Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت ششم

ابله - قسمت ششم

نوشته ی: فیودرو داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

بعد شروع کردم با آن ها حرف زدن و هر روز همین که فرصتی پیدا می شد به این کار ادامه می دادم. آن گاه گاهی می ایستادند و گرچه ناسزاگویان، به حرف های من گوش می دادند. من سیاه روزی ماری را برای آن ها شرح می دادم. به زودی دیگر فحش نمی دادند و ساکت و دور می شدند. کم کم با هم صحبت می کردیم و من هیچ چیز را از آن ها پنهان نمی کردم و دربارۀ همه چیز برای شان حرف می زدم. آن ها با کنجکاوی بسیار گوش می دادند طولی نکشید که دل شان نسبت به ماری نرم شد. بعضی از آن ها وقتی او را می دیدند می ایستادند و با مهربانی سلام می کردند. آنجا رسم است که وقتی دو نفر به هم برمی خوردند، آشنا یا غریبه به هم سلام می کنند و «روز بخیر» می گویند. وقتی فکرش را می کنم می بینم که ماری باید خیلی تعجب کرده باشد. یک روز دو دختر بچه از خانه خوراکی برداشتند و برایش بردند. بعد پیش من آمدند و برایم گفتند که چه کرده اند. تعریف کردند که ماری گریه کرده است و حالا آن ها او را خیلی دوست دارند. طولی نکشید که بچه های ده همه با او دوست شدند. و همراه او به من هم محبت پیدا کردند. اغلب پیش من می آمدند و از من می خواستند که برای شان حرف بزنم. خیال می کنم که خوب حرف می زدم، چون می دیدم که با علاقه به حرف هایم گوش می دهند. بعد از آن من فقط برای آن مطالعه می کردم و چیز یاد می گرفتم که بتوانم با آن ها صحبت کنم و سه سالی که بعد از آن آنجا بودم هر وقت که می شد برای شان حرف می زدم. بعد وقتی همه – حتی شنایدر – مرا ملامت می کردند که چرا با بچه ها طوری صحبت می کنم که انگاری بزرگند و ملاحظۀ سن شان را نمی کنم و عریان و آشکار همه چیز را برای شان شرح می دهم، جواب می دادم که دروغ گفتن به بچه ها شرم آورست و بچه ها من نگفته همه چیز را می دانند و هر قدر هم کوشش کنیم که واقعیات را از آن ها بپوشانیم آن ها گیرم به صورتی ناپسند یاد می گیرند ولی اگر من بگویم چیز زشتی به آن ها یاد نخواهم داد.

خوب است که همه کودکی خود را به یاد آورند. ولی هرچه می گفتم آن ها قبول نمی کردند. ماجرای بوسیدن ماری دو هفته پیش از مرگ مادرش بود. وقتی کشیش وعظ می کرد بچه ها همه طرفدار من شده بودند. من حرف های کشیش را برای آن ها نقل کردم و دربارۀ رفتارش توضیح دادم و همه از کار او به خشم آمدند و بعضی کار را به جایی رساندند که شیشه های پنجرۀ خانۀ کشیش را با سنگ شکستند.

من آن ها را از این کار منع کردم، چون کار بسیار زشتی بود ولی به زودی همه اهل ده از ماجرا با خبر شدند و بنای ملامت مرا گذاشتند که بچه ها را از راه به در می برم. بعد دانستند که بچه ها ماری را دوست دارند و سخت به وحشت افتادند. ولی ماری دیگر احساس دلخوشی می کرد. اهل ده بچه ها را منع کردند که دیگر به دیدن کاری بروند ولی بچه ها پنهانی مسافت دوری را می پیمودند و به چراگاه، که نیم ورستی با ده فاصله داشت، نزد ماری می شتابیدند. بعضی برایش هل و گل می بردند و بعضی نزد او می رفتند و دست در گردنش می انداختند و می گفتند Je vous aime Marie! و بعد یک راست به تاخت باز می گشتند. ماری چیزی نمانده بود که از خوشحالی ناگهانی دیوانه شود، زیرا چنین سعادتی را به خواب هم نمی دید. شرمنده و در عین حال خوشحال بود. از همه مهم تر این بود که بچه ها، خاصه دخترکان می خواستند به نزد او بروند و برایش خبر ببرند که من او را دوست دارم و چه ها از او برای شان می گویم.

