Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت سیزدهم

ابله - قسمت سیزدهم

نوشته ی: فیودرو داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

نزدیک ظهر بود. پرنس می دانست که این وقت روز در خانۀ شهری یپانچین ها فقط ممکن است ژنرال را پیدا کند، که به علت کارش در شهر مانده است. تازه آن هم احتمالش چندان زیاد نبود. به فکرش رسید که ژنرال ممکن است او را بپذیرد و فوراً با خود به پاولوسک ببرد. ولی او خیلی میل داشت که قبل از رفتن به پاولسک کسی را ببیند. تصمیم گرفت که خانه ای را که این قدر دلش می خواست سری به آن بزند پیدا کند. هرچند ممکن بود با این کار دیر به منزل یپانچین برسد و ژنرال برود و رفتن او به پاولوسک به روز بعد بماند.

البته رفتن به این خانه برای او از یک نظر بی مبالاتی بود به همین سبب قدمش پیش نمی رفت و مردد بود. از نشانی خانه همین قدر می دانست که در خیابان گاراخووایا در نزدیکی تقاطع با خیابان سادووایا قرار دارد و به این خیال می رفت که ضمن راه سر فرصت تصمیم قطعی خود را بگیرد.

به تقاطع دو خیابان که نزدیک شد از هیجان غیرعادی خود تعجب کرد. هیچ انتظار نداشت که قلبش از شدت تپش این جور درد بگیرد. عمارتی دید که شاید به علت هیأت خاصش از دور توجه او را به خود جلب می کرد و بعدها به خاطر آورد که به دیدن آن با خود گفته بود: «حتماً همین است!» و با کنجکاوی بی سابقه ای رفت تا ببیند حدسش درست بوده است یا نه! احساس می کرد که اگر حدسش درست بوده باشد اصلاً خوشحال نخواهد شد. عمارت بزرگی بود سه  طبقه و غم انگیز به رنگ سبزی چرک که هیچ نظم و ظرافتی در معماری آن دیده نمی شد. چند عمارتی نظیر همین، که در اواخر قرن گذشته ساخته شده بود، تک و توک، در خیابان های همین ناحیۀ پترزبورگ (که همه چیز به سرعت عوض شده بودند)، با دیوارهای ضخیم و بسیار کم پنجره. پنجره های طبقۀ پایین اغلب نرده یا شبکه ای داشت. این طبقۀ پایین اغلب دکان صرافی بود و صرافان آن ها اغلب از اختگان بودند و در طبقات بالای همان ساختمان ها آپارتمانی اجاره کرده بودند. در صورت ظاهر و کیفیت داخل این عمارت ها خشکی و عبوسی خاصی محسوس است، یک جور نامهربانی، انگاری می خواهند همه چیز خود را در گوشه و کنار پنهان کنند. ولی مشکل می شد توضیح داد که چطور همان صورت بیرون این عمارت ها از دور این احساس را در بیننده القا می کند.

البته ترکیب خطوط به صورت یک طرح معماری راز خاص خود را دارد. ساکنان این خانه ها تقریباً فقط بازاری و تاجر بودند. پرنس پیش رفت و به پلاک روی دروازۀ خانه نگاهی انداخت و خواند: راگوژین، شهروند ممتاز و شریف خلف.

پرنس بعد از خواندن پلاک دیگر تردید نکرد و در شیشه دار را باز کرد و وارد شد و در پشت سرش با صدا به هم خورد. پرنس از پلکان بزرگ به طبقۀ دوم بالا رفت. پلکانی بود تاریک، سنگی و خالی از ظرافت و دیوارهایش قرمز رنگ شده بود.

او می دانست که راگوژین به اتفاق مادر و برادرش تمامی طبقۀ دوم این عمارت ملال انگیز را اشغال کرده اند. کسی که در را به روی پرنس گشود بی آنکه برود و آمدن او را به صاحب خانه خبر بدهد او را هدایت کرد و مدتی راه برد.

