Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شیطان در نوشته - قسمت اول

شیطان در نوشته - قسمت اول

نوشته ی: ناتائیل هاثورن
ترجمه ی: فریدون منسوبی

در یک شب بسیار سرد ماه دسامبر، با کالسکۀ پستی وارد شهری شدم که یکی از رفقای صمیمی من درآن اقامت داشت. او از جملۀ آن جوانان با استعدادی بود که بیشتر به شعر و ادبیات می پردازند درحالیکه خود را دانشجوی حقوق مینامند.

پس از صرف شام، اولین کار من دیدار این دوست در دفتر کار یکی از استادان مشهورش بود. هم چنانکه پیش از این گفتم، شبی بسیار سرد بود. ستارگان روشن بود و شدت سرما، شب های قطب جنوب را بخاطر میآورد.  پنجره مغازه های کنار خیابان یخ بسته بود آن چنان که نور درون مغازه ها به بیرون راه نمی یافت. اما چه بر روی زمین و چه بر بام منازل برفی دیده نمیشد. درسکوت شب صدای بلند و منظم حرکت چرخ درشکه ها بر سنگ فرش و زمین یخ زده، طنین می انداخت. وزش باد آنچنان شدید بود که من مجبور شدم پالتو خود را مانند بادبانی بر فراز سر خود برافرازم و همراه باد با سرعتی برابر باد گره، در امتداد بر سرورویشان وزیدن داشت و تا عمق استخوان هایشان نفوذ میکرد. یکی از اینان را با تنه ئی که بدو زدم برزمین انداختم، اما پیش از آنکه فرصتی برای مجادله پیدا کند سوار بر بال های باد، از او فاصله زیادی گرفته بودم.

بعد از وصف این شب سرد و پرباد، ما را در کنار آتشی با شعله های رخشان در نظر آرید. آتشی آنچنان دلپذیر و لذت بخش که من احساس میکردم میل دارم بر روی آن بخوابم و در میان اخگرهای سوزان آن غلتی بزنم. دراین اتاق نیز همان چیزها به چشم می خورد که معمولا در دفتر کار یک وکیل می توان دید: احضارنامه و اوراق حقوقی دیگر روی میزها و نیمکت ها پراکنده بود. اما نشانه هائی بود که معلوم می داشت آقای وکیل زبردست دادگستری یا از ارباب رجوع وی، کسی مزاحم ما نخواهد شد؛ ورقه های اخطار زیرا که او برای شرکت در محاکمه ای به یک شهر دور دست رفته بود. بطری بلندی که بیشتر به یک صراحی میمانست، در میان دو لیوان، روی میز قرار داشت و در کنار آنها توده ای از نوشته های خطی که قلم خوردگی های بسیار در آن ها بود دیده میشد. اما این اوراق به هیچ وجه به پرونده های حقوقی که معمولا در دادگاه ها می بینیم شبیه نبود. دوستم، که من او را ابرون Obereon خواهم نامید (این یک لقب تفنن و دوستانه بود) با ناراحت مخصوصی به این کاغذها مینگریست و سرانجام با لحنی جدی گفت:

- من یقین دارم، و یا بهتر بگویم: میتوانم یقین داشته باشم، که در این انبوه کاغذهای قلم خورده شیطانی وجود دارد. تو آنها را خوانده ای و میدانی منظور من چیست. من درآنها سعی کرده ام تصویری از شیطان، بدان گونه که در افسانه ها و کتب جادوگری نمایانده شده است – مجسم سازم. اوه، براستی خود من از آنچه که در خاطر خود خلق کرده ام وحشت دارم و وقتی به این نوشته ها، که درآنها به یک تصویر مبهم ذهنی صورت واقعیت بخشیده ام مینگرم، برخود میلرزم. کاش این کاغذها از جلو چشم من دور میشد!

و من با خود گفتم: «از جلو چشم من نیز!»

