Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت پنجم

ابله - قسمت پنجم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

پرنس شروع به صحبت کرد و گفت: «شما همه طوری با کنجکاوی به من نگاه می کنید که می ترسم اگر کنجکاوی تان ارضا نشود و از من دلگیر شوید.» ولی بعد فوراً با لبخندی افزود: «نه، شوخی می کنم... آنجا همدم هایم همه بچه بودند و من فقط با آن ها دمخور بودم، فقط با آن ها. آن ها بچه های همان ده بودند، همه شان، و به مدرسه می رفتند. ولی من کاری به درس و مشق شان نداشتم. مدرسه معلم داشت، اسمش هم ژول تیبو بود. البته شاید چیزکی هم یادشان می دادم ولی فقط وقتم را با آن ها می گذراندم و چهار سالی که آنجا بودم به این شکل گذشت. احتیاج به چیز دیگری نداشتم. با آن ها از همه چیز حرف می زدم و هیچ چیزی را از آن ها پنهان نمی کردم. پدران و کسان آن ها از من در خشم بودند، چون عاقبت کار به جایی رسیده بود که بچه ها نمی توانستند دست از من بردارند و مدام دور من جمع بودند، به طوری که دست آخر معلم مدرسه چشم دیدن مرا نداشت و بزرگ ترین دشمن من شده بود. من در آن ده دشمن زیاد داشتم و فقط علتش بچه ها بودند. حتی شنایدرم ملامتم می کرد و من نمی فهمیدم چرا این قدر نگرانند؟ چون همه چیز را می شود به بچه ها گفت، همه چیز را. من اغلب در حیرت بوده ام از اینکه بزرگ سالان بچه ها را چه کم می شناسند! حتی پدران و مادران بچه های خود را نمی شناسند. هیچ چیز را نباید از بچه ها پنهان کرد، به این بهانه که بچه اند و باید صبر کرد تا بزرگ شوند. چه فکر غم انگیز و نا بجایی!

بچه ها خوب متوجه می شوند که والدین شان آن ها را زیاده کوچک و بی شعور می شمارند، حال آنکه آن ها همه چیز می فهمند. آدم بزرگ ها نمی دانند که کودکان شان حتی در تنگناهای دشوار می توانند با راهنمایی های بسیار هوشمندانه راه گشا باشند. وای خدا! وقتی مرغکان زیبا به شما چشم می دوزند و با دلی شاد آنچه را می گویید باور می کنند چه شرم آور است که آن ها را فریب بدهیم! من آن ها را مرغکی می نامم چون در دنیا زیباتر از پرندگان کوچک چیزی نیست! البته خشم اهالی ده نسبت به من بیشتر به علت مورد خاصی بود.... اما تیبو فقط از سر حسد با من دشمن بود. اول فقط سر می جنباند و تعجب می کرد چطور است که بچه ها حرف های مرا می فهمند ولی گفته های او را تقریباً هیچ نمی فهمند و بعد وقتی به او گفتم که نه من به بچه ها چیزی یاد می دهم نه او هر دو باید از آن چیز بیاموزیم، مسخره ام کرد. نمی فهمم او، که خود پیوسته با کودکان به سر می برد چطور می توانست به من حسادت کند و تهمت بزند. آخر روح آدم با بچه ها از هر پلیدی پاک می شود و شفا می یابد.

در درمانگاه شنایدر بیماری بود بسیار بدبخت. به قدری بدبخت، که نظیرش مشکل پیدا می شود. او را به شنایدر سپرده بودند که جنونش معالجه شود ولی من گمان می کنم او دیوانه نبود بلکه فقط بیش از اندازه رنج کشیده بود و بیماری اش همین بود. اگر می دانستید که این بچه ها ما عاقبت برای او چه شدند! اما بهترست که ماجرای این بیمار را بعد برای تان بگویم. حالا برای تان تعریف می کنم ماجرا از کجا شروع شد.

بچه ها اول از من، با این قد بلند و این بی دست و پایی ام خوش شان نمی آمد. خودم می دانم که برو رویی ندارم... از این ها گذشته خارجی هم بودم. بچه ها ابتدا مسخره ام می کردند و بعد وقتی دیدند که ماری را بوسیدم شروع کردند سنگ انداختن. ولی یک بار بیشتر ماری را نبوسیدم.»