آن ها از سالن بزرگی گذشتند که دیوارهای آن مرمر نما رنگ شده بود و کف پوشی از چوب بلوط داشت با مبل هایی یغور و سنگین، چنان که در سال های بیست معمول بود. بعد از این سالن از حجره های کوچکی نیز گذشتند، راهی پیچ در پیچ و شکن در شکن! دو سه پله بالا رفتند و مسافتی بعد به همین اندازه پایین آمدند و عاقبت پشت دری ایستادند و برآن کوفتند. پارفیون راگوژین خود را باز کرد.

وقتی چشمش به پرنس افتاد رنگش چنان پرید و چنان برجا خشک شد که مدتی مثل مجسمه ای سنگی بی حرکت ماند و با نگاهی از وحشت خیره مانده به او می نگریست و لب هایش به لبخندی بهت زده تابیده بود، مثل این بود که آمدن پرنس را به دیدن خود چیز ناممکنی می شمرد که به معجزه می مانست. پرنس گرچه انتظار برخوردی از این نوع را داشت، تعجب کرد. عاقبت ناراحت شد و گفت: «پارفیون، شاید آمدنم کار نابجایی بوده برمی گردم!»

پارفیون عاقبت به خود آمد و گفت: «نه، نه، ابداً نا بجا نبوده، ابداً! خواهش می کنم بیا تو!»

آن ها با هم خودمانی شده بودند و به هم «تو» می گفتند. در مسکو که بودند اغلب یک دیگر را می دیدند و هر بار مدت زیادی با هم می ماندند. حتی دقایقی را با هم گذرانده بودند که اثری بسیار عمیق و ماندنی بر دل هاشان گذاشته بود.

حالا بیش از سه ماه بود که یک دیگر را ندیده بودند.

رنگش پریده بود و رعشه هایی ریز و گذرا چهره اش را آرام نمی گذاشت. هرچند مهمان را خود دعوت کرده بود که به خانه وارد شود ولی همچنان سخت پریشان بود. ضمن اینکه پرنس را جلو انداخته به سمت یک صندلی راحتی می برد تا او را در آن بنشاند پرنس از سر اتفاق روی به سوی او گرداند و به دیدن نگاه عجیب و آتشین او در جا خشک شد. این نگاه چیزی را به یادش می آورد.

چیزی را که تازه دیده بود و بر او سنگینی کرده و بار غمی بردلش نهانده بود.

ننشست و بی حرکت ایستاده ماند و مدتی راست در چشمان راگوژین خیره شد. این چشم ها گقتی لحظه ای با برق تند تری درخشید. عاقبت راگوژین لبخندی زد اما بعد کمی خجالت کشید و دستپاچه شد. زیرلب گفت: «چرا این جور در چشمان من زل زدی؟ بنشین!»

پرنس نشست و گفت: «پارفیون، راست بگو، تو می دانستی که من امروز به پترزبورگ می آیم یا نه؟»

- فکر می کردم که می آیی و می بینی که اشتباه نمی کردم.

و بعد با لبخند زهرآگینی افزود: «ولی از کجا می توانستم بدانم که امروز می آیی؟»

شور گزندۀ گفتار و تندی لحن سؤالی که در جواب او کرده بود بر حیرت پرنس افزود.

پرنس به آرامی گفت: «حالا فرض کنیم می دانستی امروز می آیم، چرا این جور عصبانی شدی؟»

- آخر نفهمیدم چرا این سؤال را کردی.

- وقتی از واگن پیاده می شدم به نظرم آمد که یک جفت چشم، درست همین طور که تو الان از عقب به من نگاه می کردی در چشمان من زل زده اند.

راگوژین با بد گمانی زیرلب گفت: «عجب! چشم کی؟ کی بود که نگاه می کرد؟» پرنس به نظرش رسید که راگوژین از حرف او لرزیده بود.

