Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

واسکا سرخه - قسمت اول

واسکا سرخه - قسمت اول

نوشته ی: ماکسیم گورکی
ترجمه ی: روحی ارباب

در یکی از شهرهای اطراف رود ولگا، در یک روسبی خانه، مرد چهل ساله ئی می زیست که واسکا نام داشت و او را برای خاطر موهای قرمز روشن و صورت گوشتالودش که به رنگ گوشت خام بود، واسکا سرخه می خواندند. لب های کلفتی داشت و گوش های بزرگ او که به دو طرف سرش آویزان بود به دسته های دستشوئی می مانست. حالت خشن چشم های بی رنگش آدم را مبهوت می کرد: این چشم ها – که از فرط چاقی صورت ورم آورده بود – مثل دو تکه یخ برق می زد و نگاهش حالت نگاه آدم گرسنه ئی را داشت. قامتش کوتاه و قوی بود. پیراهن روسی سرمه ئی رنگ و شلوار گشاد ماهوت به بر می کرد و چکمه های تمیزی می پوشید. موهای سرخش مجعد بود که چون کلاه لبه دار قشنگش را بر سر می گذاشت، از زیر آن بیرون می زد و به طرف بالا پیچ می خورد و چنان به نظر می آمد که تاج گل قرمزی روی سرش گذاشته اند.

رفقایش او را واسکا سرخه صدا می زدند و دختران محله به اش میرغضب لقب داده بودند؛ زیرا که به آزار و اذیت آنان سخت علاقه داشت. درشهر، چند دانشگاه بود و کثرت تعداد جوانان باعث شده بود که روسبی خانه ها محلۀ بزرگی تشکیل بدهند که عبارت بود از یک کوچۀ بسیار دراز و چندین بن بست...

واسکا در تمام خانه های محله مشهور بود. اسمش لرزه به اندام دختران می انداخت و هرگاه میان ایشان نزاعی رخ می داد یا با رئیسه خود دعوایی به راه می انداختند، خانم رئیسه به نیت ارعاب آن ها می گفت:

- مواظب باشید که حوصله ام را تنگ نکنید ها، وگرنه واسکا سرخه را صدا می زنم.

گاهی همین یک جمله کافی بود که سر و صدای دخترها را بخواباند و آنها را از درخواست هایشان که اغلب مشروع و عادلانه نیز بود – مثلاً بهبود غذا و حق استراحت یا اجازۀ خروج از خانه منصرف کند. اما اگر عصبانیت و عصیان دختران بیش از آن بود که با تهدید به جای خود بنشینند، خانم رئیسه واسکا را صدا می زد.

واسکا با قدم های آرام و آهسته، بی آنکه عجله و شتابی به خرج بدهد می آمد و یک سر به اتاق رئیسۀ خانه می رفت و در سکوت به شکایت او گوش می داد. آنگاه سری می جنباند و آهسته، زیرلب می گفت:

«بسیار خوب...» و برای تنبیه دخترک گناهکار به راه می افتاد.

از مشاهدۀ او، رنگ به صورت دخترها نمی ماند. از خوف او برخود می لرزیدند و واسکا از ملاحظۀ خوفی که در جمع ایشان می افکند لذت می برد.

در این وقت، اگر دختران از برای ناهار یا صرف چای در آشپزخانه جمع بودند، واسکا نخست زمان درازی بی حرکت، چون مجسمه ئی در آستانه می ایستاد و در سکوت، به آنان می نگریست.

سکون و سکوتی که گاه، آزار و شکنجۀ تحمل آن از مجازات اصلی بسی بیشتر بود!

آنگاه، پس از آنکه زمان درازی با نگاه گرسنۀ خود دختران سیاه روز را شکنجه می کرد، در نهایت خونسردی با صدائی خفه می گفت:

- ماشکا! اینجا بیا ببینم...

دخترک به التماس و زاری می افتاد و می گفت:

- نه! نه! واسیلی میروونیچ! به من کاری نداشته باش!... به من کاری نداشته باش، وگرنه... وگرنه خودم را دار می زنم...

و واسکا، بدون این که بخندد یا آثار استهزائی در لحن و کلامش باشد، می گفت:

- احمق جان! جلو بیا خودم طنابش را به ات بدهم!

دوست داشت که همیشه، مقصر، خودش با پای خودش پیش او بیاید.

دخترک درحالی که از زور ترس به نفس نفس افتاده بود، چیزهائی را که احتمال می داد در نجاتش مؤثر باشد، یکی یکی به زبان می آورد... می گفت:

- پلیس را صدا می زنم... می زنم همۀ شیشه ها را خرد میکنم!

و واسکا به اش می گفت:

- آره بزن شیشه ها را خرد کن تا ببینی چه جوری وادارت می کنم همۀ خرده شیشه ها را کوفت کنی!

عاقبت دخترک لجوج تسلیم می شد، تن به قضا می داد و جلو می آمد. اما اگر سماجت می کرد، واسکا خودش به نزد او می رفت، موهایش را به چنگ می آورد و به کف آشپزخانه پرتابش می کرد.

همدردها و همکارهای دختر بینوا موظف بودند دست ها و پاها و دهان او را ببندند تا در همان جا، کف آشپزخانه جلوی چشم های خودشان شلاق بخورد.

اگر دخترک زرنگ و لکاته بود و بیم آن می رفت که برود شکایت کند، او را با تسمۀ پهنی کتک می زد که اثر آن بر پوست تنش نماند، و برای اینکه خونمردگی زیر جلدی پیدا نکند، اول ملافۀ تری به بدنش می پیچیدند و بعد شلاقش می زدند... همچنین کیسه های دراز و باریکی داشتند که از شن نرم و درشت انباشته بود؛ وقتی این کیسه ها چند ضربت به دختری وارد می آمد، می بایست مدت درازی بگذرد تا درد آن تسکین پیدا کند.