پرنس که لبخند شنوندگان خود را دید، فوراً گفت: «نه، نخندید، ابداً عشقی در کار نبود، اگر می دانستید چه موجود سیاه روزی بود دل شما هم به اندازۀ من برایش می سوخت. ماری اهل همان ده ما بود. مادرش پیرزن فرتوتی بود. به قدری بیچاره بود که کدخدای ده اجازه داده بود، یکی از دو پنجرۀ ویرانه اش را به صورت پیشخوانی درآورد و چیزهایی از قبیل بند کفش و نخ و سیگار و صابون بفروشد و شاهی صناری به دست آورد و بخور و نمیر زندگی کند. بیچاره بیمار بود و پاهایش ورم داشت، به طوری که از جایش تکان نمی خورد. ماری دخترش دوشیزه ای بود تقریباً بیست ساله و لاغر و نزار. مدت ها بود سل گرفته بود. با این همه مدام از این خانه به آن خانه می رفت و خدمتکار روز مزد بود. برای کارهای دشوار: رخت می شست، کف اتاق ها را کهنه خیس می کشید یا حیاط را جارو یا زیر پای دام ها را پاک می کرد. یک روز یک فروشندۀ سیار گولش زد و با خود برد و یک هفتۀ بعد تنها در راه رهایش کرد و خود پنهانی گریخت. ماری گدایی کنان، سراپا گلی، با لباس و کفشی پاره پاره خود را به ده رسانید. یک هفته پیاده راه رفته و شب ها در صحرا خوابیده و سخت سرما خورده بود. پاهایش آبله زده و دست هایش ورم کرده و ترک خورده بود.

البته ماری پیش از آن هم هرگز دختر قشنگی نبود. فقط چشم های آرام و مهربان و معصومی داشت و بسیار ساکت بود، به طوری که یک بار که ضمن کار کمی زمزمه کرده بود، یادم هست همه تعجب کرده و با خنده ریشخند گفته بودند:

اوهو، ماری آواز می خواند، ماری آواز می خواند! و ماری سخت خجالت کشیده و فوراً ساکت شده بود و دیگر کسی صدایش را نشنیده بود. آن وقت ها هنوز با او مهربان بودند اما وقتی آن جور درمانده و بیمار، با پر و پای زخمی به ده بازگشت دیگر هیچ کس دلش برایش نمی سوخت. وای که مردم این جور وقت ها چه بی رحمند! در پیشداوری های خود چه تعصبی دارند! پیش از همه مادرش بود که به او خشم گرفت و توی سرش زد که تو آبروی مرا بردی و اولین کسی بود که رسوایش کرد.

وقتی مردم ده شنیدند که ماری برگشته همه به ویرانۀ پیرزن شتابیدند تا او را تماشا کنند. تقریباً همه اهل ده در آن کلبه جمع شدند، همه، پیرمرد و زن و دختر، همه انبوهی عجول و حریص!

ماری گرسنه با پیرهنی پاره، روی کف کلبه پیش پای مادرش افتاده بود و گریه می کرد. مردم که رسیدند صورتش را با موهای پریشانش پوشاند و خود را بر زمین چسباند. از هر طرف طوری تماشایش می کردند که گفتی کثافتی است روی خاک افتاده. پیرمردان محکومش می کردند و دشنامش می دادند، جوان ها حتی به او می خندیدند. زن ها ناسزا می گفتند و چنان خوارش می شمرند که گفتی رطیلی است و سزاوار که زیر لگد له شود. مادرش از او دفاع نمی کرد، هیچ! نشسته بود و از سر تأیید ناسزاهای دیگران سر تکان می داد. پیرزن سخت بیمار بود و چیزی به مرگش نمانده بود و به راستی هم دو ماه بعد مرد. خوب می دانست که مردنی است، با این همه تا دم مرگ به فکر آشتی با دخترش نیفتاد. حتی یک کلمه با او حرف نمی زد و او را از خود می راند و از اتاق بیرونش می کرد تا در راهرو بخوابد و می شود گفت که غذایش هم نمی داد. می بایست پاهای بیمارش را در آب گرم بگذارد. ماری هر روز پای های او را با آب گرم می شست و از او پرستاری می کرد.