- نمی دانم، توی جمعیت بود. تشخیص ندادم. حتی به نظرم می رسد که وهم بوده. تازگی ها خیلی پیش می آید که چیزهایی به نظرم می رسد که انگاری واهی است. می دانی برادر، پارفیون، احساس می کنم که تقریباً همان حالت هایی را دارم که پنج شش سال پیش داشتم، یعنی همان وقت ها که هنوز غش می کردم.

پارفیون زیرلب گفت: «نمی دانم، شاید همین جور که می گویی خیالات به سرت زده.»

لبخند مهرآمیزی که در این لحظه بر چهره اش آمد زورکی بود و با حالت سیمایش سازگاری نداشت. مثل این بود که در این لبخند چیزی شکسته است و او هرچه می کند موفق نمی شود آن را بچسباند و به صورت طبیعی بازش گرداند. پرسید: «خوب، خیال داری باز برگردی خارج؟» و بعد ناگهان افزود: «یادت هست، همین پائیز بود که من و تو با قطاری که از پسکوف می آمد برمی گشتیم به پترزبورگ؟ من می آمدم اینجا سر خانه و زندگی خودم و تو.... با آن شنلت و گترهای پایت نمی دانستی کجا بروی! یادت می آید؟»

راگوژین این را گفت ناگهان به خنده افتاد. و این بار در خنده اش خصومتی آشکار محسوس بود و انگاری خوشحال بود که می تواند کینه اش را به طریقی بیرون بریزد.

پرنس نگاهی به اطراف خود انداخت و پرسید: «تو اینجا ماندنی شدی؟»

- خوب، معلومست، خانه ام اینجاست. می خواستی کجا ماندنی بشوم؟

- خیلی وقت است که هم را ندیده ایم. من دربارۀ تو چیزهایی شنیده ام که اصلاً با تو سازگار نیست.

راگوژین به خشکی گفت: «خوب، مردم خیلی حرف ها می زنند، جلو زبان شان را که نمی شود گرفت!»

- ولی خوب، تو دار و دسته ات را مرخص کردی و در خانۀ پدریت نشسته ای و دست از شیطنت برداشته ای. این ها همه خیلی خوبست! این خانه مال تو است یا مال همه تان؟

- خانه مال مادرم است. اتاقش آن طرف راهرو است.

- برادر کجاست؟

- آپارتمان برادرم سیمون سیمونوویچ همین جاست ولی از ما جداست.

- زن و بچه دارد؟

- زنش مرده، بیوه است. حالا چی شده از من استنطاق می کنی؟

پرنس نگاهی کرد و جوابی نداد. ناگهان در فکر فرو رفته و گفتی سؤال رفیقش را اصلاً نشنیده بود. راگوژین اصرار نکرد و منتظر ماند. مدتی هر دو ساکت شدند.

پرنس گفت: «الان من که می آمدم خانه ات را از صد قدمی شناختم.»

- از کجا شناختیش؟

- اصلاً نمی دانم. صورت ظاهر این خانه به خانواده ات می ماند. با زندگی خانوادۀ راگوژین قرابت خاصی دارد. ولی اگر بپرسی چه جور قرابتی ممکن است وجود داشته باشد اصلاً نمی توانم توضیحی بدهم. البته این ها همه خیال است، سرسام است. حتی از اینکه این جور ناراحت شدم وحشت دارم. پیش از این ها فکر نمی کردم که خانه ات این جور باشد، ولی همین که چشمم به آن افتاد فوراً با خودم گفتم خانه اش باید این جور باشد.

راگوژین که از افکار نا واضح پرنس درست سر درنمی آورد خندۀ مبهمی کرد و گفت: «عجب!» و بعد گفت: «این خانه را پدربزرگم ساخته. اول همیشه اخته ها در آن می نشستند. اسم شان خلودیاکف است. هنوز هم اینجا مستأجرند.»

پرنس نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «چه تاریک است! تو چطور اینجا توی تاریکی نشسته ای؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: یکشنبه 26 مرداد 1399 - 08:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2263

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2070
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930036