Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دود قله (فوجی یاما)

دود قله (فوجی یاما)

نوشته ی: ریونو سوکه آگوتاگاوا
ترجمه ی: حسن فیاد

در روزگاران دیرین، پیرمردی خیزران چین می زیست به نام می آتسوکومارو، که همه روزه از برای چیدن خیزران به جانب تپه ساران و خلنگ زاران رهسپار می شد.

یک روز که مثل همیشه از برای چیدن خیزران خانه را ترک گفته بود، خیزرانی با ساقه ای درخشان یافت. پیش رفت و با شگفتی درمیان آن، کودکی دید کوتاه قامت و زیبا.

حیرت زده، با شادی بسیار، او را به خانه نزد همسر خویش برد. و همسر پیرمرد با دقتی مهرآمیز به پرورش و پرستاری دخترک پرداخت. اما از آنجا که وی بسیار لطیف و کوچک بود، ناگریز در سبدی کوچک از او نگهداری می شد. از آن پس، پیرمرد بارها در خیزرانی که چیده بود، تکه های طلا یافت و دیری نگذشت که ثروتی اندوخت. در این هنگام دخترک در مدت سه ماه آنچنان رشد یافت که قامتش به قامت یک زن طبیعی رسید و زیبائیش بدان گونه فزونی گرفت که خانۀ پیرمرد پیوسته از فروغ آن سرشار بود. نام این دوشیزه کاگویاهیمه – شاهدخت تابناک خیزران، لطیف بود. آنها که دربارۀ این شاهدخت سخنها شنیده بودند شب و روز، به امید بدست آوردن ذره ای از فروغ زیبائی شگفت آور وی، به خانه پیرمرد مراوده می کردند.

دیری نگذشت که سخنان بسیاری از زیبائی پرشکوه این دخترک به گوش شهریار میکادو رسید. تا آنجا که روزی به بهانه شکار درآن حوالی، به خانه پیرمرد رفت و از زیبائی خیره کننده شاهدخت تابناک خیزران لطیف، به حیرت فرو شد. و از آن پس، شهریار میکادو، نامه هائی چند بدو نوشت.

چند سالی گذشت. کاگویاهیمه از آغاز بهار، یکه و تنها از خانه بیرون می رفت. هرگاه به نظارۀ ماهی که به آرامی بر پهنۀ آسمان می تافت می نشست، شیون کنان می گریست. و آنگاه، در شبی که قرص ماه تمام می درخشید، او بسی اندوهناک تر از پیش زاری می کرد.

سرانجام، پیرمرد با بی قراری از او پرسید چه چیز آزارش میدهد و دخترک چنین گفت:

- من، به راستی دختر این جهان نیستم. من از دیار مهتابم. به هیات ناپایدار موجودی انسانی زاده شدم. اما اکنون هنگام آنست که به دیار خویش بازگردم. درشبی که قرص ماه تمام بدرخشد، ساکنان دیار مهتاب باز خواهند آمد تا مرا با خود به دور دست ها برند. از این روست که من این چنین غمزده و دلتنگم.

دخترک چنین گفت و شیون کنان به گریستن آغاز نهاد. و پیرمرد از غم خود با او به زاری پرداخت.

چون این خبر به گوش شهریار میکادو رسید، سخت اندوهناک و پریشان گشت و برآن شد تا به هرگونه که هست، دخترک را از رفتن باز دارد. به همین سبب درشبی که می بایست قرص ماه تمام بدرخشد، هزاران تن از مردان جنگاور خود را پیرامون خانۀ پیرمرد خیزران چین به پاسداری گماشت. همسر پیرمرد نیز همچنانکه کاگویاهیمه را در آغوش کشیده بود، به اتاقی رفت و در به روی خود بست.

دیری نپائید که زمین و آسمان از پرتوی نابهنگام آکنده شد. گروهی از فرشتگان بر بال ابرها، با ارابه ای که به زیبائی آذین شده بود، به آرامی به جانب زمین فرود آمدند. پاسداران که از برای راندن ساکنان دیار مهتاب، بی تابانه نزول آنان را انتظار می کشیدند، از دیدار ایشان یکباره هوش از دست نهادند، چنانکه توان برداشتن تیر و کمانشان نماند.

یکی از پیام آوران دیار مهتاب به نزد پیرمرد آمد و گفت:

- به عنوان پاداشی از برای تقوای تو، کاگویاهیمه را چندی به دست تو سپردم. اما اکنون هنگام آنست که او را بمن بازگردانی!

همچنان که او سخن می گفت، در اتاق دخترک به آرامی گشوده شد، و کاگوهیمه شاهدخت خیزران لطیف پای به بیرون نهاد. به نزد زن و شوی گریان رفت و از آنان، به خاطر تمامی پرستاریها و مهربانیهاشان، سپاسگزاری کرد و کوشید تا آنان را تسلائی بخشد. و به عنوان نشانی از سپاسگزاری خویش، جامه ای را بتن داشت از برای آنان برجای گذاشت. و برای شهریار میکادو نیز، نامه وداعی و شعری فرستاد:

واکنون همچنانکه دراین جامه آسمانی بافته از پر

از تو روی برمی تابم،

شادمانه خاطره های دل انگیزت را

با اشتیاق به یاد خواهم آورد!

و به عنوان ارمغان جدائی، قطره هائی از اکسیر جاودانگی بدو هدیه کرد. آنگاه در جامه ای بافته از پر، اندوهناک به آرامی به درون ارابۀ چشم انتظار پا نهاد و همچنانکه خاکیان را که پنداری در جذبه و نشأه فرو شده بودند ترک می گفت، همراه بسیاری از فرشتگان، به جانب مهتاب صعود کرد. هنگامی که زن و شوی سال دیده بخود باز آمدند، اشکهای تلخ اندوه از دیده فرو ریختند و شهریار میکادو، چندان که نامۀ وداع و اکسیر جاودانگی را دریافت به نغمه چنین سرود:

بدان زمان که می پندارم هرگز

دیگر باره بازش نخواهم دید،

اشکهای اندوه من فرو می ریزد

وآنگاه، درچشم من، این اکسیر زندگی

چه بی مقدار جلوه می کند!

از این روی، شهریار اکسیر حیات را بر فراز کوهی در ناحیۀ سوروجا، که قلۀ آن سر به آسمان می ساید، آتش زد و از این جهت، آن را قله فوجی، قله جاودانگی نام نهادند. و گفته میشود دود آتشی که بدان هنگام افروخته شد، هنوز از قله آن کوه به جانب ابرها برمی خیزد!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 6 اسفند ماه 1340
  • تاریخ: پنجشنبه 29 خرداد 1399 - 07:07
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1725

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1987
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23033091