Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت شانزدهم

ابله - قسمت شانزدهم

نوشته ی: فیودرو داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

راگوژین که به پرنس زل زده بود و مراقب کوچکترین تغییر سیمای او بود و ظرایف گذاری احوالش از نظرش دور نمی ماند پرسید: «چرا باز چشمت که به عکس پدرم افتاد لبخند زدی؟»

- چرا لبخند زدم؟ فکر کردم که اگر آن بلا را به سرت نیاورده بود این سودا در تو بیدار نمی شد و تو هم چه بسا درست مثل او می شدی، آن هم خیلی زود! تو هم مردی می شدی صامت و در همین خانه می نشستی، تنها، با زنی مطیع و کم حرف و اگر هم گاهی حرفی می زدی گفته ات خشک و سخت می بود و به احدی هم اعتماد نمی داشتی و هیچ احتیاجی هم به اعتماد کسی نداشتی و بی حرف و عبوس پول روی پول می گذاشتی! خیلی که هنر می کردی گاهی کلام کوتاهی در ستایش کتب کهن کیشان، یا توجهکی به رسم خاج کشیدن با دو انگشت برهم نهاده، و تازه آن هم وقتی پیر می شدی!

- بخند! مسخره کن! ولی این درست همان چیزی است که او هم، وقتی این تصویر را خوب تماشا کرد، گفت. عجیب است که شما دو نفر حالا در همه چیز این جور هم عقیده اید!...»

پرنس با کنجکاوی پرسید: «پس به خانۀ تو هم آمده؟»

- بله، و مدتی به این تصویر نگاه کرد و دربارۀ آن مرحوم مدتی از من پرس و جو کرد و عاقبت خندید و گفت: تو هم درست همین جور می شدی! گفت: تو، پارفیون سیموونیچ گرفتار سوز سودا هستی. سوداهای شدید، از آن هایی که ممکن بود اگر باهوش نبودی تو را به سیبری و اردوگاه اعمال شاقه بفرستد. چون از حق نباید گذشت که جوان بسیار باهوشی هستی! باور نمی کنی، این عین حرف اوست. اول بار بود که این حرف ها را از او می شنیدم! گفت: طولی نمی کشید که این بازی های احمقانه ات را کنار بگذاری و چون بی سودای در راه روی هم گذاشتن پول بیفتی و مثل پدرت در همین خانه، با آن اختگانت جا خوش کنی. چه بسا که خودت هم به کیش آن ها درآمدی و به قدری به پولت دل می بستی که نه فقط دو، بلکه ده میلیون پول گنجینه کنی روی کیسه های پولت از گرسنگی بمیری، زیرا تو از هر جهت بندۀ سودا هستی و هر میلی را تا حد سودا بالا می بری! این حرف ها را او به من زد، می شود گفت که این عین کلام اوست. تا آن روز هیچ وقت با من این جور حرف نزده بود. همیشه یا حرف های چرند و پرند به من می زند یا مسخره ام می کند. اینجا هم اول شروع کرد به خندیدن و بعد در هم رفت و این حرف ها را زد. تمام خانه را گشت و همه چیز را به دقت تماشا کرد و مثل این بود که از چیزی می ترسد. گفتم: برای عروسی می دهم خانه را تعمیر کنند و اسباب و اثاثش همه را عوض می کنم. یا شاید یک خانۀ دیگر بخرم. ولی او گفت: نه، نه، ابداً. دست به ترکیب خانه نزن. ما در این خانه، همین جور که هست زندگی می کنیم. من، وقتی زنت شدم می خواهم پیش مادرت بمانم. من بردمش پیش مادرجانم و او به مادرم احترام زیاد گذاشت، درست انگاری به مادرش خودش! مادرم دو سال می شود که عقلش درست سرجایش نیست. بیچاره ناخوش است. ولی از وقتی پدرم مرده دیگر پاک به بچگی افتاده. حتی حرف نمی زند. پاهایش به فرمانش نیست. زمین گیر است و بی حرکت یک گوشه نشسته و هرکه را که می بیند همان طور نشسته خم و راست می شود و سلام و تعارف می کند و گمان می کنم که اگر غذایش ندهند تا سه روز هم به فکر خوردن نمی افتد و گرسنه می ماند و لب از لب برنمی دارد. من دست راست مادرجانم را گرفتم و انگشت هایش را به هم چسباندم تا تبرک دهد و گفتم: تبرکش بدهید مادرجان، عروس تان می شود! و او به هیجان آمد و دست مادرم را بوسید و گفت: حتماً مادرت غصه زیاد خورده! سختی زیاد کشیده! آن وقت این کتاب را دید و گفت: چطور؟ این کتاب تاریخ روسیه را تو می خوانی؟ حال آنکه مسکو که بودیم خودش یک بار گفته بود که تو خیلی بی سودای، از هیچ چیز و هیچ جا خبر نداری. خوب بود دست کم تاریخ روسیۀ سالاویف را می خواندی! بعد گفت: خیلی خوبست، همین جور ادامه بده. کتاب بخوان. خودم یک صورت از کتاب هایی که پیش از همه باید بخوانی برایت تهیه می کنم. می خواهی یا نه؟ پیش از آن هرگز این جور با من حرف نزده بود. به طوری که من جداً حیرت کرده و اول بار مثل یک آدم زنده نفس می کشیدم.

