Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت یازدهم

ابله - قسمت یازدهم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس به نرمی و با لحنی همه همدردی گفت: «ناستاسیا فیلیپوونا، الان به شما گفتم که اگر پیشنهاد مرا بپذیرید بر من منت می گذارید. و شمائید که مرا سربلند می کنید و نه من شما را. شما به این حرف من خندید و من شنیدم که دیگران هم همه خندیدند. شاید شیوۀ بیانم خنده آور بود و ای بسا خودم هم مضحک بودم. اما ظاهراً می فهمم شرف چیست و اطمینان دارم حرفی که زدم راست بود. شما الان می خواستید خود را بدبخت کنید. و این مصیبت جبران شدنی نمی بود، زیرا بعدها هرگز این خطا را بر خود نمی بخشودید، حال آنکه هیچ گناهی نکرده اید. ممکن نیست، نباید زندگی تان سراسر سیاه شود. گناه شما چیست که راگوژین به دیدن تان آمده یا گلاوریلا آرد الیونیچ می خواسته فریب تان بدهد؟ چرا مدام این گناه آن ها را بر زبان دارید؟ باز می گویم کاری که شما کردید کمتر کسی می تواند بکند و اینکه می خواستید همراه راگوژین بروید فکری بود که ضمن بحران بیماری در سر تبدارتان پیدا شده بود. شما هنوز هم مریض اید و بهتر است بروید استراحت کنید. اگر حالتان خوب می بود فردا به رختشویی می رفتید و با راگوژین هیچ کاری نداشتید. ناستاسیا فیلیپوونا شما زن مغروری هستید. شاید هم بار سیاه روزی به قدری برای تان سنگین است که به راستی خود را قاصر می شمارید. باید از شما پرستاری کرد، ناستاسیا فیلیپوونا، خیلی احتیاج به مراقبت دارید. من حاضرم پرستاری شما را به عهده بگیرم. امروز صبح که عکس شما را دیدم چهره تان به نظرم آشنا آمد. فوراً به نظرم رسید که شما مرا به کمک خوانده اید.... ناستاسیا فیلیپوونا من تا بمیرم شما را محترم خواهم داشت.»

پرنس با این عبارت حرف های خود را تمام کرد و ناگهان گفتی به خود آمد و سرخ شد. زیرا تازه دریافت که حرف هایش را جلو چه کسانی زده است.

پتیتسین از سر آزرم سر فرو انداخته و چشم به زمین دوخته بود. توتسکی در دل می گفت: «خل است، اما خوب می فهمد که تملق بهتری راه برای موفقیت است. این در طبیعت اوست.»

پرنس نگاه آتشین گانیا را نیز دید که از گوشۀ خود گفتی می خواست او را خاکستر کند.

دریا الکسی یونا که متأثر شده بود با هیجان گفت: «آفرین به آن دل پاکت!»

ژنرال زیر لب گفت: «جوان فهمیده ایست ولی حیف که ضایع شده!»

توتسکی کلاهش را برداشته و آماده شده بود که برخیزد و بی سر و صدا برود. با ژنرال نگاهی مبادله کردند که با هم بروند.

ناستاسیا فیلیپوونا گفت: «متشکرم پرنس. تا امروز هیچ کس با من این جور حرف نزده بود. مرا همیشه به صورت کالا نگاه کرده بودند. هیچ آدم آبروداری به فکر ازدواج با من نیفتاده بود. آفا ناسی ایوانوویچ حرف های پرنس را شنیدید؟ آدم های حسابی و اسم و رسم دار بدانید.... راگوژین، تو صبر کن. ولی انگار خیال رفتن هم نداشتی. یک وقت دیدی با تو آمدم. می خواهی مرا کجا ببری؟»

لیبدف از آن گوشه اطلاع داد: «یکاترین گف.» راگوژین فقط تکانی خورد و چشم هایش گشاد ماند، انگاری آنچه می شنید باور نمی کرد. پاک منگ شده بود. مثل اینکه ضربۀ محکمی بر سرش خورده باشد.

