Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ابله - قسمت سوم

ابله - قسمت سوم

نوشته ی: فیودور داستایوسکی
ترجمه ی: سروش حبیبی

ولی کارمند دست بردار نبود و گفت: «بله قربان، یک وقت دیدید که همان بود! لیبدف می داند. حضرت اجل کم لطفی می کنید و میل دارید توی سر این بنده بزنید. ولی من ثابت می کنم! این همان ناستاسیا فیلیپوونایی ست که مرحوم پدرتان می خواست با چوب بداغ فکرش را از سرتان بیرون کند. این خانم اسم و فامیلش باراشکاوا است و می شود گفت که خانم خیلی متشخصی است و چیزی بدهکار یک پرنسس نیست و با شخصی به نام توتسکی آفاناسی ایوانوویچ سر و سری دارد. البته فقط با او! این توتسکی ملاک بسیار پولداری است و عضو هیأت مدیرۀ شرکت های زیادی ست و به همین مناسبت با ژنرال یپانچین خیلی صمیمی است.»

راگوژین به راستی حیرت کرد و سرانجام گفت: «عجب مارمولکی است! ناکس راستی راستی همه را می شناسد!»

- بله قربان، همه را می شناسد! لیبدف همه را می شناسد! خدمت حضرت والا، آقای خودم عرض کنم که بنده دو ماه تمام همراه الکساشا (مصغر الکسیس) بودم. بعد از مرگ مرحوم پدرش هم تنهایش نگذاشتم. همه جا، همۀ گوشه و کنار و پشت و پسله های این شهر را مثل کف دست بلدم. کار به جایی رسیده بود که لیخاچف بی چاکرتان آب نمی خورد. امروز از دست طلبکارها دور از شما آب می خورد. ولی یک وقتی بود که با آرمانس و کورالیا و پرنسس پاتسکایا و حتی با ناستاسیا فیلیپوونا آشنا بود.

راگوژین که لب هایش از خشم سفید شده بود و می لرزید نگاه غضبناکی به او انداخت و گفت: «ناستاسیا فیلیپوونا؟ لیخاچف با ناستاسیا فیلیپوونا؟»

مرد کارمند ناگهان متوجه شد و شتابان گفت: «نه، ابداً، ابداً! لیخاچف هرقدر هم پول به پای او می ریخت به جایی نمی رسید. ناستاسیا فیلیپوونا که آرمانس نیست. نه، او فقط با توتسکی است. چرا، شب ها در لژ مخصوص خودش در تئاتر بالشوی یا تئاتر فرانسوی می نشیند، همین. افسرها میان خودشان خیلی حرف ها می زنند. اما نمی توانند وصله ای به او بچسبانند. دست بالا می گویند: «تماشا کن، این همان ناستاسیا فیلیپوونای معروف است! همین و همین! چیز دیگری نمی توانند بگویند. چون چیزی نیست که بگویند.»

