Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اسارت بشری - قسمت دهم

اسارت بشری - قسمت دهم

نوشته ی: ویلیام سامرست مو آم
ترجمه ی: مهدی افشار

از آن به بعد هر روز او را می دید. چند روزی هم برای ناهار به چایخانه می رفت، اما میلدرد او را از این کار منع کرد و گفت که ظهر آمدن او به چایخانه موجب می شود که دخترهایی که در چایخانه کار می کنند شایعاتی بر سر زبان ها آورند و درباره آن دو حرف هایی بزنند. اما فیلیپ همه شب پیرامون چایخانه پرسه می زد و پس از تعطیل شدن میلدرد با او تا ایستگاه پیاده می رفت و هفته ای یکی دو شب نیز با هم شام می خوردند. فیلیپ هدایای کوچکی از قبیل النگوی طلا، دستمال و دستکش به او می داد و بیش از حدی که باید خرج می کرد، اما نمی توانست خرید هدیه را متوقف کند: تنها هر زمان که هدیه ای به او می داد توجه و محبتی به او می کرد. او بهای هر هدیه ای که دریافت می داشت، می دانست و امنتان وی دقیقاً متناسب با ارزش هدیه ای بود که دریافت می داشت فیلیپ با آن که از این موضوع اطلاع داشت باز هم بی تفاوت بود، وقتی او در بوسیدن فیلیپ پیش قدم می شد، خوشحال بود هرچند که می دانست تظاهرات عاطفی او از چه طریق حاصل شده است. فیلیپ دریافت که یکشنبه های خسته کننده ای در خانه دارد، به همین جهت صبح های یکشنبه در انتهای خیابان هرن هیل به دیدار او می رفت تا به اتفاق به کلیسا بروند.

میلدرد گفت: «زمانی دوست داشتم همیشه به کلیسا بروم. کلیسا رفتن لذتی دارد، این طور نیست؟»

آن وقت برای قدم زدن به پارک براک ول می رفتند و بعد در هتلی شامی سرپایی می خوردند. آنان با یک دیگر حرف چندانی برای گفتن نداشتند و فیلیپ به شدت نگران بود که مبادا میلدرد از او خسته شود. (او دختری بود همه چیز خیلی زود دلش را می زد) و در ذهن خود دایم جستجو می کرد تا موضوعی برای گفتگو بیابد. فیلیپ دریافت که این گردش ها هیچ یک از آن دو را خشنود نمی کند، مع هذا نمی توانست دوری او را تحمل کند و این دیدارها آن قدر کشدار می شد که میلدرد خسته و کج خلق می شد. می دانست که دختر توجهی به او ندارد و می کوشید در او عشقی را بدمد که می دانست در ذات و نهاد او عشق را راهی نیست: او سرد مزاج بود. فیلیپ از او توقعی نداشت اما نمی توانست احساسات خود را بر او تحمیل نکند. حال که آنان نزدیک تر و صمیمی تر شده بودند، احساس می کرد کنترل خلق و خوی خودش دشوار شده است، غالباً از او به خشم می آمد و نمی توانست از زخم زبان زدن به او خودداری کند. بیشتر اوقات با یک دیگر دعوا داشتند و میلدرد هرچند گاه یک بار با او صحبت نمی کرد، اما همیشه آشتی آنان با پوزش خواهی فیلیپ و زانو زدنش در برابر میلدرد، ممکن می شد. هرگاه فیلیپ مشاهده می کرد که او در چایخانه با مردی صحبت می کند، به شدت حسادت می ورزید و هر وقت که حسادتش برانگیخته می شد، حق را به جانب خود می داد. در دل فحش هایی نثار او می کرد و با اندوه چایخانه را ترک گفته و بعد از یک شب بد خوابی و از این پهلو به آن پهلو شدن از خود به خشم آمده پشیمانی به سراغش می آمد. روز بعد به چایخانه می رفت و از او تقاضای عفو می کرد.

«از من عصبانی نباش، من صمیمانه تو را دوست دارم، نمی توانم بر خلق و خوی خود کنترلی داشته باشم.»

میلدرد جواب داد: «یکی از این روزها از من خیلی دور خواهی بود.»

با اشتیاق می خواست به خانه آنان راه پیدا کند تا از این طریق صمیمیت بیش تری به وجود آید و با بهره گیری از این امتیاز به روابط گسیخته ای که در طول ساعات کار داشتند خاتمه دهد. اما او چنین اجازه ای به فیلیپ نداد.