پرنس با هیجانی صادقانه گفت: «من از این بابت خیلی خوشحالم، پارفیون! حقیقتاً خوشحالم. کسی چه می داند. شاید واقعاً خدا بخواهد و پیوند شما را راست کند.»

راگوژین با حرارت بسیار گفت: «این آرزو را من به گور می برم.»

- گوش کن پارفیون! حالا که این قدر دوستش داری چرا نمی خواهی کاری بکنی که سزاوار احترامش باشی؟ و اگر می خواهی چرا امیدوار نباشی؟ من همین الان می گفتم که اصلاً نمی فهمم که برای چه چیزت حاضر است زنت بشود. گرچه من نمی توانم سر درآورم. ولی شکی ندارم که حتماً باید دلیل کافی و عاقلانه ای وجود داشته باشد. او یقین دارد که تو دوستش داری ولی حتماً به بعضی از خصال تو هم واقف شده، وگرنه هیچ جور رضایت نمی داد. حرف هایی که زدی همه گواه همین معنی است. خودت می گویی که راضی شده که با تو به زبانی حرف بزند که با گذشته خیلی فرق داشته. تو آدم بدخیال و حسودی هستی. به همین دلیل چیزهای بدی را که دیده ای بزرگ می کنی. حتماً دربارۀ تو آن طور که تو می گویی بد فکر نمی کند. وگرنه مثل این می بود که با ازدواج با تو به عمد می خواهد خود را به گرداب اندازد یا زیر تیغ تو بیفتد. آیا چنین چیزی با عقل سازگار است؟ کیست که دانسته خود را در گرداب یا زیرتیغ بیندازد؟

پارفیون با زهرخندی به حرف های امید بخش پرنس گوش داد ولی یقینش به نابختیاری اش استوار بود.

پرنس با احساسی همه تلخی به تندی پرسید: «نگاهت به من چه پردرد است؟ پارفیون!»

راگوژین پس از مدتی مکث عاقبت گفت: «گفتی در گرداب، یا زیرتیغ! هه! برای آن حاضر است زنم بشود که اطمینان دارد در خانۀ من باید منتظر کارد باشد. ولی ببینم پرنس، یعنی تو تا حالا راستی راستی متوجه نشده ای که حقیقت مسأله چیست؟»

- منظورت را نمی فهمم؟

- خوب، شاید هم واقعاً متوجه نیست، هه هه! شاید اینکه می گویند اول ما خلق الله اش.... فلان، حق دارند. حالا من به تو می گویم، تا بفهمی. دلش جای دیگری بند است. درست همان طور که من دوستش دارم او هم عاشق یکی دیگرست. و می دانی این یکی دیگر کیست؟ تویی!  حالا می خواهی بگویی نمی دانستی؟

- من!

- بله، تو! او از همان روز اول، از همان شب جشن تولدش عاشق تو شده! فقط فکر می کند که ازدواج با تو برایش ممکن نیست. چون خیال می کند که اسباب رسوایی تو می شود و آینده ات را خراب می کند. می گوید: همه می دانند که من چه جور زنی هستم! این حرفی است که تا امروز مدام می زند و اصرار. او این را رک و راست به خود من گفت. می ترسد تو را رسوا کند و با خودش به منجلاب بکشاند. اما حاضر است زن من بشود. از رسوا کردن من پروا ندارد. این احترامی است که به من می گذارد. این را هم بد نیست بدانی!

- ولی آخر پس چرا از تو گریخت و پیش من آمد و از پیش من هم گریخت و....