مادر خدمات او را می پذیرفت اما لب از لب برنمی داشت و از راه همدری دلش را به دست نمی آورد. ماری این همه را تحمل می کرد و من بعدها وقتی با او آشنا شدم دیدم که او خود نیز به مادرش و دیگران حق می دهد و خود را موجودی بسیار حقیر و در خور تحقیر می شمارد. وقتی پیرزن کاملاً زمین گیر شد پیرزنان ده چنان که رسم شان بود، می آمدند و به نوبت پرستاری و تر و خشکش می کردند. آن وقت دیگر به راستی به ماری چیزی نداشت بخورد. در ده همه او را از خود می راندند و کسی حاضر نبود و مثل گذشته کاری به او بدهد. مثل این بود که همه می خواستند به رویش تف بیندازند و حتی مردها ملاحظۀ زن بودنش را نمی کردند و در حضورش وقیح بودند و حرف های رکیک می زدند. گاهی بسیار بندرت، روزهای یکشنبه مست که می کردند از سر ریشخند شاهی صناری جلوش روی زمین می انداختند. ماری حرفی نمی زد و سکه را برمی داشت. از همان وقت خون سرفه می کرد. عاقبت فلاکتش به جایی رسید که ژنده هایش از تنش می ریخت، به طوری که خجالت می کشید از خانه بیرون بیاید، از وقتی برگشته بود پابرهنه بود. آن وقت بود که خاصه کودکان دسته جمعی – چهل نفری می شدند که به مدرسه می رفتند – شروع کردند او را به شدت آرزدن و حتی گل به رویش پرتاب کردن. از گاو چران ده خواهش کرد اجازه دهد که مواظب گاوهایش باشد ولی گاوچران او را از پیش خود راند. با این همه ماری بی اجازۀ او سحر همراه گاوها از ده به صحرا می رفت و از گاوها حفاظت می کرد. گاو چران وقتی دید که کار ماری به راستی برایش سودمند است دیگر او را از خود نراند و حتی گاهی کمی از باقی ماندۀ نان و پنیرش را به او می داد و این کار را نهایت بزرگواری در حق او می شمرد. وقتی مادر ماری مرد کشیش ده شرم نکرد و در حضور همه در کلیسا او را رسوا کرد. ماری با همان ژنده هایش پای تابوت ایستاده گریه می کرد. جمعیت زیادی آمده بودند تا او را که گریه کنان دنبال تابوت می رفت، تماشا کنند. آن وقت کشیش، که جوان بود و آرزو داشت روزی واعظ بزرگی بشود، رو به مردم کرد و ماری را نشان داد و گفـت: این کسی  است که مادرش را که با آبرو پیر شده بود به گور فرستاد. (و این البته حقیقت نداشت. زیرا مادر ماری از دو سال پیش از آن بیمار بود.) کشیش ادامه داد: تماشایش کنید، جلو شما ایستاده و جرأت نمی کند سر بلند کند، زیرا انگشت خدا نشانش کرده است. تماشایش کنید پا برهنه و عریان است. این عاقبت کسی است که به فضیلت و تقوا پشت کند. حالا این کیست؟ دختر آن مادر است! و از این دست حرف ها فراوان. و فکرش را بکنید رذالت این کشیش بر دل همه نشست.

اما آن وقت ماجرای عجیبی روی داد. بچه ها به میان آمدند، زیرا آن وقت دیگر بچه ها همه طرفدار من شده بودند و ماری را دوست داشتند حالا چه شده بود؟

من می خواستم به ماری کمکی بکنم. او احتیاج به پول داشت ولی من هیچ وقت پولی نداشتم. یک سنجاق کراوات الماس داشتم. آن را به کت شلواری دوره گری فروختم. او در دهات دور می گشت و لباس های نیمدار می خرید و می فروخت. سنجاقی را که به یقین چهل فرانک می ارزید برداشت و هشت فرانک به من داد. من مدتی مترصد بودم که ماری را تنها پیدا کنم. عاقبت روزی بیرون ده کنار راه بند در کوره راهی که به کوه می رفت زیر درختی او را دیدم. هشت فرانکم را به او دادم و گفتم که مواظب باشد آن را گم نکند، چون دیگر پولی نخواهم داشت که به او بدهم.

آن وقت او را بوسیدم و خیالش را آسوده کردم که خیال نکند قصد بدی دارم و او را نه به آن سبب بوسیدم که عاشقش شده ام، بلکه دلم برایش می سوزد و از همان اول هرگز او را نه مقصر بلکه فقط نگون بخت می شمردم. مدتی همان جا سعی کردم دلداریش دهم و به او بقبولانم که نباید خود را خوار و در برابر مردم گناهکار بشمارد ولی این مثل این بود که منظور مرا نمی فهمید. من فوراً متوجه این نکته شدم. هرچند که او تقریباً تمام وقت روبه روی من سر به زیر انداخته ایستاده بود و سخت خجالت می کشید. وقتی حرفایم را به او زدم دستم را بوسید و من فوراً دستش را گرفتم و خواستم ببوسم که او دستش را به شدت از دستم بیرون کشید.

آن وقت بود که بچه ها، که کمین کرده بودند ما را دیدند.  خیلی بودند. بعد ها دانستم که آن ها از مدت ها پیش پنهانی مرا می پاییدند. شروع کردن سوت کشیدن و کف زدن و خندیدن و ماری پا به فرار گذاشت. می خواستم با آن ها حرف بزنم اما آن ها با سنگ جوابم دادند.

همان روز همه خبر شدند، تمام اهل ده، و باز به جان ماری بدبخت افتادند و بیش از پیش به او کینه ور شدند.

حتی شنیدم که می خواهند به دادگاهش بکشند تا مجازات شود، خدا را شکر که به خیر گذشت و خیال شان از حد حرف تجاوز نکرد. اما در عوض بچه ها دست از سر او برنمی داشتند و بیش از پیش آزارش می دادند و خاک و گل برسرش می ریختند. دنبالش می کردند و او با آن سینۀ بیمارش از پیش آن ها می گریخت و از نفس می افتاد و آن ها در پی اش فریاد می زدند و دشنامش می دادند.

یک بار کار به جایی رسید که من با آن ها درافتادم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: پنجشنبه 16 مرداد 1399 - 08:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2138

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1044
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929010