ابرون گفت: «آن موجود جهنمی را بخاطر می آوری که شادی و سعادت کسانی را که با اطاعت معصومانه ای تسلیم او شده بودند . از وجودشان مکید؟ به همین ترتیب این مسوده های لعنتی آرامش و راحت خیال را از وجود من سلب کرده اند. آیا تو هیچ تأثیر این شیطان را احساس کرده ای؟»

گفتم: «نه! مگر اینکه منظورت همان هوسی باشد که پس از خواندن داستان های زیبای تو – نسبت به داستان نویسی در دل آدم پیدا میشود.»

ابرون با لحنی نیمه جدی پاسخ داد: «هوس داستان نویسی! خوب، پس شیطانی که من آفریده ام ترا هم در چنگال گرفته است! دیگر از دست رفتی! دیگر هرگز نمیتوانی خودت را نجات بدهی؛ اما مطمئن باش که دست کم، ما اولین و آخرین قربانیان او خواهیم بود زیرا همین امشب این نوشته ها را خواهم سوزاند و شیطانی که زاییده این نوشته هاست نیز بآتش آنها خواهد سوخت.»

با تعجب از نومیدی عمیقی که این تصمیم انگیزۀ آن شده بود، فریاد زدم: «پس تو میخواهی داستان هایت را بسوزانی؟»

و نویسند، با اندوه و افسردگی گفت: «تو نمیتوانی تصور کنی نگارش این داستان ها چه اثری روی من داشته است... من نسبت به راه راست شهرت و پیشرفت، بی اعتنا ماندم و به دنبال سرابی رفتم. اطراف مرا اشباحی که تقلیدی از واقعیات زندگی بودند فرا گرفتند، مرا از راه شناخته شدۀ حیات منحرف کردند و بسوی تنهائی عجیبی سوقم دادند: تنهائی در میان انسان ها... تنهائی در عالمی که علایق و افکار هیچ یک از ساکنان آن نظیر افکار و علائق من نبود، و عقاید و کارهای مرا هم قبول نداشتند. بلی.... این داستان ها مرا در یک چنین وضعی قرار داده است. اگر آنها را بسوزانم شاید بحال نخستین بازگردم.... از این گذشته، این فداکاری کم ارزش تر از آن است که تو فکر میکنی؛ زیرا هیچ کس حاضر نیست آنها را چاپ کند!»

جواب دادم: «به این ترتیب، موضوع تا حدی عوض میشود.»

ابرون درحالیکه چهره اش از خشم برافروخته بود، ادامه داد: «انتشار این داستان ها را به بیشتر از هفده ناشر پیشنهاد کرده ام. اگر جواب های آنها را میخواندی حیرت میکردی. خیلی دلم می خواست این جوابها را میدیدی. ولی به محض دریافت. آنها را آتش میزدم. یکی از ناشران بهانه آورده بود که او فقط کتاب های درسی چاپ میکند. دیگری گفته بود که درحال حاضر پنج کتاب زیر چاپ دارد...»

من گفتم: «آثار چاپ نشده ای که الان در آمریکا وجود دارد، باید رقم بزرگی باشد!»

گفت: «اوه! حتی کتاب های خطی کتابخانۀ اسکندریه هم در برابر این ها مقدار ناچیزی است! بهرحال... آقای دیگری بهانه آورده بود که قصد دارد کار انتشار کتاب را به کلی تعطیل کند. عده ای از آنها نیز صریحاً امنتاع نکرده بودند ولی پیشنهاد کرده بودند که نصف مخارج چاپ را قبلاً بپردازم و نصف دیگر را هم تعهد کنم. گذشته از این، خواه کتاب بفروش برود خواه نرود، برای خود امتیازات زیادی میخواستند یکی دیگر پیشنهاد کرده بود برای این منظور به جمع آوری اعانه اقدام کنم!»

من فریاد زدم: «بد طینت ها!»

و دوستم ادامه داد: «بالاخره از میان این هفده ناشر، فقط یکی لطف کرده حاضر بچاپ آن شده بود. اما این مرد که میتوانم بگویم چیزی از ادبیات سرش نمی شد، گستاخانه از داستان های من انتقاد کرده توصیه کرده بود که در آن ها تجدید نظری بکنم و اطمینان داده بود که در صورت وجود کوچکترین نقصی از چاپ آنها صرف نظر خواهد کرد.»

