Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت اول

زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت اول

نوشته ی: ارنست همینگوی
ترجمه ی: دکتر علی سلیمی

کف جنگل روی برگهای سوزنی خرمایی رنگ کاج دراز کشیده و چانه اش بر دستهای تا شده اش گذاشته بود. بر فراز جنگل باد بر سر درختان کاج می وزید.

دامنه کوه درآن نقطه که او قرار داشت دارای شیب ملایمی بود، اما پایین تر از آن شیب تند تر می شد و او سیاهی جاده قیراندود را که در گردنه می پیچید می دید. همراه جاده رودخانه ای جریان داشت و پایین گردنه اره خانه ای را در کنار رودخانه، و آبی را که از بالای سد می ریخت و در آفتاب تابستان سفید بود می دید.

پرسید: «اره خانه همانه؟»

- بله.

- یادم نمیاد.

- بعد از رفتن تو ساخته شد. آسیاب قدیمی خیلی پایین تره، خیلی پایین تر از گردنه.

نقشه نظامی عکس برداری شده را کف جنگل گسترد و بدقت بآن نگریست. پیرمرد از روی شانه او نگاه میکرد. او پیرمردی کوتاه قد و با استقامت بود؛ لبادۀ سیاه روستایی و شلوار خاکستری آهاری و خشک در بر و یک جفت کفش تخت آجیده بپا داشت. نفسش از کوه پیمائی به تنگی افتاده بود. و دستش روی یکی از دو کوله پشتی سنگینی که حمل کرده بودند قرار داشت.

- پس پل را نمیشه از اینجا دید؟

پیرمرد گفت: «نه. اینجا شیب گردنه ملایمه و رودخانه آرام. پایین تر، که جاده تو درختا گم میشه، رودخانه یک مرتبه پایین میفته و یک تنگه سراشیب میسازه...»

- یادمه.

- پل روی همین تنگه س.

- پست هاشان کجاست؟

- یک پست در همین آسیابه که می بینی.

مرد جوان که سرگرم بررسی روستا بود، دوربینش را از جیب پیراهن فلانل خاکی رنگ و رو رفته اش درآورد، عدسی ها را با دستمالی پاک کرد، پیچ عدسی های چشمی را چرخاند تا یکباره تخته های آسیاب بروشنی آشکار شد و او نیمکت چوبی را در کنار در، یک کپه عظیم خاک اره پشت انبار بی سقف، جایی که اره مدوری قرار داشت، و قطعه ای از شیاری را که کنده ها را از دامنه کوه آنسوی رودخانه پایین می آورد دید. رودخانه در دوربین آشکار و آرام دیده میشد، و در زیر کمان آبشار، آبی که از سد پاشیده میشد در باد پراکنده می گشت.

- نگهبانی در کار نیست.

پیرمرد گفت «از آسیاب دود بلند میشه، روی یک بند هم رخت آویزان کرده اند.»

- اینها را می بینم اما از نگهبان اثری نیست.

پیرمرد توضیح داد «شاید تو سایه است. حالا اونجا خیلی گرمه، شاید در آن طرف که ما نمی بینیم تو سایه باشه.»

- شاید. پست دیگه کجاست؟

- پایین پل. این یکی در کلبۀ مأمور تعمیر جاده است که از سر گردنه پنج کیلومتر فاصله داره.

به آسیاب اشاره کرد. «چند نفر اینجا هستند؟»

- شاید چهار تا سرباز و یک سرجوخه.

- پایین چند تا؟

- بیشتر. بعد می بینیم.

- سر پل چند نفر هستند؟

- همیشه دو نفر. هر طرف پل یک نفر.

- ما به عده ای احتیاج خواهیم داشت. تو چند نفر میتونی فراهم کنی؟

پیرمرد گفت «هرچند نفر که بخواهی میتونم برات بیارم. حالا تو این تپه ها آدم خیلی زیاده.

- چند نفرند؟

- بیشتر از صد تا. اما دسته دسته هستن. تو به چند نفر احتیاج داری؟

- وقتی پل را دیدم بهت میگم.

- میخواهی الان ببینی؟

- نه. حالا می خواهم برم یک جایی که این مواد منفجره را تا وقتش برسد آنجا پنهان کنم. میخوام اگه ممکن باشه جایی پنهان شان کنیم که تا پل بیشتر از نیم ساعت راه نباشد.

پیرمرد گفت «کاری ندارد از آنجا که ما میرویم تا رودخانه سرازیریه. اما حالا باید کمی به سختی بالا بریم که به آنجا برسیم. گرسنه هستی؟»

مرد جوان گفت «آره، اما بعد غذا میخورم. گفتی اسمت چیست؟ فراموش کردم.»

