Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت چهاردهم

ابله - قسمت چهاردهم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

اتاق وسیعی بود و سقف بلندی داشت. تاریک و دلگیر بود و پر از مبل، بیشتر میز تحریر و میز کار و اشکاف های پر از دفاتر حساب و پرونده های گوناگون. یک کاناپۀ پهن چرمی سرخ رنگ هم بود که ظاهراً راگوژین روی آن می خوابید. پرنس روی میزی که راگوژین او را پشت آن نشانده بود چند کتاب دید. یکی از آن ها، تاریخ سالاویف باز بود و نشانه ای لای آن. چند تابلو رنگ روغن، در قاب های اکلیلی طلا نما روی دیوارها آویخته بود. همه دوره گرفته و سیاه، چنان که بسیار مشکل می شد تصاویر آن ها را تشخیص داد. یک تابلوی قدی توجه پرنس را به خود جلب کرد. تصویر تمام قد مردی بود پنجاه ساله، که یک سرداری با برش آلمانی ولی بلند دامن به تن داشت و دو مدال برگردن آویخته بود.... زنخ ریش تنک و سفید کوتاهی چانه اش را می آراست و صورت زرد نبویش پرچین و چروک بود و نگاه دردمند چشمانش حکایت از بدگمانی و تزویر می کرد.

پرنس پرسید: «این حتماً پدرت است، نه؟»

راگوژین با نیشخند ناخوشایندی گفت: «چرا، خودش است!» و مثل این بود که خود را آماده می کند که فوراً و بی ملاحظه مرحوم پدرش را به باد ریشخند بگیرد.

- ببینم، از کهن کیشان که نبود؟

- نه، کلیسا می رفت ولی خوب، راستش عقیده داشت که آیین کهن درست ترست. به اخته ها هم خیلی احترام می گذاشت. اتاق کارش همین جا بود ولی تو چرا پرسیدی که کهن کیش بود یا نه؟

- عروسی ات در همین اتاق خواهد بود؟

راگوژین از این پرسش نامنتظر تقریباً یکه خورد و جواب داد: «همین جا!»

- به همین زودی ها؟

- خودت که می دانی، مگر دست من است؟

- پارفیون، من با تو هیچ دشمنی ندارم و هیچ جور نمی خواهم اسباب زحمت یا مانع راهت بشوم. همان حرفی را که پیش از این یک بار، در لحظه ای تقریباً شبیه به حالا زدم تکرار می کنم. خودت می دانی که وقتی مسکو بودیم و عروسی داشت صورت می گرفت، هم مانع نشدم. بار اول ناستاسیا فیلیپووونا خودش به من پناه آورده. تقریباً می شود گفت از سر عقد، از پیش کشیش به من پناه آورد و خواست که از دست تو نجاتش بدهم. این عین حرف اوست که برایت تکرار کردم. بعد از پیش من هم فرار کرد. تو دوباره پیدایش کردی و باز برای عقد به کلیسایش بردی. حالا شنیده ام که دوباره از دستت فرار کرده و آمده اینجا! این حقیقت دارد؟ این اطلاع را لیبدف به من داد و من به همین دلیل آمدم پیشت. دیروز در قطار اول بار شنیدم که باز با هم کنار آمده اید. این حرف را یکی از رفقای قدیم خودت به من زد. اسمش را هم اگر بخواهی می گویم. زالیوژف بود! قصد من از آمدن به پترزبورگ این بود که راضی اش کنم که برای معالجه به خارج برود. حالش جسماً و روحاً خیلی بد است. مخصوصاً مشاعرش پریشان است. به عقیدۀ من احتیاج زیادی به پرستاری دارد. من خیال ندارم همراهش به خارج بروم. می خواستم ترتیب کار را بی حضور خودم بدهم. این که به تو می گویم عین حقیقت است. اما اگر حقیقتاً راست است که کار شما باز سرگرفته من دیگر خودم را به او نشان نمی دهم و پیش تو هم دیگر هرگز نمی آیم. تو خودت خوب می دانی که من قصد فریب دادنت را ندارم. همیشه با تو صریح بوده ام و راست گفته ام. هرگز از تو پنهان نکرده ام که در این مورد چه فکر می کنم و همیشه گفته ام که ازدواج با تو برای او به منزلۀ بدبختی حتمی اوست. این ازدواج اسباب بیچارگی تو هم خواهد شد.... و شاید برای تو بدتر از او بشود. اگر ازدواج تان سر نگیرد و باز از هم جدا شوید خیلی خوشحال می شوم اما قصد ندارم که خودم کاری کنم که ازدواج تان به هم خورد. اینست که خیالت آسوده باشد و به من بد گمان نباش. خودت می دانی، من هیچ وقت، حتی وقتی از تو گریخت و به من پناه آورد برای تو رقیب جدی نبودم. الان می خندی. می دانم به چه می خندی! ما جدا از هم زندگی می کردیم. حتی در دو شهر! تو می دانی که راست می گویم؛ من پیش از این هم به تو گفته بودم که دلبستگی من به او عشق نیست، من از روی دلسوزی به او محبت می کنم. گمان می کنم که این بیان مسأله را به دقت روشن می کند. تو آن وقت ها می گفتی که این حرف مرا می فهمی. آیا راستی راستی فهمیده بودی؟ نگاهت یک پارچه کینه است. من آمدم اینجا خیالت را راحت کنم، چون تو هم برای من خیلی عزیزی! خیلی دوستت دارم، پارفیون! ولی حالا دیگر می روم و دیگر برنمی گردم! خداحافظ!