- بله، از پیش تو هم آمد پیش من. هه هه! کسی چه می داند چه فکرهایی از سرش می گذرد! پاک کلافه است. انگاری مدام در حال هذیان است. یک وقت فریاد می زند: زنت می شوم، هرچه بادا باد! خیال می کنم خودم را انداخته ام در آب! زود عروسی را راه بینداز! و خودش اصرار دارد و با عجله روز عقد را معین می کند. اما وقتی روز عقد نزدیک می شود، می ترسد. یا فکرهای دیگری در سرش پیدا می شود. خدا می داند توی کله اش چه غوغایی ست! خودت دیدی دیگر! گریه می کند، می خندد و در التهاب تب تقلا می کند. هیچ تعجبی ندارد که از تو هم فرار کرده است. از تو فرار کرده چون متوجه شد که چقدر دوستت دارد و تابش را نداشت که پیش تو بماند. تو الان گفتی که در مسکو گشتم و پیدایش کردم. ابداً این طور نبود. خودش از خانۀ تو یک راست آمد پیش من فریاد زد: روزش را معین کن، حاضرم! بگو شامپانی بیاورید! می رویم پیش کولی ها رقص! حالا اگر من نبودم مدت ها بود که خودش را در رودخانه انداخته یا یک جوری سر به نیست کرده بود. باورکن! خودش را در آب نمی اندازد، چون شاید من برایش بدتر از آبم! از سر لجبازی می خواهد زن من بشود.... اگر زنم بشود حتم بدان از سرلجبازی با خودش است.

پرنس فریاد زد: «چه می گویی.... چطور می توانی!...» ولی حرفش را تمام نکرده و وحشت زده به راگوژین خیر مانده.

راگوژین با زهرخندی گفت: «خوب، چرا حرفت را تمام نمی کنی؟ می خواهم خودم بگویم که الان چه فکری در سر داری؟ الان با خودت می گویی: با این وضع چطور می تواند با او زندگی کند. چطور می شود گذاشت که این کار سر بگیرد؟ این فکرت مثل روز روشن است.»

- پارفیون، من پیش تو نیامده بودم که این حرف ها را بزنم یا بشنوم. باور کن اصلاً چنین قصدی نداشتم!

- ممکن است که برای این نیامده بودی و وقتی آمدی این فکر در سرت نبود ولی حالا حتماً جز این فکری در سرت نیست! ولی خوب، بس است! چرا حالت این جور به هم خورد؟ یعنی حقیقتاً ممکن است که تو ندانسته باشی؟ نمی شود باور کرد!

پرنس با هیجانی فوق العاده زیرلب گفت: «پارفیون، این همه از حسادت است، یک جور بیماری ست! تو همه چیز را بیش از اندازه بزرگ می کنی! چه ات است؟»

پارفیون چاقویی را که پرنس از روی میز کنار کتاب برداشته بود با خشونت از دست او بیرون کشید و سرجایش بازگذاشت و گفت: «این را بگذار کنار!»

پرنس ادامه داد: «وقتی به پترزبورگ وارد می شدم انگاری دانسته باشم، انگاری به دلم برات شده باشد، نمی خواستم بیایم اینجا! می خواستم این ماجراهای اینجایی همه را فراموش کنم. از دلم بیرون بریزم! خوب، خداحافظ!.... چه ات است؟»

پرنس ضمن گفتن این مطالب از روی حواس پرتی داشت باز همان چاقو را از روی میز برمی داشت که راگوژین دوباره آن را از دستش گرفت و روی میز انداخت. چاقوی معمولی و ساده ای بود با دسته ای از شاخ گوزن و با تیغه ای به طول تقریباً نیم وجب و عرضی متناسب و تاشو هم نبود.

راگوژین که دید پرنس به چیزی که دو بار از دستش گرفته اند، توجه خاص دارد با اوقات تلخی شدیدی چاقو را لای کتاب گذاشت و کتاب را روی میز دیگری انداخت.

پرنس از روی حواس پرتی، اما همچنان گویی تحت اثر خیال هایی که ذهنش را مشغول می داشت پرسید: «تو ورق های کتاب را با آن باز می کنی؟»

- بله

- این که چاقوی باغبانی است!

- بله، چاقوی باغبانی است، مگر با چاقوی باغبانی نمی شود ورق های کتاب را برید؟

- چرا،... ولی چاقو نو است!

راگوژین که با هر کلمه برخشمش افزود می شد عاقبت دیوانه وار فریاد زد: «خوب نو باشد، مگر من حق ندارم چاقوی نو بخرم؟»

پرنس لرزید و مدتی در چهرۀ راگوژین خیره شد. بعد ناگهان به خنده افتاد و به خود آمد و گفت: «ببینم، ما چه می کنیم؟ ببخش برادر، تو باید وقتی سر من این جور مثل حالا سنگین می شود و درد می گیرد مرا تحمل کنی و ببخشی! این بیماری من است.... این جور وقت ها من به قدری گیج می شوم و کارهایم به قدری مضحک است که حد ندارد. من اصلاً نمی خواستم این سؤال ها را از تو  بکنم. اصلاً یادم نمی آید صحبت چه بود... خداحافظ!»

راگوژین گفت: «از آن طرف نه!»

- بیا، از این طرف، بیا برویم. من راه را نشانت می دهم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: پنجشنبه 30 مرداد 1399 - 08:32
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1910

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2616
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930582