اما کمی و زیادی  مجازات، با بزرگی و کوچکی عملی که گناه تشخیص داده شده بود ارتباطی نداشت، این مسأله به میزان علاقۀ واسکا به دختری که می بایست تنبیه شود مربوط بود. وگرنه، واسکا بسیار اتفاق افتاده بود که دختران را بی هیچ احتیاطی، بی رحمانه به شلاق ببندد.

همیشه شلاق سه رشته ئی در جیب داشت که چوب بلوط دستۀ کوتاه آن از فرط استعمال صیقلی شده برق افتاده بود.

در هر تسمۀ این شلاق، با مهارت تمام مفتولی کار گذاشته بودند که در انتهای تسمه، خوشه ئی تشکیل می داد... اولین ضربتی که با این شلاق وارد می شد، کافی بود که پوست و گوشت انسان را تا استخوان بدرد.. و تازه، برای تشدید درد، درجای زخم شلاق هم خردل می مالیدند، یا کهنه ئی می گذاشتند که به آب نمک غلیظ آلوده شده بود.

واسکا، هنگام مجازات دخترها، هیچ وقت کج خلقی و بد اخمی نمی کرد: همواره آرام و ساکت و خونسرد بود و چشمانش آن حالت گرسنگی علاج ناپذیر را از دست نمی داد.

طریقۀ مجازات هایش نیز همیشه به یک سان نبود، و روش هائی که برای شکنجه و آزار دختران پیش می گرفت، گاه به سر حد ابداع و خلاقیت می رسید!

مثلا: در یکی از روسپی خانه های محله، دختری به نام وراکوپتوا، در مورد سرقت پنج هزار روبل، مورد سوء ظن یکی از مشتریان خانه قرار گرفت. این مشتری که از بازرگانان سیبری بود به پلیس اطلاع داد که شب را تا هنگام صبح در اتاق ورا گذرانیده و صبح در حال مستی آنجا را ترک گفته است؛ اما اوائل شب، یکی از رفیقه های ورا که سارا شرمان نام داشته، ساعتی با ایشان نشسته و پس از آن به دنبال کار خود رفته او را با ورا تنها گذاشته است.

قضیه تحت رسیدگی قانونی قرار گرفت و این رسیدگی مدت درازی به طول انجامید. برای متهمان پرونده قرار بدوی صادر شد و بعد که محاکمه شان کردند، چون دلائل کافی موجود نبود هر دو تبرئه شدند و پیش خانم رئیسه برگشتند. اما در آنجا، دوباره تحقیقات شروع شد، زیرا خانم رئیسه یقین داشت که کار کار آنهاست؛ و نمی خواست از سهمی که می بایست به خود او برسد چشم پوشی کند.

سارا توانست ثابت کند که واقعاً در این سرقت دستی نداشته است. و در نتیجه، رئیسۀ خانه با تمام حرارت و طمعش متوجه ورا کوپتوا شد: او را توی حمام زندانی کرد و خاویار شور به اش خوراند، اما دخترک به هیچ روی اقرار نکرد و حاضر نشد محل اختفای پول ها را نشان بدهد. تا این که کار، به واسکا سرخه محول شد. خانم رئیسه به واسکا وعده کرد که اگر توانست از ورا اقرار بگیرد و محل اختفای پول ها را کشف کند، صد روبل کار خواهد کرد.

یکی از شب ها، در حمامی که ورا در آن زندانی بود و از عطش و ترس و تاریکی رنج می برد، سر و کلۀ «ابلیس» پیدا شد.

پوستین وارونه ئی به بر کرده بود که دود آبی رنگ روشنی همراه با بوی فسفر از آن متصاعد بود، و به جای چشم، در سر او دو جرقۀ آتشین می درخشید. برابر دختر ایستاد و با صدای خوف انگیزی فریاد زد:

- پول ها کجاست؟

بیچاره دختر، از وحشت دیوانه شد.

زمستان بود که این قضیه اتفاق افتاد. روز بعد دخترک پا برهنه درحالیکه برف زیادی بر زمین نشسته بود به خانه برگرداندند. آهسته می خندید و با لحن رضایت آمیزی می گفت:

- فردا دوباره با ماما جانم به کلیسا می روم.. دوباره به کلیسا می روم... دوباره به کلیسا می روم...

موقعی که سارا شرمان رفیقۀ خود را در آن حال مشاهده کرد، تشویش سراپایش را فرا گرفت و جلو همۀ آدم هائی که آنجا بودند گفت: آخر... پول ها را من دزدیده بودم.

بیان این مطلب که دخترهای محله ترسشان از واسکا بیشتر بود یا نفرتشان کاری بس دشوار است.

دخترها همه، تملقش را می گفتند و سعی می کردند نظرش را به خود جلب کنند. هرکدام از دخترها، سعیش این بود که معشوقۀ واسکا شود، و در عین حال هریک از آنها می کوشید مردانی را که بدو اظهار علاقه می کردند به مضروب ساختن واسکا وادارد. اما میرغضب نیروی عجیبی داشت که دست و پنجه نرم کردن با او را دشوار می کرد. واسکا هیچ گاه چنان مشروب نمیخورد که سر از پا نشناسد، بدین ترتیب در افتادن با او مشکل بود.

بارها در غذا و آبجو و چای وی مرگ موش ریختند، اما کاری از پیش نرفت، حتی یک بار هم که موفقیتی در این راه حاصل کردند، واسکا چند روزی بستری شد و به زودی شفا یافت.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در واسکا سرخه - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2505
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23020071