخرین پرنس طایفۀ خود بود ابله از آب درآمد. پرستارهای شاتو د فلور فایده ای نداشتند و دردش را دوا نکردند و این پس افتادۀ ناز پرورده تا بیست سالگی هیچ زبانی، حتی روسی یاد نگرفت.

البته برای این ها روسی ندانستن گناهی نیست و به جایی برنمی خورد ولی حرف زدن به زبان های خارجی گناه کبیره است. عاقبت در ذهن روس اندیش آقای پ این هوس پیدا شد که دیوانه را می شود در سوییس عاقل کرد – البته این هوس منطقی هم بود.

برای یک مالک انگل طبیعی است که خیال کند که با پول حتی شعور را می توان در بازار خرید، مخصوصاً اگر این بازار در سوییس باشد. معالجۀ ابله زیر نظر یک پرفسور سوییسی پنج سال طول کشید و هزارها روبل خرج برداشت که به دور ریخته شد. مسلم است که عقلی به سر ابله ما نیامد ولی می گویند صورت ظاهرش شبیه آدم ها شد، البته تا حدودی! در این میان آقای پ یک دفعه زد و مرد، و البته وصیت نکرده. کارهایش، طبق معمول در نهایت آشفتگی بود و خیل میراث خوران حریص فراوان بودند و کوچک ترین اعتنایی هم به آقازاده هایی نداشتند که آن مرحوم از راه ترحم به سوییس فرستاده بود و منتظر بود که بلاهت مادر زادی شان شفا یابد، حالا می خواهد این آقازاده آخرین فرد تبارشان باشند یا نباشند. این آقا زاده با همه بی شعوری سعی خود را کرد پرفسور معالجش را فریب دهد و می گویند موفق شد خبر مرگ ولی نعمت خود را از او پنهان کند و تا دو سال مفت و مجانی سربار او بماند و مثلاً به معالجۀ خود ادامه دهد. اما این پرفسور که خود شیاد هفت خطی بوده و از نرسیدن پول نگران و خاصه از اشتهای انگل بیست و پنج ساله اش در وحشت بود، گترهای کهنۀ خود را بر کفش های او بست و شنل پاره پورۀ خود را بر شانه اش انداخت و از روی ترحم او را با یک بلیت قطار درجۀ سه به روسلاند فرستاد و گردن خود را از این طوق سنگین خلاص کرد. می شد تصور کرد که دیگر بخت به این قهرمان ما پشت کرده است. ابداً قربان! فرشتۀ بخت که اهالی گرسنۀ استانی را از دم دور می کند رگبار نعمت را بر سر این مثلاً نجیب زاده فرو می ریزد، درست مثل ابر در حکایت کریلف که از سر دشت تشنۀ سوخته گذشت و روی اقیانوس که رسید هرچه باران در شکم داشت ول داد.  تقریباً به محض رسیدن این آقا به پترزبورگ یکی از قوم و خویش های مادرش (مادری البته از طایفۀ بازاریان بود) در مسکو می میرد. این خویشاوند پیرمرد مجرد بی اولادی بوده، از این بازاری های ریش پهن راسکولنی مسلک، و چند میلیون پول نقد، شسته و رفته میراث بی منازع باقی گذاشته، که مثل میوۀ رسیده ای صاف می افتد در دامن آقازادۀ ما، در دامن نجیب زاده ای که در سوییس می خواسته جنونش را معالجه کند. (خوانندۀ عزیز، این جور میوه ها هرگز در دامن بنده و شما نمی افتد!) اما اینجا آهنگ عوض می شود. در اطراف آقازادۀ گتر به پای ما که به زن زیبای نشانده ای دل باخته ناگهان جمعیت قابل ملاحظه ای دوست و آشنا جمع می شوند و حتی خویشاوندانی هم پیدا شدند و از همه مهم تر دوشیزگان والاتباری دورش را گرفتند که دندان تیز کرده داوطلب ازدواج با او بودند. و به راستی از این بهتر چه؟ جوانی اسم و رسم دار و پولدار و بی شعور.

به اصطلاح قدیمی ها مروارید است و غلتان و ارزان! چنین شوهری در آسمان هم نیست. حتی اگر می توانستید سفارش بدهید پیدا نمی شد.»

ایوان فیودوروویچ با نهایت بیزاری فریاد زد: «یعنی چه؟.... اصلاً نمی فهمم...»

پرنس به التماس گفت: «کولیا، بس است دیگر!» صدای اعتراض همه بلند شد.

لیزاوتا پراکفی یونا، که پیدا بود با کوشش فوق العاده ای خودداری می کند، با لحن قاطعی حرف همه را برید: «بخوان، هر طور شده باید بخوانی!» و رو به پرنس گفت: «پرنس اگر نگذاری بخواند دیگر نه من نه تو!»

چاره ای نبود، کولیا که درونش می جوشید و رویش از هیجان سرخ شده بود با صدایی مرتعش و آهنگی منقلب به خواندن ادامه داد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت نوزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: یکشنبه 2 شهریور 1399 - 08:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2300

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 554
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021176