Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اسارت بشری - قسمت یازدهم

اسارت بشری - قسمت یازدهم

نوشته ی: ویلیام سامرست مو آم
ترجمه ی: مهدی افشار

فیلیپ در جای خود نشست. تصمیم داشت از جای خود تکان نخورد، اما ده دقیقه بعد از خارج شدن او سوار کالسکه ای شده و به دنبال او به راه افتاد. حدس می زد که ممکن است با اتوبوس به ایستگاه ویکتوریا رفته باشد، بدین ترتیب هم زمان به ایستگاه می رسیدند. او را برسکوی قطار دید. از نگاهش خود را مخفی داشت و همان قطاری که او هرن هیل رفت را سوار شد. نمی خواست تا زمانی که از قطار پیاده نشده با او صحبت کند؛ زیرا در راه خانه، میلدرد نمی توانست از حرف زدن با او طفره رود.

به محض این که به خیابان اصلی که رفت و آمد زیاد بود و از نور تیرهای چراغ برق روشن بود، پیچید فیلیپ خود را به او رساند.

صدایش کرد: «میلدرد!»

راه خود را در پیش گرفت، بی آن که نگاهی به فیلیپ کند، فیلیپ دیگر بار صدایش کرد، آن وقت ایستاد و به طرف فیلیپ برگشت:

- چه می خواهی؟ در ایستگاه ویکتوریا دیدم که دوروبر من می چرخی، چرا مرا به حال خود نمی گذاری.

- واقعاً متأسفم، نظرت که درباره من عوض نشده؟

- نه. فقط از حسادت و خلق و خوی تو حالم برهم می خورد. تو برای من اهمیتی نداری، هیچ وقت هم نداشته ای و هرگز هم نخواهی داشت. دیگر نمی خواهم با تو سروسری داشته باشم.

به شتاب قدم های خود افزود و فیلیپ شتابان به راه افتاد تا با او همگام شود.

- هیچ وقت تا کنون در برابر من نرمی نشان نداده ای. چه عیبی دارد در حالی که نسبت به همه بی تفاوت هستی با من با خوش رویی و محبت برخورد کنی. به من رحم کن. مهم نیست اگر مرا دوست نداری، چون نمی توانی به خودت بقبولانی که مرا دوست داشته باشی. فقط از تو می خواهم که اجازه دهی دوستت داشته باشم.

بی آن که پاسخی بدهد به راه خود ادامه داد و فیلیپ با اضطراب و دلهره مشاهده کرد که تنها چند صد متر تا خانه او باقی مانده است. رنج تحقیر را به جان خرید و قصه بی منطق عشق و توبه بر زبان جاری کرد.

- اگر فقط این بار مرا ببخشی، قول می دهم هرگز دیگر موردی پیش نیاید که از من رنجیده خاطر شوی. تو می توانی با هر کس که مایلی بیرون بروی و راضی به این هستم که وقتی برنامه دیگری نداشتی به سراغ من بیایی.

به نقطه ای رسیدند که همیشه در آن جا از یک دیگر خداحافظی می کردند و میلدرد، ایستاد.

- حالا دیگر باید برگردی. نمی خواهم تا خانۀ ما با من همراه شوی.

- نمی روم تا این که مرا ببخشی.

- از همه آن چه که میان من و توست حالم به هم می خورد.

لحظه ای مردد ماند که چه بگوید. به طور غریزی می توانست سخنی را بر زبان راند که او را به غلیان آورد. آن چه می خواست بگوید تقریباً حال خودش را نیز دگرگون کرده بود.

- این کمال بی رحمی است. گفتنش مشکل است ولی نمی دانی که لنگ بودن چه معنایی دارد. البته که تو از من خوشت نمی آید. من هم نمی توانم چنین انتظاری را داشته باشم.

وقتی پاسخ فیلیپ را داد، از صدایش تأثر شنیده می شد: «فیلیپ، خودت هم می دانی که این حقیقت ندارد.»

دیگر فیلیپ نقش آفرینی می کرد و صدایش خشک و خفیف شده بود.

- آه احساس من این است.

دست فیلیپ را در دست گرفت و به فیلیپ خیره شد. چشمانش پر از اشک شده بود.

- اطمینان داشته باش که لنگی پای تو برای من کوچکترین اهمیتی ندارد. بعد از یکی دو روز اول ابداً دیگر متوجه آن نبودم.

فیلیپ سکوتی غمگین بر قرار کرد. می خواست که او فکر کند، فیلیپ می کوشد بر اندوهی که در سینه اش است، غلبه کند.

- فیلیپ می دانی که از تو خیلی خوشم می آید. فقط گاهی از اوقات بیش از حد عناد می ورزی. بیا آشتی کنیم.

فیلیپ را بوسید و آرامشی در قلب فیلیپ جاری ساخت.

