Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت هفدهم

ابله - قسمت هفدهم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس پرسید: «کی هستند این مهمان ها؟»

- مهمان نیستند. می گویند برای کارشان آمده اند. ولی از آن هایی هستند که اگر حالا نبینیدشان در خیابان جلوتان را می گیرند. اینست که، لی یو نیکلا یویچ، بهتر است همین حالا آن ها را بپذیرید و خودتان را خلاص کنید. گاوریلا آرد الیونیچ و پتیتسین دارند باشان حرف می زنند تا از خر شیطان پایین شان آورند. ولی گوش این ها بدهکار نیست.

لیبدف دست هایش را تکان می داد و می گفت: «پسر پاولیشچف است. پسر پاولیشچف است. آدم نیست، در بندش نباشید. اصلاً به حرف شان اعتنا نکنید قربان! اصلاً درست نیست فکرتان را با این ها ناراحت کنید. قربان تان، حضرت والا در فکرش نباشید.... ارزشش را ندارد....»

پرنس بسیار ناراحت شد و فریاد زد: «پسر پاولیشچف، وای خدا! می دانم.... می دانم... ولی آخر من که کارش را به گاوریلا آرد الیونیچ محول کرده بودم. همین الان به من می گفت...»

ولی گاوریلا آرد الیونیچ و به دنبال او پتیتسین از درون خانه به ایوان آمده بودند. صدای ژنرال ایولگین از همان اتاق ها بلند شد که گفتی می خواست با صلابت صدای خود جنجال آن ها را بپوشاند. کولیا فوراً به آن طرف دوید.

یونگی پاولوویچ به صدای بلند گفت: «خیلی جالب است!»

پرنس با خود گفت: «پس معلوم می شود از موضوع خبر دارد.»

ژنرال ایوان فیودوروویچ که با کنجکاوی به همه نگاه می کرد با تعجب می دید که فقط اوست که از این داستان بی خبر است و حیرت زده می پرسید: «پسر پاولیشچف کیست؟ پسر پاولیشچف چه معنی دارد؟ این کی می تواند باشد؟»

و به راستی همه دستخوش هیجان بودند و منتظر، و پرنس سخت در حیرت بود که این موضوع کاملاً خصوصی تا این اندازه توجه و علاقۀ همه را به خود جلب کرده است.

آگلایا پیش پرنس آمد و با لحنی بسیار جدی گفت: «چه خوب است که خودتان همین حالا این ماجرا را تمام کنید. اجازه بدهید که ما همه گواه تان باشیم. می خواهند شما را لجنمال کنند. شما باید با متانت ساحت خود را از این تهمت ها پاک کنید. و من از پیش خوشحالم که این کار را خواهید کرد.»

خانم ژنرال به صدای بلند و شور بسیار گفت: «من هم دلم می خواهد که این ادعای بی معنی باطل شود. رحم نکن به این ها پرنس، محکم بزن توی دهن شان! از حرف های این ها گوش هایم سوت می کشد. به خاطر تو من خیلی حرص خوردم و خون خودم را کثیف کردم. ولی خیلی تماشایی است. دلم می خواهد ببینم شان. بگذار بیایند. ما هم می نشینیم. آگلایا خوب گفت. ما همه شاهدت هستیم.» و رو به پرنس کرد و پرسید: «البته که شنیده ام. در منزل خودتان. و خیلی هم دلم می خواهد این جوان ها را تماشا کنم.»

- این نیهیلیست های بی اعتقادی که می گویند همین جا هستند؟

لیبدف، که او هم از فرط هیجان داشت می لرزید، جلو آمد و گفت: «نه قربان، نمی شود گفت که اینها نیهیلیست اند. این ها چیز دیگری هستند، برای خودشان. خواهرزادۀ من می گوید که از نیهیلیست ها بدترند. خیال نکنید قربان، که این ها از حضور شما خجالت می کشند. این ها به این آسانی میدان را خالی نمی کنند. نیهیلیست ها بعضی وقت ها آدم های فهمیده و حتی گاهی دانشمندند. این ها بیش از همه چیز دنبال پول اند. چیزهایی هستند برای خودشان. در حقیقت یک جور باقی مانده های نیهلیسم اند. آن هم نه باقی ماندۀ مستقیم، یک جور تفاله! چیزکی از آن شنیده اند، و حرف شان را هم مثلاً به صورت مقاله در روزنامه منتشر نمی کنند، یک راست دست به عمل می زنند. این ها مثلاً از یاوه بودن حرف های امثال پوشکین یا لزوم تجزیۀ روسیه حرف نمی زنند. خیر! این ها حالا حق خودشان می دانند که اگر میل شدیدی به چیزی داشته باشند آن را تصاحب کنند و هیچ ملاحظه ای را مانع راه خود نمی شمارند، حتی اگر لازم باشد برای رسیدن به مقصود خون هشت نفر را بریزند. نه، حضرت پرنس، من به شما توصیه نمی کنم که....»

