Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت دوازدهم

ابله - قسمت دوازدهم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

لیبدف پیش پای ناستاسیا فیلیپوونا به زانو افتاد و دست هایش را به طرف بخاری دراز کرده بود و ناله می کرد: «مادرکم، شهبانوی بزرگ، قادر مطلق، صد هزار روبل! صد هزار! من خودم دیدم، جلو چشم خودم بسته بندی کردند. مادرک مهربان، به من بگو بروم توی آتش، همین طور می روم تو بخاری، با سر می روم، این موهای سفید را می خوابانم توی آتش.... زنم مریض است، زمین گیر است. سیزده بچه قد و نیم قد دارم، همه یتیم. هفتۀ پیش پدرم را خاک کردم. گرسنه مانده بود. ناستاسیا فیلیپوونا!» بعد از اینکه ناله هایش را کرد، داشت چهار دست و پا به طرف آتش می رفت.

ناستاسیا فیلیپوونا او را به کناری راند و فریاد زد: «گم شو! همه بروید عقب! گانیا چرا معطلی؟ خجالت نکش، برو جلو، با بخت در نیفت!»

اما گانیا که آن روز و آن شب بیش از اندازه آزار دیده بود، برای این آزمون آخر که هیچ انتظارش را نداشت ابداً آماده نبود. حاضران دو قسمت شدند و عقب رفتند و گانیا رو در روی ناستاسیا فیلیپوونا در سه قدمی او ماند.

ناستاسیا فیلیپوونا کنار بخاری ایستاده منتظر بود و نگاه شرر بارش را به او دوخته بود. گانیا، فراک به تن، کلاه و دستکش در دست گرفته، مظلوم و خاموش دست برهم نهاده جلو او ایستاده آتش را تماشا می کرد. لبخندی دیوانه گون بر چهرۀ مثل گچ سفیدش سرگردان مانده بود. به راستی نمی توانست نگاه از آتش و بستۀ اسکناس که داشت می سوخت، بردارد. اما مثل این بود که نیروی تازه ای در روحش سر می زد. گفتی قسم خورده بود که این عذاب را تحمل کند. از جا نمی جنبید. چند لحظه بیشتر طول نکشید که همه به وضوح دانستند که او دست به سوی بسته دراز نخواهد کرد و اصلاً نمی خواهد به سمت آن برود.

ناستاسیا فیلیپوونا فریاد زد: «خوابت نبرد، مواظب باش، می سوزد، همه مسخره ات خواهند کرد. از پشیمانی خودت را خواهی آویخت. شوخی نمی کنم.»

آتش، که اول میان دو کندۀ نیم سوز شعله کشیده بود، با افتادن بسته روی آن فرو کوفته شده و ابتدا از شعله افتاده بود، اما شعله افتاده بود، اما شعله کوچک کبودی خود را از زیر به کرانۀ کندۀ زیرین بند می کرد و عاقبت زبانۀ باریک و درازی بسته را نیز لیسید و آتش گفتی خود را به آن آویخت و از گوشه های کاغذ بسته بالا کشید و ناگهان تمام بسته شعله ور شد و زبانه های روشن و پرزور تمامی آن را فرا گرفت و به هوا رفت. آه از سینۀ همه بیرون زد.

لیبدف، همچنان مویه کنان گفت: «مادرکم!» و دوباره بی اختیار به سوی آتش خیز برداشت. راگوژین او را پس کشید و باز عقبش راند.

خود راگوژین نیز چنان به آتش زل زده بود که سراپا فقط یک نگاه بود.

نمی توانست خود را از ناستاسیا فیلیپوونا وابکند. مست شده بود، دلش غنج می زد و در آسمان هفتم سیر می کرد. مدام روی به هر طرف می گرداند و هرکه را می دید، می گفت: «این را می گویند یک ملکۀ اصیل! ما این جوریم!» و از خود بیخود فریاد می زد: «کدام یک از شما بی سر و پاها دل این جور کارها را دارید؟»

پرنس ساکت مانده بود و غصه دار نگاه می کرد.

فرد یشچنکو گفت: «اگر فقط هزار روبلش را به من می دادند بسته را با دندان بیرون می کشیدم.»

