Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت پانزدهم

ابله - قسمت پانزدهم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

راگوژین با خنده ای تلخ جواب داد: «مسکو که بودیم هر قدر هم مواظب بودم نتوانستم مچش را با کسی بگیرم. یک بار بهش گفتم: «تو به من قول دادی که زنم بشوی. می خواهی وارد یک خانوادۀ محترم و آبرو دار بشوی. ولی می دانی حالا کی هستی؟ تو همین هستی که خودت می دانی.»

- واقعاً این را گفتی؟

- بله!

- خوب، بعد؟

- به من گفت من تو را شاید به نوکری هم قبول نکنم، چه رسد به این که زنت بشوم؛ این حرفی بود که به من زد. من گفتم: پس اگر این طور است من از اینجا تکان نمی خورم. همین و همین! و درآمد که خوب، من هم الان کلر را صدا می کنم تا از این در بیندازدت بیرون؛ این را گفت افتادم رویش و آن قدر زدمش که تمام بدنش کبود شد.

پرنس تکانی خورد و با هیجان گفت: «وای، چه می گویی؟»

راگوژین آهسته، با چشمانی که شعله می کشید، تأکید کرد: «عین حقیقت  است. یک شبانه روز و نیم چشم برهم نگذاشتم. نه یک لقمه نان خوردم نه یک جرعه آب از گلویم پایین رفت. از اتاقش بیرون نرفتم و پیش پایش زانو زده بودم و می گفتم: اگر بمیرم تا نبخشی از اینجا بیرون نمی روم. اگر به زور بیرونم کنی خودم را می کشم. در رودخانه می اندازم. مگر حالا دیگر می توانم بی تو زندگی کنم؟ آن روز تا شب مثل دیوانه ها بود. گاه گریه می کرد، گاه با کارد به جانم می افتاد، گاه فحشم می داد. زالیوژف و کلر و زیمتیوژنیکف و دیگران را گفت بیایند و مرا نشان شان می داد و بد و بیراه می گفت و خفتم می داد و عاقبت گفت: بیایید، آقایان دسته جمعی برویم تئاتر. این که نمی خواهد برود، بگذارید آن قدر اینجا بنشیند که زیرش علف سبز شود. من که وظیفه ندارم اینجا بمانم! پارفیون سیمونوویچ، برای تان چای می آورند. امروز قرار معلوم هیچ نخورده اید. شب تنها از تئاتر برگشت و گفت: همه شان ترسو و رذل اند. از تو می ترسند و می خواهند مرا هم از تو بترسانند. می گویند او به این سادگی دست بردار نیست و نمی رود. تا تو ببینی که ازت نمی ترسم. چای خوردی؟ گفتم: نه، و نمی خورم. گفت: خیلی دلت خواسته باشد! نخور، به جهنم! اما این بازی ها اصلاً به تو نمی آید. و همان طور که گفته بود در را روی خود نبست. صبح بیرون آمد و خندید که تو پاک دیوانه شده ای! آخر از گرسنگی می میری! گفتم: ببخش مرا! گفت: نمی خواهم ببخشم. زنت هم نمی شوم. والسلام! ببینم، تو راستی راستی تا صبح همین طوری روی این صندلی نشسته ماندی؟ اصلاً نخوابیدی؟ گفتم: نه نخوابیدم. گفت: جداً چه با شعوری! چای هم نمی خواهی و غذا هم نمی خوری؟ گفتم که نمی خورم. ببخش مرا! گفت: وای، این بازی ها اصلاً به تو نمی آید! اگر می دانستی، عین کاکا سیاهی که اسمش را بگذارند کافور! نکند خیال کرده ای با این کارهایت مرا می ترسانی! خیال کرده ای که اگر اینجا گرسنه بنشینی من از غصه دق می کنم؟ وای وای، تماشا کن از ترس دارم قبض روح می شوم! عصبانی شد، اما زیاد طول نکشید و باز شروع کرد سر به سر گذاشتن و اذیتم کردن و من حیرت کردم از اینکه دیدم دیگر عصبانی نیست، حال آنکه خیلی کینه ای ست. با دیگران کینه اش را به این زودی ها فراموش نمی کند. آن وقت این فکر به سرم زد که مرا حتی قابل کینه نمی داند. و این حقیقت دارد. از من پرسید: تو پاپ می دانی کیست؟ همان که دربارش در رم است. گفتم: یک چیزهایی شنیده ام. گفت: تو، پارفیون سیمونوویچ، تاریخ عمومی نخوانده ای؟ گفتم: من هیچ چیزی نخوانده ام. گفت: من یک کتاب می دهم بخوانی. یک زمانی یک پاپی بود که کلاهش با یک امپراتوری درهم رفته بود. این امپراتور سه روز تمام پا برهنه جلو پاپ زانو زد و نه چیزی خورد و نه یک جرعه آب نوشید تا مگر پاپ از سر تقصیرش بگذرد. فکرش را می توانی بکنی که این امپراتور در این سه روزی که جلو کاخ زده بود چه فکرهایی در سر خود زیر و رو می کرد و چه قسم ها می خورد؟ حالا صبر کن خودم قصه اش را برایت می خوانم. به یک جست از جا برخاست و کتابی آورد و گفت: این کتاب شعر است. و خود شروع کرد شعرها را برای من خواندن و شعرها شرح آن بود که چطور آن امپراتور در این سه روز پیش خود سوگند می خورد و نذر و نیاز می کرد که انتقام خود را از پاپ بستاند. بعد گفت: حالا بگو ببینم، پارفیون سیمونوویچ، از این قصه خوشت نیامد؟ من گفتم: این چیزهایی که تو خواندی خیلی حقیقت دارد! آها، می بینی، خودت می گویی خیلی حقیقت دارد. یعنی خودت هم چه بسا قسم می خوردی که وقتی زنت شدم این بازی ها همه را به یاد بیاوری و تلافی کنی. آن وقت نوبت کیف کردن خودت می رسد. گفتم: نمی دانم، شاید هم راست بگویی. چطور نمی دانی؟ گفتم: همین طوری! من حالا اصلاً در بند این حرف ها نیستم! پس در بند چی هستی؟ همین حالا چه فکری در سرت داری؟ فکر می کنم که حالا از جا بلند می شوی و از پهلوی من می گذری و من با نگاه دنبالت می کنم و خش خش پیرهنت را می شنوم و قلبم می خواهد از حرکت بیفتد و وقتی از اتاق بیرون می روی من حرف هایت را یکی یکی به یاد می آورم و لحن صدایت را و هرچه گفته ای. دیشب هم به هیچ چیزی فکر نمی کردم و همه اش گوش تیز کرده بودم و صدای نفس کشیدنت را در خواب می شنیدم و صدای غلت زدنت را، چون چند بار پهلو به پهلو شدی. و او خندید که بله، ولی لابد به یاد این نیفتادی که چه جور مرا کتک زدی! هیچ به این فکر کردی؟ شاید هم کردم، نمی دانم. خوب، حالا اگر نبخشمت و زنت نشوم چه می کنی؟ گفتم: خودم را می اندازم توی رود خانه. شاید هم قبل از این کار مرا بکشی! این را گفت و به فکر فرو رفت. بعد اوقاتش تلخ شد و از اتاق بیرون رفت. یک ساعت بعد که برگشت خیلی عبوس بود. گفت: پارفیون سیمونوویچ، من زنت می شوم، اما نه برای اینکه ازت می ترسم، برای اینکه دیگر از زندگی دست شسته ام. پس بهتر همین است! بعد افزود: حالا بیا بنشین، برایت غذا می آورند. این را هم که اگر زنت بشوم زن باوفایی خواهم بود. از این بابت شکی نداشته باش و خیالت راحت باشد. بعد از مکثی باز ادامه داد: خوب، هرچه باشد تو نوکر صفت نیستی! اول خیال می کردم که ذاتاً نوکری! بعد تاریخ ازدواج مان را معین کرد ولی یک هفته بعد فرار کرد و آمد اینجا پیش لیبدف. وقتی من آمده م اینجا به من گفت: من ابداً از قولی که به تو داده ام برنمی گردم. فقط دلم می خواهد باز هم صبر کنم. هر قدر که بخواهم! چون من هنوز خانم خودم هستم. تو اگر مرا می خواهی باید صبر داشته باشی! وضع ما حالا این جور است. حالا تو بگو، لی یو نیکلایوویچ، تو چه فکری می کنی؟»