اما پرنس به سمت در می رفت تا آن را به روی مهمانان بگشاید و خندان گفت: «نه، لیبدف، این طور نیست. شما به این ها افترا می زنید. خواهرزاده تان شما را زیاد رنجانده است. لیزاوتا پراکفی یونا، حرف های او را باور نکنید. مطمئن باشید. امثال دانیلف و گورسکی موارد استثنایی هستند. این ها.... فقط اشتباه می کنند.... ناراحتی من از اینست که نمی خواستم، اینجا، در حضور همه.... عذر می خواهم، لیزاوتا پراکفی یونا. این ها را می آورم تا به شما نشان بدهم و بعد می برم شان جای دیگر. بفرمایید آقایان.»

اما نگرانی اش بیشتر از فکر دیگری بود که به ذهنش رسیده بود. گاهی با خود می گفت مبادا این ها همه دسیسه ای باشد از پیش ساز شده، تا درست در این ساعت و در حضور این شهود ایجاد حیرت کنند و چه بسا نه به قصد افزودن به آبروی او بلکه به نیت رسوا کردنش. اما این «بد گمانی زشت و دیومنشانه» بار غم شدیدی بر دل او نهاد. ولی اگر کسی به آنچه اکنون از ذهن او می گذشت پی می برد، شرمساری پرنس از حد تحمل بیرون می بود و هنگامی که مهمانان تازه وارد شدند او خود را می شود گفت حقیرترین و نا اصل ترین همۀ حضار می دانست.

پنج نفر وارد شدند. چهار نفر اول مهمانان تازه بودند و پنجمین شان ژنرال ایولگین بود که به دنبال آن ها وارد شد و سخت منقلب بود و با هیجان بسیار با یک بحران شدید زبان آوری در کلنجار. پرنس تبسمی برلب آورد و با خود گفت: «این یکی که حتماً طرفدار من خواهد بود.» کولیا نیز به دنبال دیگران به درون خزیده بود و با حرارت بسیار با ایپولیت که جزو تازه واردان بود حرف می زد و ایپولیت پوزخند زنان به او گوش می داد.

پرنس مهمان ها را نشاند. آن ها همه به قدری کم سن و سال بودند و حتی صغیر به نظر می رسیدند که ماجرا و آنچه بعد از آن واقع شد حیرت آور می نمود. مثلاً ایوان فیو دوروویچ یپانچین که از همه جا بی خبر بود و از این ماجرای تازه هیچ سردرنمی آورد به دیدن این جوانان برآشفت و اگر علاقۀ پرشور و به نظر او عجیب همسرش به حفظ بعضی منافع پرنس نمی بود بی شک زبان اعتراض گشوده بود. در همه حال آنجا ماند، تا اندازه ای از سر کنجکاوی و تا اندازه ای نیز از روی خوش قلبی، و حتی امیدوار بود که بتواند کمکی بکند یا دست کم شاید با هیبت خود مفید باشد. اما وقتی ژنرال ایوالگین وارد شد و از دور به او کرنشی کرد آثار انزجار دوباره در او ظاهر شد و اخمش درهم رفت و در سکوت سرسختی نشان داد.