برایش تعریف می کردند که من بودم که برای شان همه چیز را به تفصیل توضیح دادم و در نتیجه آن ها او را دوست دارند و دل شان برایش می سوزد و همیشه هم او را دوست خواهند داشت. بعد شتابان نزد من می آمدند و با سیمایی شاد و به اهمیت کار خود آگاه، به من می گفتند که از نزد ماری می آیند و سلام او را به من می رساندند.

غروب که می شد من پای آبشار می رفتم. آنجا گوشه ای پیدا کرده بودم که میان درختان سپیدار پنهان بود و از ده دیده نمی شد و بچه ها شتابان آنجا جمع می شدند و بعضی حتی پنهان از پدر و مادرشان. خیال می کنم که علاقۀ من به ماری برای آن ها لذت فوق العاده ای داشت. این تنها موردی بود که در تمام مدت اوقاتم آنجا آن ها را گول زدم. یعنی از اشتباه بیرون شان  نیاوردم که ابداً ماری را دوست ندارم، یعنی عاشقش نیستم و فقط دلم برایش می سوزد. خوب می دیدم که آن ها بیشتر دوست دارند که من عاشق ماری باشم. این جور خیال کرده و باور کرده بودند و به همین دلیل ساکت ماندم و وانمود کردم که درست حدس زده اند و با آن دل های کوچک پاک و رازدارشان چه مهربان بودند! از جمله خیال می کردند که ممکن نیست لئون خوب و مهربان شان این قدر ماری را دوست داشته باشد و ماری این جور ژنده پوش باشد و برهنه پا راه رود. فکرش را بکنید، برایش کفش و جوراب و لباس زیر و حتی پیراهن فراهم کردند. حالا این کفش و لباس ها را از کجا آوردند هیچ نمی فهمم.

همه شان در این کار سهیم بودند و تلاش می کردند. وقتی از آن ها می پرسیدم جز خنده ای شادمانه جوابی نمی دادند و دختر بچه ها دست می زدند و مرا می بوسیدند. من گاهی پنهانی به دیدن ماری می رفتم. بیماری اش شدید شده بود و به زحمت راه می رفت. عاقبت به قدری ضعیف شد که دیگر برای گاوچران کار نمی کرد. با این همه هر روز سحر با گاوها از ده بیرون می رفت و دور از گله در گوشه ای می نشست، بر سینۀ صخره ای که مثل دیواری قائم بود و سکو گونه ای جلو آمده بود. آنجا، پوشیده از نگاه ها روی سنگ می نشست و تا غروب که گله به ده باز می گشت از جای خود تکان نمی خورد.

بیماری به قدری نزارش کرده بود که بیشتر چشم هایش را می بست و سر به سنگ تکیه می داد و به سختی تنفس کنان چرت می زد. صورتش مثل جمجمۀ یک اسکلت پوستی بر استخوان بود و بر پیشانی و شقیقه هایش قطره قطره عرق می نشست. هر وقت من او را می دیدم همین طور بود. نزدش می رفتم و دقیقه ای بیشتر نمی ماندم.

من هم نمی خواستم کسی مرا ببیند. به محض اینکه به او نزدیک می شدم یکه می خورد و چشم هایش را باز می کرد و شروع می کرد دست مرا بوسیدن. من دیگر دستم را واپس نمی کشیدم، چون می دیدم انگاری بوسیدن دست من بار از دلش برمی دارد.

تمام مدتی که آنجا می نشستم می لرزید و گریه می کرد. درست است که چند بار سعی کرد حرف بزند اما مشکل می شد فهمید چه می گوید. گاهی حالش به دیوانه ها می مانست و به هیجان می آمد و برق شوق در چشمانش می درخشید، گاهی بچه ها هم با من می آمدند، اما معمولاً دور می ایستادند و سعی می کردند مراقب باشند که مبادا کسی یا چیزی به ما صدمه ای بزند و این کار برای شان بسیار خوشایند بود و وقتی می رفتیم ماری باز تنها می ماند مثل پیش بی حرکت می نشست و چشم هایش را می بست و سرش را به سنگ تکیه می داد.