دریا الکسی یونا با وحشت فریاد زد: «چه می گویی، چه می کنی مادرکم؟ انگار جداً به سرت زده! مگر دیوانه شده ای؟»

ناستاسیا فیلیپوونا قاقاه خندان از روی کاناپه اش بر پا جست و گفت: «تو حرف های مرا جدی گرفته بودی؟ خیال کردی من بچۀ به این پاکی را ضایع می کنم؟ مگر من آفاناسی ایوانوویچم؟ اوست که بچه های معصوم را می پسندد. بیا برویم راگوژین. پولت را آماده کن. می خواهی مرا بگیری بگیر ولی پول را باید بدهی! شاید دلم نخواست زنت بشوم. خیال کردی که اگر بخواهی مرا بگیری می توانی پولت را در جیب بگذاری؟ اشتباه کردی! من حیا را خورده و آبرو را قی کرده ام! من نم کردۀ توتسکی بودم... پرنس! من به درد تو نمی خورم. تو حالا باید با آگلایا ایوانوونا ازدواج کنی نه با ناستاسیا فیلیپوونا. وگرنه همین فرد یشچنکو رسوایت خواهد کرد. تو نمی ترسی، ولی من از بابت تو می ترسم بدبختت کنم. فردا ملامتم خواهی کرد که چرا چشم هایت را باز نکردم. و اینکه حالا می گویی بر تو منت می گذارم، باید عقیدۀ توتسکی را بپرسی، تو، گانیچکا غفلت کردی و آگلایا یپانچینا را از دست دادی. هیچ این را می دانستی؟ اگر در بند معامله و چک و چانه زدن نبودی حتماً زنت می شد! همه همین طورید. بایست تکلیف خودت را روشن کرده باشی. یا با زن نجیب ازدواج باید بکنی یا با یک بی آبرو. اگر دو دل باشی کارت خراب است. تماشا کن، ژنرال نگاه می کند و دهانش باز مانده.»

ژنرال شانه بالا انداخت و تکرار کرد: «اینجا سدوم است. یک سدوم واقعی!» او هم از روی کاناپه برخاسته بود. همه برپا بودند. ناستاسیا فیلیپوونا از خود بی خود شده بود.

پرنس از هیجان دست به هم می مالید و می نالید: «یعنی ممکن است؟»

- تو خیال می کردی ممکن نیست؟ شاید من هم غروری داشته باشم! بی آبرویی که دلیل نشد! تو الان می گفتی من عین کمالم! عجب کمالی که آدم فقط از سر خود ستایی، فقط برای اینکه ثروت و عنوان پرنسسی را زیر لگد کرده باشد خود را به منجلاب بیدازد. حالا بعد از این من برای تو زن می شوم؟ آفاناسی ایوانوویچ، می بینید که من یک میلیون پول را دور انداختم. چطور فکر می کردید که برای هفتاد و پنج هزار روبل شما گانیچکا را روی سرم بگذارم؟ آفاناسی ایوانوویچ، هفتاد و پنج هزار روبلت مال خودت. (همتت تا صد هزار هم نرسید. راگوژین از تو دست و دل بازتر بود.) گانیچکا را خودم دلداری می دهم. فکری به سرم رسیده. اما حالا می خواهم بروم عشق. آخر جای من حاشیۀ خیابان است. ده سال توی زندان بودم، امروز سعادت منست، خوب، راگوژین، معطل چه هستی، حاضری؟ برویم.

راگوژین که از خوشحالی در پوست نمی گنجید، غرید: «برویم، آهای، با همه تان هستم، شراب!»

- بله، شراب حاضر کن. من هوای شراب دارم. ببینم ساز و رقص و این حرف ها هم هست؟

- بله، هست، هست.

و چون دید که دریا الکسی یونا به ناستاسیا فیلیپوونا نزدیک می شود با خشم نهیب زد: «نزدیکش نشو! مال خودم است. شاهزاده خانم خودم است. همه چیز مال خودم است! دیگر تمام شد!»