پرنس از جا برخاست.

پارفیون، همان طور نشسته، و سر برکف دست راست نهاده آهسته گفت:

- یک خرده دیگر پهلوی من بمان. خیلی وقت است ندیده امت.

پرنس نشست. هر دو باز مدتی ساکت ماندند.

- لی یو نیکلا یویچ، وقتی تو پهلویم نیستی کینه ات در دلم می جوشد. فوراً! در این سه ماهی که تو را نمی دیدم هر دقیقه به تو کینه داشتم. خدا شاهدست راست می گویم! همه اش دلم می خواست بگیرمت و زهری، چیزی به خوردت بدهم. باور کن! اما حالا یک ربع ساعت نیست که جلو من نشسته ای و کینه ات برطرف شده و باز مثل سابق دوستت دارم. بنشین پهلوی من. کجا می خواهی بروی؟

پرنس دوستانه خندید و جواب داد: «وقتی با تو هستم حرفم را باور می کنی و همین که دور می شوم اعتمادت به من سلب می شود و باز به من بد گمان می شوی. به پدرت رفته ای!» با این خنده سعی می کرد هیجان خود را پنهان کند.

- وقتی با تو هستم صدایت با دلم حرف می زند. و می فهمم که ممکن نیست کسی من و تو را با هم برابر بداند. من و تو....

پرنس تعجب کرد و پرسید: «چرا این را اضافه کردی؟ و ببین که باز عصبانی شدی!»

راگوژین جواب داد: «دست خودم که نیست برادر! عقیدۀ ما را که نمی پرسند. ما را این جور ساخته اند. دوست داشتن مان هم با هم شباهتی ندارد.»

و بعد از مکثی به نرمی ادامه داد: «هیچ چیزمان به هم نمی ماند. تو خودت می گویی علاقه ات به او از دلسوزی است. من دلم اصلا! برایش نمی سوزد. او هم از من بیش از همه چیز نفرت دارد. حالا هرشب خوابش را می بینم. و همیشه با مرد دیگری است و به ریش من می خندد. بله، برادر، این طور است. با من می رود جلو کشیش، ولی فراموشم می کند. چیزی که به سرش نمی رسد فکر من است. درست عین کفشش که عوض می کند و فکرش را نمی کند. باور می کنی پنج روز است که ندیده امش؟ چرا؟ چون جرأت ندارم سر وقتش بروم. اگر بروم می پرسد: «آمدی چه کنی؟ نمی دانی چقدر خفتم داده؟»