این فراموشی برایش نشانه بدی بود.

پیرمرد گفت «آنسلمو. اسمم آنسلمو است و اهل بارکوی آویلا هستم. بگذار کمکت کنم کوله پشتی را برداری.»

جوان مردی بلند قامت و لاغر اندام بود و موی بوری با رگه های طلایی و چهره ای سوخته از باد و آفتاب داشت. نیمتنه شال رنگ و رورفته شلوار روستایی بتن داشت و کفشهای تخت آجیده بپا کرده بود. خم شد و دستش را از میان یکی از بندهای چرمی رد کرد و کوله پشتی سنگین را روی شانه انداخت. بعد بازویش را میان بند دیگر برد و سنگینی کوله پشتی را روی کمر متمرکز ساخت، پیراهنش در جائی که کوله پشتی قرار گرفته بود هنوز تر بود.

گفت «بلندش کردم از کجا باید بریم؟»

آنسلمو گفت «از کوه بالا میرویم.»

با قامتی خم شده در زیر سنگینی کوله پشتی ها، عرق ریزان، بکندی از میان جنگل کاج که دامنه کوه را پوشانده بود بالا رفتند. مرد جوان نشانه ای از راه نمی دید، با این همه چپ و راست از کوه بالا میرفتند. دراین هنگام از نهر کوچکی گذشتند و پیرمرد، پیشاپیش، با آرامی روی لبۀ بستر سنگی نهر به پیش رفت. اکنون شیب راه تندتر و صعود دشوارتر شد تا سرانجام نهر چنان مینمود که از بالای لبه هره خارایی صافی که بالای سر آنها قرار داشت فرو میریزد. آن وقت پیرمرد در پای برآمدگی ایستاد تا جوان به او برسد.

- چطور بود؟

مرد جوان گفت، «خوب» او به شدت عرق می ریخت و بر اثر پیمودن سربالایی تند کوه عضله های رانش منقبض شده بود.

- حالا اینجا منتظر من باش. من جلو میرم که آنها را خبر کنم. گمان نکنم دلت بخواد، با این باری که داری، بطرفت تیراندازی بشه!

مرد جوان گفت، «به شوخی هم نه، دوره؟»

- خیلی نزدیکه. تو را به چه اسمی صدا میکنن؟

مرد جوان که کوله پشتی را بآرامی پایین آورده و بین دو سنگ در کنار بستر نهر قرار داده بود جواب داد، «ربرتو.»

- ربرتو، پس صبر کن تا من برگردم.

- بسیار خوب. اما نقشه تو آنستکه از این راه به پل بری؟

- نه. به پل از یک راه دیگه که کوتاه تر و آسانتره میریم.

- نمی خواهم اینها را خیلی دور از پل نگهدارم.

- حالا می بینی. اگر راضی نشدی جای دیگری پیدا می کنیم.

مرد جوان گفت «ببینیم.»

پهلوی کوله پشتیها نشست و به نگریستن پیرمرد که از هره سنگی بالا میرفت پرداخت. صعود از آن کار دشواری نبود و از طرزی که او بی جستجو جای دست پیدا می کرد مرد جوان دریافت او پیش از آن چندین بار از آن بالا رفته است. با این همه هرکس به بالای آن رسیده بود دقت کرده بود که ردی بجا نگذارد.

جوان که نامش رابرت جردن بود بی نهایت گرسنه و ناراحت بود. او بارها گرسنه مانده بود اما بطور معمول ناراحت نمی شد چون به آنچه ممکن بود برای خودش اتفاق بیفتد اهمیتی نمی داد. با تجربه ای که اندوخته بود میدانست که در همه جای این مرز و بوم حرکت در پشت خطوط دشمن کاری آسان است. اگر انسان راهنمای خوبی همراه میداشت حرکت در پشت خطوط مانند گذشتن از آن آسان بود. تنها اهمیت دادن به آنچه درصورت گرفتار شدن بسر آدم می آید کار را دشوار میکند. یکی این و دیگر اینکه به چه کسی باید اطمینان کرد. ناچاری به کسانی که با آنها کار میکنی یا کاملاً اطمینان داشته باشی یا هیچ اعتماد نکنی، و بایستی درباره این اعتماد تصمیم بگیری. ناراحتی او هیچکدام از اینها نبود. بلکه قضایای دیگری درمیان بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زنگها برای که بصدا در می آیند - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب زنگها برای که بصدا در میآیند انتشارات سکه
  • تاریخ: سه شنبه 10 تیر 1399 - 16:14
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2060

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1004
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928970