شاید رویایی ذهنش را مشغول می داشت. یک روز صبح دیگر نتوانست با گله از ده بیرون برود و در ویرانۀ خالیش ماند. بچه ها فوراً خبر شدند و یک یک تقریباً همه در طی روز به او سر می زدند. تک و تنها روی تختش افتاده بود. دو روز جز بچه ها کسی به سراغش نرفت و فقط آن ها بودند که به نوبت از او پرستاری می کردند. اما بعد که در ده شایع شد ماری به راستی در حال احتضار است پیرزنان کم کم به سروقتش می رفتند و به نوبت بر بالینش می نشستند. مثل این بود که دل اهل ده نسبت به او نرم شده بود.

این قدر بود که دیگر مثل پیش بچه ها را از رفتن به نزد او باز نمی داشتند و دعواشان نمی کردند. ماری مدام چرت می زد. اما خوابش نا آرام بود. سرفه که می کرد ریه هایش می خواستند از جا کنده شوند.

پیرزنان بچه ها را از نزد او می راندند اما بچه ها بازمی گشتند و پای پنجره جمع می شدند. گاهی فقط برای لحظه ای، همین قدر که بگویند:

Bonjour notre bonne Marie و ماری همین که آن ها را به قدر لحظه ای می دید یا صدایشان را می شنید جان می گرفت و بی اعتنا به سفارش پیرزن ها سعی می کرد که روی آرنج خود نیم خیز شود و با حرکت سر از آن ها تشکر می کرد.

مثل گذشته هر بار چیزکی برایش می آوردند. ولی ماری تقریباً چیزی نمی خورد. باور بچه ها باعث شد که ماری با دل خوش بمیرد. آن ها باعث شدند که ماری ذلت سیاه خود را فراموش کند. مثل این بود که بچه ها پوزشش را پذیرفته باشند، چون تا دم مرگ خود را گناهکار بی امیدی می شمرد. بچه ها هر روز صبح مثل مرغکانی بر پنجره اش بال می زدند و فریاد می کردند: Nous taimons Marie ماری به زودی جان سپرد. من خیال می کردم بسیار بیش از این زنده می ماند.

شب آخر پیش از غروب آفتاب به سراغش رفتم. خیال می کنم مرا شناخت و من برای بار آخر دستش را فشردم. وای که دستش چه خشکیده بود! صبح روز بعد آمدند و خبر آورذند که ماری مرده.

آن وقت دیگر جلو بچه ها را نمی شد گرفت. آن ها تابوتش را به گل آراستند و تاج گلی هم روی سر خودش گذاشتند. کشیش دیگر مردۀ بینوا را لجن مالی نکرد. جمعیتی برای تشییع جنازه اش نیامد، فقط چند نفری از سر کنجکاوی، برای تماشا. اما وقتی می خواستند تابوت را از زمین بلند کنند و به گورستان ببرند بچه ها همه از هم پیشی می جستند تا خود آن را بر دوش بگیرند. اما چون زورشان نمی رسید فقط کمک کردند و دنبال تابوت می دویدند و گریه می کردند. از آن وقت به بعد گور ماری پیوسته مورد احترام بچه های ده بود.

هر سال آن را از گل می پوشاندند و اطراف آن را بوته های گل سرخ کاشتند. از آن به بعد اهل ده شروع کردند از بابت بچه هاشان مرا آزار دادن.

کشیش و معلم مدرسه بیش از دیگران خشم مردم را علیه من تیز می کردند. به شدت قدغن کردند که بچه ها با من حرف بزنند و شنایدر حتی قول داد که مراقب باشد که بچه ها به من نزدیک نشوند. اما رابطۀ بچه ها با من قطع نشد.

از دور یکدیگر را می دیدیم و با اشاره با هم ارتباط داشتیم. آن ها یادداشت های کوچکی برای من می فرستادند. البته این سخت گیری ها بعدها بر طرف شد، اما پیش از آن محبت های کودکان بسیار دلچسب بود. این اذیت ها بچه ها را به من نزدیکتر کرد. سال آخر حتی می شود گفت که با تیبو و کشیش هم آشتی کردم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: جمعه 17 مرداد 1399 - 09:30
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2126

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2108
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23019674