- خفت؟ چطور؟

- می خواهی بگویی نمی دانی؟ جلو کشیش بودیم که از من فرار کرد و پیش تو آمد. خودت الان حرفش را می زدی؟

- یعنی خیال می کنی که با من...؟

- خوب تو هیچ، در همان مسکو، مگر با آن افسره، زیمتیوژنیکف نرفت و آبروی مرا نریخت؟ من حتم دارم که بی آبرویم کرده، آن هم بعد از آنکه خودش تاریخ عقدمان را معین کرده بود.

پرنس با هیجان گفت: «وای، چطور ممکن است؟»

راگوژین با اطمینان تأکید کرد که «من اطمینان دارم. می گویی او از این جور زن ها نیست؟ هان؟ اصلاً بحث ندارد. این حرف ها همه دری وری است. بله، با تو این جور نیست. شاید خودش هم از این جور کثافتکاری ها دلش به هم بخورد. ولی با من که هست درست همین جور است که گفتم. هیچ حرفی هم ندارد. با من طوری رفتار می کند که انگاری من یک تکه آشغالم. با آن کلر، همان افسر مشت زن، این کلک را زد که به ریش من بخندد و مرا بچزاند. من اطمینان دارم.... تو هنوز نمی دانی مسکو که بودیم چه بازی ها سرمن در می آورد و من چه جور پول پایش می ریختم و ....»

پرنس با وحشت پرسید: «با این اوصاف... چطور می خواهی با او ازدواج کنی؟... و چطور با او زندگی خواهی کرد؟»

راگوژین نگاه آتشین و هولناکی به او کرد و هیچ نگفت.

بعد از اندکی سکوت ادامه داد: «امروز پنج روز است که سروقتش نرفته ام. همه اش می ترسم که از خانه اش بیرونم بیندازد. می گوید: من هنوز خانم خودم هستم. اگر دلم بخواهد بیرونت می اندازم و خودم می روم خارج (این را که می گفت نگاه معنی داری در چشمان پرنس انداخت و با لحن جملۀ معترضه گفت: این موضوع سفر به خارج را خودش به من گفت!» البته بعضی وقت ها این را می گوید تا مرا بترساند و همه اش، نمی دانم به چه چیز من می خندد و مسخره ام می کند و بعضی وقت ها راستی راستی عبوس است و اخم هایش را در هم می کند و لب از لب برنمی دارد و من از همینش می ترسم. چند روز پیش با خودم می گفتم که دیگر دست خالی به دیدنش نمی روم. ولی از هل و گلی که برده بودم خنده اش گرفت و بعد عصبانی شد. یک شالی برایش برده بودم که شاید نظیرش را ندیده بود، هرچند پیش از این ها در ناز و نعمت زندگی کرده. ولی شال را بخشید به کلفتش کاتکا و من جرأت نکردم از عقد و این جور چیزها حرفی بزنم. آخر من چه جور نامزدی هستم که جرأت نمی کنم  به دیدنش بروم؟ اینست که در خانه می نشینم و هروقت حوصله ام تنگ شد می روم طرف های خانه اش و خودم را میان مردم گم و گور می کنم و آن دور و بر می گردم یا یک گوشه قایم می شوم. چند روز پیش تا نزدیک صبح مثل نگهبان دم در خانه اش کشیک کشیدم. خیال کرده بودم که چیزی دیده ام. انگار مرا دید. از پنجره نگاهی کرد و گفت: اگر دیده بودی که به تو خیانت می کنم چه می کردی؟ من تحملم تمام شد و گفتم: خودت می دانی.»

پرنس پرسید: «چه می داند؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: سه شنبه 28 مرداد 1399 - 08:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2415

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2234
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23033338