راگوژین با اخمی درهم و سیمایی عبوس تصدیق کرد: «همین است که می گوید. زالیوژف هم آن روز همین را به من گفت. می دانید پرنس، من آن روز با پالتوی که پدرم سه سال پوشیده و کهنه اش را به من بخشیده بود از یک طرف بولوار نی یوسکی به طرف دیگر می دویدم که او را دیدم. از یک مغازه بیرون می آمد تا سوار کالسکه اش بشود. چشمم که به او خورد انگاری آتش به جانم افتاد! آن وقت بود که زالیوژف را دیدم. اما سر و وضع زالیوژف هیچ دخلی به مال ما نداشت. خیلی شیک و پیک بود، ترگل و ورگل و اتو کشیده. یک عینک تک چشمی هم روی چشمش برق می زد. حال آنکه پدر ما پوتین های یغوری پای ما می کرد که اگر خوب پیه مالی شان نمی کردی از خشکی به پا نمی رفت. غذامان هم آش گل گیوه بود. زالیوژف گفت این لقمه برای گلوی تو زیادی بزرگست. گفت این خانم یک پرنسس است و اسمش ناستاسیا فیلیپوونا است و اسم فامیلش هم باراشکاوا است و با توتسکی زندگی می کند و توتسکی نمی داند چطور ریشش را از چنگ او خلاص کند، چون پا به سن گذاشته و دیگر می خواهد سر پنجاه و پنج سالگی زن بگیرد. با زیباترین دختر پترزبورگ می خواهد ازدواج کند. آن وقت گفت اگر بخواهم می توانم او را همان شب در تئاتر بالشوی در لژ مخصوص خودش در طبقۀ اول ببینم. چون می رود تماشای باله. همین هوسش را در دلم انداخت. ولی در خانۀ ما مگر کسی جرأت داشت صحبت از باله و این جور چیزها بکند! اگر پا به تئاتر می گذاشتیم پدرمان پوست مان را می کند! برو و برگرد نداشت! با این همه آن شب یک ساعتی پنهانی رفتم تئاتر و ناستاسیا فیلیپوونا را دیدم و تا صبح خواب به چشمم نیامد. صبح که شد مرحوم پدرم دو برگۀ قرضۀ پنج درصدی، هریک پنج هزار روبل به من داد و گفت: می روی این ها را نقد می کنی. هفت هزار و پانصد روبلش را می بری به حجرۀ آندره یف می دهی به او و باقی را یک راست می آوری برای من! هیچ جای دیگر هم نمی روی! من همین جا منتظرت هستم. من اوراق قرضه را نقد کردم و پولش را گرفتم اما به حجرۀ آندره یف نرفتم. سرم را انداختم و یک راست رفتم به مغازۀ انگلیسی ها و یک جفت گوشواره انتخاب کردم که یک دانه الماس به درشتی تقریباً یک فندق روی هر یک برق می زد. چهارصد روبل کم داشتم. ولی چون اسمم را گفتم قبول کردند که بعد برای شان ببرم. گوشواره ها را برداشتم و رفتم سراغ زالیوژف. قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم بیا برادر برویم خانۀ ناستاسیا فیلیپوونا. با هم رفتیم. من نه حس می کردم پایم را کجا می گذارم نه جلوم یا اطرافم چیزی می دیدم. هیچ نفهمیدم و یادم نیست که چطور به خانه اش رسیدیم. یک راست به تالار پذیرایی اش وارد شدیم. خودش آمد پیش مان. حقیقت این است که من نگفتم کی هستم. زالیوژف گفت: این هدیه را از طرف دوستم پارفیون راگوژین خدمت تان تقدیم می کنم، به یاد دیشب که شما را از دور زیارت کرده. تقاضا می کنم بر او منت بگذارید و آن را بپذیرید! او جعبۀ گوشواره ها را باز کرد و نگاهی به آن انداخت و لبخندی زد و گفت: از قول من از دوست تان آقای راگوژین برای توجه و محبت شان تشکر کنید. بعد سری فرود آورد و خداحافظی کرد و رفت. نمی دانم چرا همان جا نمردم. چون با این خیال رفته بودم که از آنجا زنده برنگردم. از همه بدتر این بود که به نظرم می آمد که این زالیوژف بد جنس از ماجرای من برای خودش کسب اعتبار می کند. چون من با این قد کوتاه و سر و وضعم که به نوکرها می مانست، لال شده آنجا ایستاده بودم و چشم از او برنمی داشتم و خجالت می کشیدم، حال آنکه او لباس شیکی مطابق مد روز پوشیده بود و موهای فر کردۀ روغن زده اش برق می زد و رنگ و رویش سرخ بود و کراوات چهارخانه زده بود و بلبل زبانی می کرد و خم و راست می شد و پاشنه برهم می کوبید و خلاصه ناستاسیا فیلیپوونا محبتی را که حق من بود به او می کرد. وقتی از خانه اش بیرون آمدیم، گفتم: مواظب باش مبادا از این بابت حسابی برای خودت باز کنی، فهمیدی؟ وگرنه... و او خندید: حالا بگو ببینم جواب سیمون پارفیونوویچ را چه می دهی؟ حقیقت این است که همان جا می خواستم به عوض رفتن به خانه، خودم را بیندازم توی شط. ولی بعد توی دلم گفتم: حالا که آب از سرم گذشته، چه فرق می کند! و به خانه برگشتم، انگاری به جهنم می روم!»

مرد کارمند صورت خود را پیچ و تابی داد و حتی سراپایش لرزید و آهسته رو به پرنس کرد و گفت: «وای وای، خدا نصیب نکند! آن مرحوم برای ده هزار روبل که هیچ برای ده روبل هم روزگار آدم را سیاه می کرد.»

پرنس با کنجکاوی چشم از صورت راگوژین برنمی داشت و می دید که رنگ چهره اش پریده تر شده است.

راگوژین با غیظ گفتۀ کارمند را تکرار کنان گفت: «روزگار آدم را سیاه می کرد! تو چه می دانی؟» و رو به پرنس ادامه داد: «فوراً از همه جزئیات خبردار شده بود. آخر زالیوژف هر که را دیده بود برایش تعریف کرده بود. پدرم دستم را گرفت و برد طبقۀ بالا و در را بست و یک ساعت تمام چوبم زد. بعد گفت: این فقط پیش  درآمدش بود تا آماده شوی! شب برمی گردم شب به خیر بگویم! آقایی که شما باشید یک راست رفت سراغ ناستاسیا فیلیپوونا و از موی سفیدش خجالت نکشید و تا زمین جلوش خم شد و به قدری التماس و گریه و زاری کرد که بیچاره رفت و جعبۀ جواهر را آورد و پیشش انداخت و گفت: بیا پیرمرد، خیر سرت با آن ریش سفیدت! بردار گوشواره هایت را. وقتی فکر می کنم که پارفیون آن ها را با استقبال از چه خطری برای من خریده قیمت شان برایم ده برابر می شود. بیا سلام مرا به پارفیون سیمونوویچ برسان و از او تشکر کن! اما در این فاصله مادرم تبرکم داد و من بیست روبل از سریوژکا پراتوشکین گرفتم و سوار قطار شدم و رفتم پسکف. وقتی رسیدم از تب می سوختم. آنجا پیرزن ها شروع کردند شرح مصیبت قدیسان را برایم خواندن و من مثل مست ها منگ نشسته بودم و گوش می دادم. بعد راه افتادم و هرچه پول برایم مانده بود در پیاله فروشی ها خرج کردم و تا صبح مثل مرده در کوچه ها افتاده بودم و سگ ها تمام بدنم را گاز گاز می کردند و صبح از تب هذیان می گفتم و نمی دانم چطور به خود آمدم.»