آقای مشت زن نیز که از حسرت دیوانه می شد، از پشت جمع دندان بر هم سایان فریاد زد: «من هم می توانستم با دندان بیرونش بکشم. لامذهب می سوزد. همه اش سوخت!»

همه به جانب بخاری خیز برداشتند و یک صدا فریاد زدند: «می سوزد، می سوزد.»

- گانیا، دست دست نکن، آخرین بار است که می گویم!

فردیشچنکو که به راستی اختیار از دست داده بود، خود را به جانب گانیا انداخت و آستینش را کشان گفت: «برو، یالله! برو کله شقی نکن، سوخت، لعنتی!...»

گانیا فرد یشچنکو را به شدت به یک سو انداخت و روی گرداند و به طرف در رفت، اما دو قدم دور نشده زانوانش لرزید و نقش زمین شد.

همه فریاد زدند: «غش کرد!»

لیبدف مویه می کرد: «مادرکم، همه سوخت!»

همه می غریدند: «بیخود و بی جهت همه خاکستر می شود، دود می شود می رود هوا.»

ناستاسیا فیلیپوونا فریاد زد: «کاتیا، پاشا، آب خنک به صورتش بزنید، کنیاکش بدهید!» و خود انبر بخاری را برداشت و بسته را از آتش بیرون آورد.

تقریباً تمام کاغذ لفاف بسته شعله ور شده و سوخته بود اما همه فوراً دیدند که محتوای بسته سالم مانده است. پول ها در سه لا کاغذ روزنامه پیچیده شده بود و اسکناس ها همه سالم مانده بود. همه نفس راحتی کشیدند.

لیبدف با لحنی همه تسلی گفت: «شاید دست بالا یک اسکناس هزار روبلی ضایع شده باشد، باقی همه سالم مانده!»

ناستاسیا فیلیپوونا اعلام کرد: «همه مال خودش! تمام بسته! خانم ها و آقایان، همه شنیدید؟» و بسته را کنار گانیا نهاد. «دیدید، عاقبت نرفت طرف آتش! تحمل کرد! پس غرورش هنوز بر حرصش می چربد. چیزی نیست، به هوش می آید! بعید نبود اگر پول ها می سوخت سرم را ببرد!.... بیا، دارد حالش جا می آید. ژنرال، ایوان پتروویچ، دریا الکسی یونا، کاتیا، پاشا، راگوژین، همه شنیدید؟ بستۀ پول همه مال گانیاست. من تمامش را به او می بخشم. این پاداش اوست برای هرچه اسمش را بگذارید. از قول من به او بگویید! بگذارید پهلویش بماند.... راگوژین راه بیفت! خدانگهدار پرنس، اول بار است که چشمم به یک آدم می افتد؟ خداحافظ، آفاناسی ایوانوویچ! مرسی.»

دار و دستۀ راگوژین با سر و صدا و جنجال زیاد به دنبال سرکردۀ خود و ناستاسیا فیلیپوونا از اتاق ها به سمت در خروجی آپارتمان راه افتادند. به سالن کوچک که رسیدند کلفت ها پالتو بانوی خود را به او پوشاندند. مارفای آشپز شتابان خود را به او رساند. ناستاسیا فیلیپوونا با همۀ آن ها یک یک روبوسی کرد.

کلفت ها اشک ریزان و بر دست های او بوسه زنان می پرسیدند: «مادرک عزیز، ما را می گذارید؟ آخر کجا می روید؟ آن روز تولدتان!»

- می روم کنار خیابان، مگر نشنیدی کاتیا؟ جای من آنجاست! یا اینکه می روم رختشویی! از آفاناسی ایوانوویچ بیزارم. خدا از سر تقصیراتش بگذرد. حلالم کنید!

پرنس یک راست شتابان از پله ها به سمت پیشخان خانه پایین رفت. آنجا همه در چهار ترویکاوی زنگوله دار جای می گرفتند. ژنرال به دنبالش شتافت و در پله ها خود را به او رسانید.