پرنس افسرده در او نگریست و در جواب او پرسید: «خودت چه فکر می کنی؟»

راگوژین با دو دلی گفت: «مگر من اصلاً می توانم فکر کنم؟» می خواست باز چیزی بگوید ولی در نومیدی سیاهی خاموش ماند.

پرنس دوباره برخاست تا برود و به نرمی، غرقه در خیال، گفتی در جواب فکری پنهان و بر زبان نیامده گفت: «با این همه نمی خواهم مانع راهت بشوم.»

راگوژین ناگهان به هیجان آمد و برقی در چشمانش درخشید و گفت: «می دانی، می خواهم چه بگویم؟ نمی فهمم چطور تو این جور به خاطر من کنار می روی. یعنی پاک از او دل کندی؟ پیش از این غصه دار بودی. خودم دیدم. وگرنه چرا این جور با عجله آمدی اینجا؟ فقط از سر ترحم؟ (این را که گفت نشان نیشخندی شیطنت آمیز در چهره اش پیدا شد) هاها!»

پرنس پرسید: «تو خیال می کنی می خواهم گولت بزنم؟»

- نه، من به تو اعتماد دارم. فقط از کارت ابداً سر درنمی آورم. مسلم اینست که دلسوزی تو از عشق من شدید تر است.

احساس کینه ای که می خواست هر طور شده بیرون ریخته شود در چهره اش شعله ور بود.

پرنس با تبسمی گفت: «چه می شود کرد؟ عشق تو را نمی شود از کینه جدا کرد و اگر روزی کوره اش سرد شود چه بسا که مصیبت سیاه تری به بار آورد. ببین برادر پارفیون، کی است که هشدارت می دهم!»

- یعنی می خواهی بگویی ممکن است بکشمش؟

پرنس به شنیدن این حرف بی اختیار لرزید.

- این قدر مسلم است که در مقابل این عشق حالایت و به خاطر این همه رنجی که امروز می کشی کینه ات به او خیلی تیز خواهد شد. از همه عجیب تر به نظرم اینست که او چطور راضی می شود که با تو ازدواج کند. دیروز که این را شنیدم مشکل توانستم باور کنم و دلم به شدت گرفت! تا حالا دو بار وازده و همان مراسم عقد از دستت فرار کرده. یعنی چیزی به دلش برات شده!... نمی فهمم، چه چیزت را می خواهد؟ به پولت چشم دارد؟ این که حرف چرندی است. تازه پول هم که تا به حال کم خرجش نکرده ای؟ و فایده ای نداشته! شوهر هم اگر بخواهد غیر از تو می تواند پیدا کند. هر شوهری را باید به تو ترجیح دهد، چون چه بسا که تو حقیقتاً بعد از ازدواج سرش را ببری! و او شاید این حال را خوب حس می کند. یا برای اینکه این جور عاشقشی؟ راستش، چه بسا که.... چون شنیده ام. بعضی ها هستند که دنبال این جور عشق های سوزان هستند..... فقط....»

پرنس مکث کرد و در فکر فرو رفت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: چهارشنبه 29 مرداد 1399 - 09:36
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2133

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 402
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23006930