کارمند دست ها را برهم مالان دلقک وار خندید: «حالا ناستاسیا فیلیپوونا برای تان آواز هم می خواند. حالا دیگر قربان، آن گوشواره چیست، گوشوارهایی به او می دهیم که....»

راگوژین بازوی او را محکم گرفت و فریاد زد: «اگر دیگر یک بار یک کلمه از ناستاسیا فیلیپوونا حرف بزنی به خدا قسم زیر چوب می کشمت. لیخاچف را هر جا می خواهی برده باش و هر غلطی می خواهی کرده باش.»

- خوب، چه بهتر، پس یعنی بیرونم نمی کنی. می زنی بزن. می کشی بکش. این جوری محکم تر به هم گره می خوردیم! بفرمایید، رسیدیم!

و به راستی نیز قطار به ایستگاه وارد می شد. گرچه راگوژین می گفت که بی خبر آمده است، چند نفری به استقبالش آمده بودند، فریاد می زدند و کلاه برایش تکان می دادند.

راگوژین، آن ها را تماشا کنان با لبخندی پیروزمندانه و حتی گفتی کینه توزانه زیرلب گفت: «تماشا کن، زالیوژف هم آمده!» و ناگهان رو به سوی پرنس گرداند و گفت: «پرنس، من نمی فهمم چرا این قدر دوستت دارم. شاید برای این است که در چنین ساعتی دیدمت. ولی خوب، این را هم در همین ساعت دیدم (و به لیبدف اشاره کرد.) اما ابداً دوستش ندارم. پرنس جان، بیا پیشم! این گترهای مسخره را از روی کفش هایت برمی دارم. یک پالتو پوست عالی تنت می کنم. یک فراک شیک می دهم برایت بدوزند، با جلیقۀ سفید یا هر رنگی که دلت بخواهد. جیب هایت را هم پر از پول می کنم... آن وقت با هم می رویم پیش ناستاسیا فیلیپوونا. می آیی؟»

لیبدف با تأکید و آب و تاب گفت: «پرنس لی یو نیکلایویچ، گوش کنید، وای وای، مبادا غافل شوید، مبادا رد کنید ها!»

پرنس میشکین ازجا برخاست و از راه ادب دست به سوی راگوژین پیش برد و با خوش رویی گفت: «با کمال میل می آیم و از اینکه دوستم دارید خیلی تشکر می کنم. چه بسا اگر فرصت بشود همین امروز بیایم. حتی صادقانه بگویم من هم از شما خیلی خوشم می آید. مخصوصاً وقتی صحبت آن گوشواره های الماس را می کردید! حتی قبل از آن هم با وجود قیافۀ عبوس و اخم های درهم تان ازتان خوشم آمده بود. از وعدۀ لباس و پالتوتان هم خیلی متشکرم! چون به زودی به لباس و پالتو احتیاج خواهم داشت. به پول هم همین طور، چون حالا که با شما حرف می زنم می شود گفت که جیبم خالی است.»

- پول هم پیدا می شود. همین امشب بیا، پول می دهم!

و کارمند تأکید کرد: «پول هم می دهیم. همین امشب، غروب نشده پول هم پیدا می شود.»

- ببینم پرنس، اول بگویید ببینم شما اهل زن و من هستید یا نه؟

- من، نه چندان. آخر من..... شما شاید ندانید، من به علت این بیماری که از وقت تولدم داشته ام اصلاً زن به خود ندیده ام!

راگوژین خندید و گفت: «خوب، پس اگر این طور است تو یک مجنون الله درست حسابی هستی. امثال تو را خدا دوست دارد.»

کارمند تکرار کرد: «بله خدا این جور بندگان خود را دوست دارد.»

راگوژین به لیبدف گفت: «دنبال من بیا، قلمدون میرزا!»

و همه از واگن بیرون رفتند.

لیبدف عاقبت به منظور خود رسید و به زودی دستۀ پرجار و جنجالی روی به سوی بولوار وازنسینسکی نهادند. پرنس می بایست به بولوار لیتینا یا برود. هوا مرطوب و بارانی بود. راه را از رهگذران پرسید و دانست که سه ورستی تا مقصدش راه است تصمیم گرفت که درشکه سوار شود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ابله - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ابله انتشارات نشرچشمه
  • تاریخ: دوشنبه 13 مرداد 1399 - 08:44
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2370

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8258
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927197