دستش را گرفت و گفت: «پرنس، چه می کنی؟ تو را به خدا به خودت بیاً ولش کن. مگر نمی بینی چه جور زنی است؟ من پدرانه هشدارت می دهم.»

پرنس نگاهی به او کرد، اما چیزی نگفت و دستش را از دست بیرون کشید و فرو شتابید.

ژنرال به جلو خانه که رسید، در تاریکی دید که ترویکاها تازه حرکت کرده بودند. و پرنس به اولین درشکه ای که رسید سوار شد و دستور داد که به دنبال ترویکاها به یکاترین گف برود. بعد کالسکۀ ژنرال که به اسب ابلق تیز روی بسته شده بود و به پیشخان عمارت نزدیک شد و او را با امیدها و حساب های تازه در سر و مرواریدهایی که فراموش نشده و در جیبش جای گرفته بودند، به خانه برد.

میان حساب هایی که در سرش زیر و رو می شد یکی دو بار هم اندام دلبری ناستاسیا فیلیپوونا درخشید و ژنرال آهی کشید و در دل گفت: «افسوس، حقیقتاً افسوس! زن خراب! زن دیوانه!.... خوب، ولی حالا دیگر پرنس به ناستاسیا فیلیپوونا احتیاج ندارد...»

دو نفر دیگر از مهمانان ناستاسیا فیلیپوونا نیز که به فکر افتاده بودند مسافتی راه پیاده با هم بروند، از همین دست اظهارت اخلاقی و اندرزگونه بدرقۀ میزبان شان می کردند.

ایوان پتروویچ پتیتسین می گفت: «می دانید آفاناسی ایوانوویچ، من شنیده ام که ژاپنی ها رسمی دارند که با آنچه ما امشب دیدیم بی شباهت نیست. می گویند آنجا کسی که از اهانتی رنجیده باشد می رود پیش کسی که به او اهانت کرده و می گوید: تو مرا بی آبرو کردی، و من چاره ای ندارم جز آنکه تو شکمم را پاره کنم. و ضمن گفتن این سخنان جلو چشم حریف شکم خود را واقعاً پاره می کند و لابد از این کار احساس تسکین فوق العاده ای در دل دارد. انگار به راستی انتقام خود را از حریف گرفته است. در این دنیا آدم های عجیب و غریبی وجود دارد. این طور نیست آفاناسی ایوانوویچ؟»

آفاناسی ایوانوویچ لبخندی زد و گفت: «و شما فکر می کنید که آنچه ما امشب دیدیم از این نوع است؟ ولی شما عجب آدم شوخ طبی هستید!.... عجب مقایسۀ بکری کردید. ولی خوب، ایوان پتروویچ نازنین، شما خودتان شاهد بودید که من هر کاری که ممکن بود کردم. تصدیق بفرمایید که من بالاتر از حد امکان نمی توانم کاری بکنم. خودتان قبول دارید که زن فوق العاده متشخص و صاحب صفات خارق العاده ی ست. من حتی می خواستم همین نیم ساعت پیش به او بگویم – البته اگر می توانستم خودم را حاضر کنم که جلو این او باش حرفی بزنم – بله می خواستم به او بگویم که وجود خود او بهترین برهان است برای تبرئۀ من از هر اتهامی! واقعاً چه کسی است که به دیدن این زن دل از دست ندهد و خود را فراموش نکند و عقلش سرجایش بماند. خودتان دیدید که این راگوژین دهاتی صد هزار روبل آورد و به پایش ریخت. قبول دارم که آنچه نیم ساعت پیش در این خانه گذشت، گذار و شاعرانه و نا بهنجار بود. ولی خوب، شما خودتان تصدیق می کنید که رنگین و خیره کننده و عجیب بود. خدای من، این زن، با این شخصیت و این زیبایی اگر دیوانه نبود به کجا می رسید! ولی خوب، با وجود تمام تلاشی که من کردم و حتی جانی که در راه تحصیلش کندم، خراب شد. من چند بار گفته ام، الماسی بود صیقل نخورده...»

آفاناسی ایوانوویچ این را گفت و آه عمیقی کشید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: شنبه 25 مرداد 1399 - 08:42
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2263

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 780
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003166