از خوشحالی مست شده بود. نفس نفس می زد. دور ناستاسیا فیلیپوونا طواف می کرد و سر همه داد می کشید: «نزدیکش نشوید!» اراذلش همه در اتاق پذیرایی جمع شده بودند. بعضی شراب می نوشیدند و بعضی فریاد می کشیدند و قاقاه می خندیدند. همه شان به هیجان آمده بودند و احساس آزادی و بی بند و باری داشتند. فرد یشچنکو به دست و پا افتاده بود که به خیل آن ها وارد شود. ژنرال و توتسکی مترصد بودند که هرچه زودتر میدان را خالی کنند. گانیا نیز کلاهش را در دست گرفته بود اما ساکت ایستاده بود. گفتی نمی توانست خود را از صحنه ای که پیش چشمش بود وابکند.

راگوژین فریاد زد: «جلو نیا!»

ناستاسیا فیلیپوونا خندان فریاد زد: «چه خبرت است؟ این قدر عربده می کشی؟ من هنوز در خانۀ خودم هستم و اختیار دارم. اگر بخواهم می گویم پشت گردنت را بگیرند و از اینجا بیرونت بیندازند. هنوز پولت را برنداشته ام. تماشا کن، آنجا روی میز افتاده. بده ببینم. تمامش را بده! گفتی صد هزار روبل است؟ آه، یک من لجن! تو چه ات است، دریا الکسی یونا؟ نه، آخر خیال می کنی من می توانم این بچه را مثل خودم به روز سیاه بنشانم؟ (این حرف را که می زد به پرنس اشاره کرد.) او زن می خواهد چه کند؟ دایه لازم دارد. بیا این ژنرال دایه اش می شود. تماشا کن چه جور دورش می پلکد. مواظب باش پرنس، ببین عروست از این راگوژین پول قبول کرد. چون زن خرابی است و تو می خواستی او را بگیری! چرا گریه می کنی؟ خیلی تلخ است، نه؟ ولی اگر از من می شنوی بخند! (ناستاسیا فیلیپوونا می گفت بخند ولی دو قطره اشک درشت روی گونه های خودش می درخشید.) از گذشت زمان غافل نباش. همۀ زخم ها را خوب می کند، همه چیز می گذرد. بهتر است امروز به خود آیی تا فردا. شما چه تان است که گریه می کنید؟ تماشا کن، کاتیا هم دارد اشک می ریزد. چه ات است کاتیا؟ دخترجان؟ من برای تو و پاشا خیلی چیز می گذارم. ترتیبش را داده ام. حالا دیگر خدا نگهدار! تو دختر نجیبی هستی و من تو را مجبور می کردم که خدمتم را بکنی. خدمت یک زن نانجیب را. پرنس جان، این طور خیلی بهترست. باور کن بهترست. وگرنه بعد به چشم تحقیر به من نگاه می کردی و اصلاً خوشبختی را نمی دیدیم. بیخود قسم نخور، باور نمی کنم! خیلی احمقانه می بود! نه، بهتر همان است که دوست از هم جدا شویم. چون من هم سرم پر از خواب و خیال است. کارمان عاقبت خوبی پیدا نمی کرد. خیال می کنی من خواب تو را نمی دیدم؟ حق با تو بود. از همان وقتی که در خانۀ این آقا بودم، پنج سال تک و تنها زندگی می کردم و همه اش در فکر بودم. گاهی ساعت ها خیال می بافتم و همه اش جوانی مثل تو را پیش چشم داشتم. یک جوان خوب و شریف و قشنگ و همین طور مثل تو کمی ساده، همه اش منتظر بودم که بیاید و بگوید: «شما هیچ تقصیری ندارید، ناستاسیا فیلیپوونا، من شما را می پرستم! گاهی آن قدر از این رؤیا ها می بافتم که می خواستم دیوانه شوم. و آن وقت به جای جوانی مثل تو، این می آمد، که همان آمدنش تفی توی صورت من بود. می آمد و سالی دو ماه می ماند و بی آبرویم می کرد، آتشم می زد و فاسدم می کرد و بعد می رفت. صد بار خواستم خودم را به مرداب بیندازم ولی ترسیدم. غیرتش را نداشتم. همین و حالا.... راگوژین، همه چیز حاضر است؟»

- حاضر است، کسی جلو نیاید.