از چهار مهمان جوان یکی چندان هم جوان نبود. سی سال داشت و همان ستوان سابق بود که زمانی جزو دار و دستۀ راگوژین بوده بود: همان مشت زنی که ادعا می کرد زمانی اسکناس های پانزده روبلی به گدایان می داده است. می شد حدس زد که او برای دلگرمی دیگران و در صورت لزوم پشتیبانی از آن ها در مقام دوست صمیمی همراهی شان کرده است. از باقی نو واردان مقام اول را همان جوانی داشت که می گفتند «پسر پاولیشچف» است گرچه خود را آنتیب بوردوسکی معرفی می کرد. جوانی بود با سر و وضعی فقیرانه و جلنبر. سرداری اش کثیف بود با سرآستین هایی لک و پک و مثل آینه براق و جلیقه ای پوشیده از لکه های چربی، که دکمه هایش تا بالا بسته بود و از پیراهنش چیزی پیدا نبود و شال گردنی ابریشمین و از چربی و کثافت سیاه داشت، بی اتو و همچون ریسمانی تابیده، و پیدا بود که دست هایش را مدت هاست نشسته است و چهره اش پوشیده بود از جوش و کورک و موهایش به رنگ کاه بود و در نگاهش گستاخی شاید بشود گفت معصومانه ای پیدا بود. قدش متوسط و اندامی لاغر داشت و سنش بیست و دو سه سالی می شد. در حالت صورتش هیچ اثری از طعنه یا تمسخر یا تفکر محسوس نبود، به عکس از اطمینان به حق خود مست بود و در عین حال احتیاجی عجیب داشت به اینکه دائماً خود را آزرده و طرف اهانت احساس کند. با هیجان بسیار حرف می زد و چنان با شتاب که حرف هایش جویده جویده می شد، گفتی فرصت ادای کامل کلمات را ندارد. انگاری به لکنت زبان گرفتار است یا حتی خارجی است، گرچه در حقیقت در روسی بودن تبارش هیچ تردیدی نبود.

همراهان او یکی خواهرزادۀ لیبدف بود که خوانندگان می شناسندش و دیگری ابپولیت. این ایپولیت جوانی بسیارکم و سن سال بود، هفده یا شاید هم هجده ساله، که آثار هوشمندی در چهره اش نمایان بود اما پیوسته از چیزی برانگیخته و در خشم بود و بیماری بر چهرۀ او آثار وحشت آور خود برجا گذاشته بود. به قدری تکیده بود که گفتی استخوان واره ای، و چهرۀ رنگ پریده اش درونش حکایت می کرد. مدام سرفه می کرد. هر کلمه ای که بر زبان می آورد و تقریباً هر نفسش با خرخری در حلقش همراه بود. پیدا بود که بیماری سل در سینه اش خرابی ها کرده و بسیار پیش رفته است. به نظر می رسید که از عمرش دو سه هفته ای بیشتر نمانده است. بسیار کوفته و بی رمق بود و قبل از همه روی یک صندلی افتاد. باقی هنگام ورود اندکی پا به پا کردند و گفتی خجالت می کشیدند ولی رفتاری نخوت آمیز داشتند و پیدا بود که می ترسند که مبادا از رعایت نزاکت غافل بمانند و این حال با شهرت شان به اینکه ارزش های عبث و پیشداوری های جامعۀ اعیان و تقریباً همه چیز را جز منافع خود افکار می کنند ناسازگار بود.

«پسر پاولیشچف» با بیانی شتابان و تته پته کنان خود را معرفی کرد: «آنتیپ بوردوسکی»

خواهرزادۀ لیبدف با بیانی روشن و شمرده خود را معرفی کرد: «ولادیمیر دکترنکو» و مثل  این بود که از این اسم حتی به خود می بالد.

ستوان سابق زیرلب گفت: «کلر»

و آخری با صدای جیرجیر مانندی که کسی از او انتظار نداشت، گفت: «ایپولیت ترنتی یف.» عاقبت همه، پس از آنکه خود را معرفی کردند روی صندلی نشستند، کنار هم و در برابر پرنس صف کشیده و فوراً اخم هاشان درهم رفت و گفتی به منظور القای جسارت در دل کلاه های خود را از یک دست به دست دیگر می دادند. همه خود را آماده می کردند که حرف بزنند ولی همه گفتی در انتظار چیزی ساکت بودند و چهره هاشان داد می زد که «نه برادر، من گول نمی خورم! خیال کرده ای؟» احساس می کردی که فقط کافی ست یک نفر کلمه ای بر زبان آورد تا فوراً همه شان با هم شروع کنند و در سخنرانی از هم پیشی جویان به هم مهلت حرف زدن ندهند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت هجدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: شنبه 1 شهریور 1399 - 10:25
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2147

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4857
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23025479