- عمه ام فکر می کند رفت و آمد تو به خانه ما خیلی مسخره است.

فیلیپ تصور می کرد امتناع میلدرد از معرفی او به عمه اش صرفاً از این جهت است که دوست ندارد عمه او را ببیند. میلدرد او را به عنوان بیوۀ یک متخصص معرفی کرده بود (اصطلاح متخصص، عبارتی جهت متمایز کردن بود) و با دل نگرانی می دانست که به ندرت می توان به زنی صفت تشخص داد.

فیلیپ تصور می کرد که عمه میلدرد در حقیقت بیوۀ یک کاسبکار ساده است و می دانست که میلدرد گزافه گو است. اما فیلیپ زمینه ای نمی یافت تا به او بفهماند که برای او عامی بودن عمه اش اهمیتی ندارد.

شدیدترین اختلاف میان آن دو زمانی واقع شد که میلدرد به فیلیپ گفت مردی از او تقاضا کرده با هم به تئاتر بروند. فیلیپ رنگ باخت و چهره اش خشک و تلخ شد.

- تو که نمی روی؟

- چرا نباید بروم! مرد بسیار با شخصیتی است.

- هرجا بخواهی تو را با خود می برم.

- اما این فرق می کند. من که نمی توانم همیشه با تو باشم. به علاوه تعیین وقت تئاتر را به عهده من گذاشته و می توانم شبی را انتخاب کنم که با تو قرار ندارم. بنابراین برای تو که نباید فرقی داشته باشد.

- اگر بویی از نجابت برده باشی، اگر رگه ای از امتنان در وجودت باشد، فکر رفتن با کس دیگری را به مغزت هم راه نمی دهی.

- منظور تو از این که می گویی اگر احساس امتنان داشته باشم، درک نمی کنم. اگر منظورت چیزهایی است که به من هدیه کرده ای، می توانم همه آن ها را به تو برگردانم. هیچ یک از آن ها را نمی خواهم.

لحن صدایش گاه بسیار زننده و عامیانه می شد.

- با تو بیرون رفتن چندان هم لطفی ندارد. دایم از آدم می پرسی مرا دوست داری، مرا دوست داری. به طوری که آدم حالش به هم می خورد.

فیلیپ می دانست که یک بند از او سوال را کردن حماقت است، اما نمی توانست خویشتن داری کرده، این پرسش را به عمل نیاورد.

- آه بسیار خوب، از تو خوشم می آید.

- فقط همین؟ تو را با همه وجود دوست دارم.

- من این طوری نیستم، من آدمی نیستم که خیلی درباره عواطفم حرف بزنم.

- کاش می دانستی که با گفتن این کلمه تا چه حد مرا خوشحال می کنی.

- حرف من این است اگر کسی مرا دوست دارد، باید مرا همین طوری که هستم بخواهد و اگر خوشش نمی آید، خوب بکشد پشت دوری.

اما گاهی از اوقات بازهم صریح تر و رک تر از معمول می شد و وقتی فیلیپ همان پرسش همیشگی «مرا دوست داری» را از او می کرد پاسخ می داد:

- آه بس کن دیگر.

آن وقت فیلیپ غمگین و ساکت می شد. احساس می کرد از او متنفر است.

و حال فیلیپ در قبال این مسئله جدید گفت:

- پس این طور، اگر این احساس را داری فکر نمی کنم دلیلی داشته باشد برای بیرون رفتن با من خودت را به زحمت بیندازی.

- مطمئن باش که این من نیستم که می خواهم با تو بیرون بروم، این تو هستی که مرا مجبور می کنی.

غرور فیلیپ به شدت جریحه دار شده بود و با خشم گفت:

- فکر می کنی من آن قدر ساده لوح هستم که دست به سینه در این جا منتظر بمانم تا وقتی کس دیگری نیست تا تو را به گردش ببرد، به شام و تئاتر دعوتت کنم و وقتی یک نفر دیگر پیدا شد، بنده گورم را گم کنم و بروم. متشکرم، من از دادن این گونه خدمات بیزارم.

- اجازه نمی دهم کسی این طوری با من حرف بزند. همین حالا نشانت می دهم که چه قدر از این شام کثافتی تو بیزارم.

از جای برخاست، کت خود را پوشید و با شتاب از رستوران خارج شد. 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اسارت بشری - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: ناشر
  • تاریخ: شنبه 4 مرداد 1399 - 16:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2079

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 765
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003151