چند صدا از اطراف بلند شد: «همه چیز حاضر است.»

- چند ترویکا هم هست. از آن زنگوله دارها.

ناستاسیا فیلیپوونا بستۀ پول را در دست گرفت و گفت: «گانکا، یک فکری به سرم رسیده. می خواهم پاداشی به تو بدهم. نمی خواهم سرت بی کلاه بماند. راگوژین، تو می گویی برای سه روبل حاضر است تا جزیرۀ واسیلی یوسکی چهار دست و پا برود؟ خوب، پس حالا گوش کن. گانیا می خواهم یک بار دیگر در روح تو نگاه کنم. تو سه ماه آزگار مرا عذاب دادی، حالا نوبت منست. این بسته را می بینی، صد هزار روبل در آنست. من الان آن را می اندازم توی بخاری. جلو همۀ این ها می اندازمش توی آتش تا همه شاهد باشند! وقتی همه جایش خوب آتش گرفت تو می روی آن را برمی داری ولی با دست لخت، بی دستکش! آستین هایت را بالا بزن و بسته را از توی آتش بیرون بیاور. اگر بیرون آوردی همه اش مال خودت. هر صد هزار روبل! فقط انگشت هایت کمی می سوزد. ولی خوب، فکرش را بکن صحبت صد هزار روبل است. مگر بیرون کشیدنش چه قدر طول می کشد؟ و من وقتی برای پولم در آتش می روی به روح تو آفرین می گویم. جلو همه می گویم، تمام بسته مال تو خواهد بود. اگر بیرونش نکشی همه اش خواهد سوخت. نمی گذارم هیچ کس به آن نزدیک بشود. بروید، کنار. پول خودمست، اجرت یک شب منست که از راگوژین گرفته ام. مگر نه، راگوژین، پول مال منست!»

- بله، مال تو است. عزیزم، مال تو است، شاهزاده خانم خودم!

- خوب، پس همه بروید کنار. هر کار دلم بخواهد با پولم می کنم. هیچ کس نمی تواند جلوم را بگیرد. فرد یشچنکو، آتش را تیز کن!

فرد یشچنکو که منگ شده بود گفت: «والله ناستاسیا فیلیپوونا نمی توانم، دستم به فرمانم نیست.»

ناستاسیا فیلیپوونا فریاد زد: «بی عرضه!» و خود انبر بخاری را برداشت و دو کندۀ نیم سوخته را جابجا کرد و همین که خوب شعله ور شدند بسته را روی آن ها انداخت.

فریاد از همه طرف بلند شد. بسیاری حتی خاج کشیدند.

همه فریاد می زدند: «دیوانه شده، پاک دیوانه شده.»

ژنرال به نجوا در گوش پتیتسن گفت: «ببینم، باید.... باید دست و پایش را بست، یا باید فرستادش به.... آخر می بینید که پاک دیوانه است. مگر نه؟»

پتیتسین که رنگش مثل گچ سفید شده بود و می لرزید و نمی توانست چشم از بسته ای که داشت آتش می گرفت بردارد، آهسته جواب داد: «نه، شاید اصلاً جنون نباشد.»

ژنرال رو به توتسکی کرد و گفت: «دیوانه است، به خدا دیوانه است.»

آفاناسی ایوانوویچ که او هم رنگش پریده بود، زیر لب گفت: «من که به شما می گفتم ابداً زنی عادی نیست.»

- نه، آخرش فکرش را بکنید، صد هزار روبل!

از همه طرف صدا بلند شد: «وای خدا! وای خدا!» همه دور بخاری جمع شدند. همه می خواستند ببینند و همه از حیرت ناله می کردند.... بعضی حتی روی صندلی ها جسته بودند تا از فراز سرها تماشا کنند. دریا الکسی یونا شتابان به اتاق دیگر رفت و وحشت زده به نجوا با کاتیا و پاشا چیزی گفت. زیبای کم حرف آلمانی فرار کرده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: جمعه 24 مرداد 1399 - 08:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2345

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5292
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23025914