Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

واسکا سرخه - قسمت دوم

واسکا سرخه - قسمت دوم

نوشته ی: ماکسیم گورکی
ترجمه ی: روحی ارباب

از اقداماتی که به قصد جانش می کردند آگاه می شد، اما این آگاهی در ظلم و خشونتی که به دختران محله روا می داشت تأثیری نمی کرد، نه بر آن می افزود و نه از آن می کاست مثل همیشه با همان خونسردی فطری خویش می گفت:

- می دانم اگر به چنگتان بیفتم با دندان هایتان پاره پاره ام می کنید، اما به تان بگویم بی خود خودتان را خسته می کنید برای من هم اتفاقی نخواهد افتاد.

آنگاه لب های کلفتش را از هم می گشود و توی صورتشان خرناس می کشید و بدین گونه دستشان می انداخت.

گرچه با پاسبان ها، با همۀ کسانی که از قماش خود او بودند، و با مفتشینی که در خانه های فساد عده شان کم نیست طرح دوستی و رفاقت ریخته بود، اما در میان این جماعت نیز دوست و رفیقی واقعی نداشت. خود او نیز هیچ یک از این آشنایان را به دیگران ترجیح نمی داد و به هیچ کدامشان تا بدان حد علاقه نداشت که استثنائاً بخواهد بیش از دیگران دیدارش کند. رفتارش، با همۀ آشنایان یکسان و از روی عدم احساس و علاقه بود... با آن ها آبجو می خورد و درباره جنجال ها و نزاع هائی که همه شب در محله رخ می داد گفت و گو می کرد. خود او هرگز از خانه پا بیرون نمی گذاشت مگر از برای انجام «کار» که معنای آن شلاق پیچ کردن و یا به اصطلاح رئیسگان خانه ها – «ترساندن» دختران بود.

خانه ئی که واسکا در آن به خدمت اشتغال داشت، از خانه های متوسط محله به شمار می رفت ورودیۀ آن سه روبل بود و اگر می خواستند شبی را در آن سحر کنند پنج روبل می پرداختند.

رئیسۀ خانه، زن پنجاه سالۀ تنومندی بود که فیوک لا -  یرمولایورنا نام داشت. زنی شرور و درعین حال ابله بود که هم از واسکا وحشت داشت و هم به وجود وی ارزش می گذاشت. ماهانه پانزده روبل بدو می پرداخت، و علاوه برآن خورد و خوراک او را نیز برعهده داشت. اتاق واسکا پستوی قبر مانندی در زیر شیروانی بود که درآن می خفت و درآن زندگی می کرد.

از برکت وجود واسکا، میان دختران خانۀ فیوک لا نظم و آرامشی بی مانند حکم فرما بود. یازده تن دختری که در این خانه اشتغال داشتند، همه چون گوسفندانی مطیع و رام بودند.

فیوک لا – یرمولایوونا هنگامی که سرحال بود و با یکی از مشتریان آشنای خود به گفت و گو می پرداخت، همواره به وجود دخترانی که در خانۀ او بودند بر خود می بالید؛ و دراین حال لحن چوبداری را داشت که به خوکان و گاوان پرثمر خویش ببالد.

از روی غرور، با رضایت خاطر سری می جنباند و می گفت:

دخترهای من، همه شان عالی و درجۀ یکند. همه شان سالم و ترگل ورگلند. مسن ترینشان همه اش بیست و شش سال دارد. کسیوشکا! بیا اینجا...

کیسوشکا دختری متوسط القامه بود. پوستی نقره گون داشت، و گوشتی چنان فشرده که پنداری آن را با چکش کوبیده اند. صورتی گرد و دهانی کوچک داشت با لبانی گوشتالود، سرخ و شکفته. چشمان مطیع و آرامش که گویای هیچ گونه حالتی نبود، تنها دو مروارید را به خاطر می آورد که بر صورت عروسکی قرار داده باشند، چرا که آن بینی کوتاه برگشته و آن گیسوان بلنده تابیده را تنها ممکن بود که کسی به دلخواه خود بر چهرۀ عروسکی نقش کرده باشد.

آنچه دربارۀ خود می توانست بگوید همه این بود که آکسینیا کالو گینا نام دارد و از مردم ریازان است. و یک بار با فدکا «معصیتی» کرده و بچه ئی از او متولد شده است. آنگاه با خانوادۀ «مأمور رسومات» که نزد آنان سمت دایه داشته – به این شهر آمده، و بعد از آن که کودکش مرده از آنجا بیرونش کرده اند. و از آن پس در این خانه «اجیر» شده است و اکنون از آن تاریخ چهار سال می گذرد.

از او می پرسیدند: کسیوشکا! آیا این زندگی را دوست می داری؟

- چه عیب دارد؟... شکمم سیر است، لباس و کفشی هم دارم که بپوشم... فقط از یک بابت ناراحتم... این واسکا هم که، دائم مشغول جنگ است.

- عوضش شادی، نه؟

کسیوشکا در جواب می گفت: «تا اندازه ئی...» و با این جمله، سر خود را برمی گرداند و تالار را برانداز می کرد. انگار می خواست بداند این شادی در کجاست؟

در اطراف او همه چیز شاد و پرهیاهو بود، همه چیز، از رئیسۀ خانه تا همکارانش و تا شکاف هائی که در سقف خانه بود... و همه چیز به چشمش آشنا بود.

صدای بمی داشت و اگر دست به تنش می زدند به قهقهه می خندید. چون مرد روستائی سالمی، با صدای بلند می خندید.

درمیان رفیقه های خود از همه ابله تر و از همه سالم تر، و شوربختیش از همه کم تر بود، چرا که کسیوشکا به حیوان نزدیک تر بود تا به انسان.

بدیهی است که احساس ترس و نفرت از واسکا، در دختران خانه ئی که میرغضب درآنجا به عنوان مترسک اجیر شده بود، بیش تر از دختران دیگر خانه های محله بود.

دختران این خانه، درحال مستی نمی توانستند احساسات خود را نسبت به واسکا پنهان بدارند، و اغلب نزد مشتریان خانه آشکارا از رفتار ناهنجار او زبان به شکایت می گشودند. اما از آنجائی که مشتریان برای دفاع از آنان بدان خانه نیامده بودند، دختران از شکایت خود طرفی برنمی بستند.

هنگامی که شکوه و شکایت دختران به مرحلۀ فریادها و گریه های شدید عصبی می رسید، کلۀ سرخ واسکا در آستانۀ در ظاهر می شد. و آنگاه با خونسردی و خشونت همیشگی می گفت:

- مواظب باش ها! مسخرگی را بگذار کنار...

دخترک فریاد می کشید:

- میرغضب! جانی! چه حق داری مرا ناقص کنی؟... آقا! شما را به خدا نگاه کنید ببینید چه جور بدن مرا با شلاق نقش و نگار کرده!

و با ادای این جمله، تصمیم می گرفت پیراهن خود را پس بزند و آثار شلاق را به میهمان خود نشان بدهد. اما واسکا مانع می شد. نزد او می آمد دستش را می گرفت و بدون آن که در لحنش تغییری حاصل شود به متقاعد کردن او می پرداخت.

- فریاد نکن! ساکت شو! چرا بی جهت عربده می کشی، مگر مست شده ای؟ مواظب باش ها!

و تقریباً همیشه همین کافی بود، و خیلی به ندرت اتفاق می افتاد که واسکا مجبور شود دخترک را از اتاق بیرون بکشد.

هیچ وقت، هیچ یک از دختران کلمۀ محبت آمیزی از واسکا نشنیده بود.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در واسکا سرخه - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 896
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23032000