- فیلیپ حالا راضی شدی؟

- فوق العاده.

به فیلیپ شب بخیر گفت و با شتاب به طرف خانه به راه افتاد. روز بعد فیلیپ یک ساعت ظریف و یک گل سینه به او هدیه کرد. میلدرد از هدایای فیلیپ خوشش آمده بود.

اما سه چهار روز بعد از این واقعه، وقتی برای فیلیپ چای آورد، گفت:

- یادت می آید آن شب چه قولی دادی؟ حتماً به قولت پای بندی، این طور نیست؟

- بله.

فیلیپ دقیقاً می دانست، منظور او چیست و آماده شنیدن سخن بعدی او بود:

- برای این که می خواهم با آن آقایی که آن شب درباره او صحبت کردم، بیرون بروم.

- بسیار خوب، امیدوارم خوش بگذره.

- تو که ناراحت نمی شوی؟

حال احساسات خود را در بهترین وجه ممکن در اختیار گرفته بود.

لبخندی زد: «خوشم نمی آید، ولی قصد ندارم بیش از این خود را منفور سازم.»

میلدرد از گردشی که قرار بود برود به هیجان آمده بود و با اشتیاق درباره آن صحبت می کرد. فیلیپ در این فکر بود که آیا این ها را می گوید تا او را رنج دهد و یا صرفاً از روی بی احساسی و ساده لوحی سخن می گوید.

فیلیپ برحسب عادت خشونت او را نادیده می گرفت. زیرا این حرکات را به حساب حماقت و سادگیش می گذاشت. وقتی او را آزرده می کرد، این احساس را داشت که او در رفتار خویش تعمدی ندارد.

اما ساده لوحی و نادانی میلدرد موجبی برای توجیه رفتارش بود. فیلیپ احساس می کرد اگر چنین عقیده ای درباره او نداشت هرگز نمی توانست به سبب رنجی که به او تحمیل کرده، او را مورد عفو قرار دهد.

- آن آقای باشخصیت در تیوولی جا ذخیره کرده. یعنی او به من گفت که خودم تئاتری را که می خواهم بروم تعیین کنم و من هم آن جا را انتخاب کردم و بعد برای شام به کافه رویال می رویم. می گوید که گران ترین رستوران در لندن است.

فیلیپ با خود اندیشید: «حتماً او در مفهوم کامل کلمه یک نجیب زاده است.»

اما دندان هایش را برهم فشرد تا از ادای حتی یک حرف خود داری کند.

فیلیپ به تیوولی رفت و میلدرد را با میزبانش دید. صورتی لطیف با موهای لغزنده داشت و چهره اش بی شباهت به کسانی که برای کالاهای مختلف تبلیغ می کند و عکسشان را در کنار کالاها چاپ می کنند، نبود. در ردیف دوم لژ تئاتر نشسته بودند. میلدرد کلاه سیاه لبه پهنی که پر شتر مرغی زینت آرای آن بود بر سر داشت، این کلاه چهره او را خوشایند تر ساخته بود. با لبخندی که فیلیپ آن را خوب می شناخت، نشسته به حرف های میزبانش گوش می داد. در چهره اش نشانی از شادابی دیده نمی شد و فیلیپ می دانست برای آن که آن چهره گشاد گردد لودگی و مسخرگی بیشتری نیاز می باشد. اما فیلیپ مشاهده می کرد او مجذوب مهماندار خود شده است. فیلیپ با رنجیدگی اندیشید که مهماندار خوش رو خوش برخورد میلدرد، کاملاً متناسب او می باشد.

خلق و خوی سست و بی تحرک میلدرد موجب می شد که آدم های پر تحرک و بذله گو را ستایش کند. فیلیپ خود شوق شور بحث کردن را داشت اما ابداً استعداد لطیفه گویی را نداشت. او بعضی از دوستانش را که در بذله گویی استاد و ماهر بودند، مثلاً لاسان را، می ستود و احساس حقارتی داشت او را شرمرو و کج خلق می ساخت. آن چه که او را به خود جذب می کرد، میلدرد را خسته می ساخت.

میلدرد انتظار داشت که مردها درباره مسابقات و فوتبال صحبت کنند و فیلیپ درباره این مسایل هیچ اطلاعی نداشت. او با آن واژه های کلیدی باید گفته شود تا شنونده به نشاط آید، آشنا نبود.

مطالب چاپی همیشه طلسمی بود که فیلیپ را جذب خود می ساخت و حال برای آن که خود را بیش تر موجه جلوه داده و بیش تر مطلوب دیگران قرار دهد شروع به خواندن نشریه اسپورتینگ تایمز کرده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اسارت بشری - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: ناشر
  • تاریخ: یکشنبه 5 مرداد 1399 - 08:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1940

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2620
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23009148