گفتم: «چه قدر دلم میخواست آن احمق را گوشمالی بدهم!»

گفت: «چه خوب بود که همه آنها گوش مشترکی داشتند و من آن را از جایش میکندم. میان این هفده نفر نامرد؛ فقط یک شخص درست با شرف پیدا شد و گفت هیچ ناشر امریکائی چاپ آثار امریکائی را تقبل نمی کند مگر اینکه از نویسنده بسیار معروفی باشد. نویسندگان تازه کار همه باید خودشان مسئول کار خودشان باشند.»

با فریاد گفتم: «این ارازل پست، در سایۀ ادبیات نان میخورند ولی بخاطر آن حاضر به تقبل هیچ خطری نیستند ولی بهرحال تو میتوانی آنها را بخرج خودت چاپ کنی!»

ابرون جواب داد: «بله، میتوانم. ولی این اشخاص چنان مرا از داستانهایم دلسرد کرده اند که دیگر از فکر کردن دربارۀ آنها بیزارم و هروقت روی میز چشمم به این کاغذها می افتد دچار تهوع میشوم. وقتی شعله کشیدن آنها را به بینم احساس لذتی وحشی خواهم کرد؛ مثل اینکه از دشمنی انتقام بگیرم یا موجود مضری را نابود کنم.»

من با این تصمیم دوستم شدیداً مخالف نکردم زیرا – اگر چه به او علاقمند بودم – باطناً عقیده داشتم که داستان های او، درمیان شعله های آتش بیش از هرجای دیگری درخشندگی خواهد داشت.

پیش از شروع به اجرای تصمیم، در بطری شامپانی را باز کردیم. ابرون آن را قبلاً آماده کرده بود تا در این لحظۀ غم انگیز اندوه عمیقش را به وسیلۀ آن فراموش کند. هر کداممان یک لیوان پر نوشیدیم. و شراب، درحالیکه در وجودمان هیجان می آفرید، جوش زنان از گلویمان پائین رفت. یک لحظه برقی چشمان مرا روشن کرد اما او، همچنان غمگین و گرفته باقی مانده بود.

ابرون با حالتی آمیخته از محبت و نفرت، داستان ها را بطرف خود کشید و در این حالت به پدری مانده بود که فرزند ناقص الخلقۀ خود را در بغل میگیرد.

گفت: «برای یک نویسنده که کتاب بدی نوشته باشد، شکنجۀ شدیدتر از این هست که پیوسته با مسوده های خود مشغول باشد؟»

گفتم: «دراین صورت باز این شکنجه اثری نداشت؛ زیرا یک نویسندۀ بد، پیوسته مفتون و ستایشگر نوشته های خویش است.»

گفت: «ولی خوشبختانه در مورد من اینطور نیست. اما وقتی این اوراق را بهم میزنم، خاطرات زیادی در ذهنم زنده میشود!... این صحنه در یک شب پرستارۀ ماه اکتبر، وقتی که از یک جادۀ کوهستانی بالا میرفتم بمن الهام شد. درآن هوای صاف و مطبوع، سرتاسر وجودم یک پارچه روح و احساس شد و من خیال میکردم که میتوانم تا آسمان بالا بروم و در جاده کهکشان به راه افتم. این داستان دیگر هم در یکی از شب های تیرۀ ماه مارس بودم که صدای همراهان و سر و صدای چرخ های کالسکه، مانند اصواتی رویائی و مبهم بگوشم میرسید، درحالیکه خیالاتم مانند حقایق و بدیهیات بنظرم واضح و درخشان جلوه میکرد. سطور نیمه شبی به کنار بستر خود خواندم... سحرگاه خاکستری رنگ رسید و مرا بیدار و تبدار یافت؛ منی که قربانی افسون خود شده نکردند... و بدین وصف، شب به پایان رسید.» 

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شیطان در نوشته - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 6 اسفند ماه 1340
  • تاریخ: دوشنبه 2 تیر 1399 - 15:02
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1808

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2321
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028973