سپیده دم بود که دوستان لی لی متفرق شدند و من از خستگی نمیتوانستم سرپا بایستم. کجا افتادم و خوابیدم درست بخاطرم نیست.
شبها موقعیکه از کار روزانه برمیگشتم همیشه در کنار لی لی یک یا چند مرد میدیدم. یکی را دوست دوره تحصیلی معرفی میکرد با دیگری در کنار دریا آشنا شده بود. بعضی ها نیز پسرعمو، پسرخاله و بالاخره از اقوام و بستگانش بودند – غرض که در بین آنها یکنفر «غریبه» نبود!
شبها آه میکشیدم و با خودم میگفتم:
«یادت بخیر مخموره! یقینا نفرین تو گریبانگیر شده کی میدانست، شاید نازان مرا جادو کرده بود.»
یک شب نشد که لی لی بساط عیش و طرب جور نکرده باشد. یا مهمان دعوت میکرد و یا به مهمانی میرفت. منهم بکلی گیج شده بودم. آخر عیش و عشرت، مهمانی مجلس بال ماسکه ورق بازی، کوکتل پارتی هم حدی دارد. نه بکارم میرسیدم نه به مطالعه. همه اینها بجهنم. دلم میخواست روی زنم را ببینم. عیب کار همین بود ولی این حسرت بدلم ماند لی لی هر روز مرتب آرایشگاه میرفت. یک روز صاحب آرایشگاه صورت حسابی فرستاد:
«پنجاه و هشت لیره و چهار قورش» عجب آدم بی ناخنی تا دینار آخر حساب کرده بود. برای کوتاه کردن زلف فلان قدر، برای مانیکور فلان قدر برای پدیکور هم این قدر...
«لی لی جون چی بهت بگم... شیطون!»
روز بعد چهار فقره صورت حساب بدستم رسید، یکی را خیاطی یکی را لباسشوئی، یکی را گل فروشی و دیگری را شیرینی فروشی محل فرستاده بود.
چه درد سرتان بدهم. روزی از روزها بخود آمدم و دیدم که دیگر مفلس شده ام، دو سال تمام مرا از این دادگاه به آن دادگاه، از آن دادگاه باین دادگاه کشاندند!
بعد از اینکه با هزار مشقت با لی لی متارکه نمودم قسم یاد کردم، مطلقاً دور و بر زن نگردم. منتها باید دانست مردهائیکه قسم میخورند تا در زندگی زن نگیرند همیشه عهد شکن از آب در میآیند.
باین حقیقت ایمان داشته باشید. من با این هیکل و ریخت قناس خود بارها این حقیقت را به ثبوت رسانده ام.
بی پرده بگویم. اگر راستش را میخواهید حتی خودم هم نمیدانم، بعد از لی لی چند تا زن گرفتم. بالاخره روزی فرا رسید که مجبور شدم دوباره قسم بخورم و سوگند یاد کنم که تا آخر عمرم بدون زن زندگی کنم. بخدا تاب و توانی برای عشق و محبت هم نداشتم. این همه زن گرفتن مستاصل و بیچاره ام کرده بود. نه فقط سلامت وجودم، بلکه دار و ندار خود را نیز در این راه از دست داده بودم و بکلی مفلس فی امان اله شده بودم.
وقتی که در کافه میخواستم یک فنجان چائی بخورم ده بتر چرت میزدم. غذای روزانه ام منحصر به چائی و نان خشک بود.
یک روز که به کافه رفته بودم، بیکی از دوستان قدیمی برخورد کردم:
با تعجب و حیرت پرسید:
- خدایا... به چه روزی افتاده ای؟
جوابش دادم:
- از دست این زنها...
آن وقت شروع کردم داستان زندگی خود را از سیر تا پیاز تعریف کردن.
دوستم در پاسخ گفت:
- بنظرم اگه میخای از این فلاکت خلاص بشی باید بازم زن بگیری.
- نه! نه! خدا نکنه. آخه من چطور میتونم زن بگیرم در حالیکه صنار ندارم سیگار بخرم.
- چه عیب داره، اتفاقا چون پول نداری من پیشنهاد میکنم زن بگیری. مگه تو دبیر کل اداره متصرفات را نمی شناسی؟
- نه نمی شناسم!
- آدم بی دست و پا و آسمان جلی بود. من برایش زن گرفتم حالا شده دبیر کل. خوب حالیت شد؟ رئیس بانک صنعتی را چطور؟ میشناسی؟
- اسمشو شنیده ام.
- اونم من آدم کردم. آدمی بود بی دین و لامذهب. مشاور وزارت خارجه را چطور؟
- نه....
- یه خل بی شعور بیشتر نبود. براش زن گرفتم حالا بیا و دم و دستگاهشو ببین... مدیر کل اداره متوفیات را هم نمی شناسی؟
- عکسشو تو روزنامه ها دیدم.
- من بودم که براش زن گرفتم و مدیر کل اش کردم والا آنقدر احمق و کودن بود که هیچ کاری ازش برنمیآمد... با پرفسور بی مخ زاده چطور؟ آشنا هستی؟
- تا اندازه ای آشنائی دارم.
- یک آدم گیج و دیوانه بود. اما حالا بیا و ببین چه دم و دستگاهی بهم زده من بودم که پرفسورش کردم..
تا خواستم حرفی بزنم دوستم دستش را تکان داد و گفت:
- ساکت باش، می بینی چه احمقها و بی عرضه هائی را به مقام و منصب رسانده ام، تو مگه از اونا کمتری؟
- نه! نه! من نمیتونم از این کارها بکنم.
- جانم تو چی کار داری! اصلاً لازم نیس تو، دس به سیاه و سفید بزنی تموم کارها رو خودم رو براه میکنم.
- منو نگاه کن! کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی. اگه این کارها از دستت برمیاد چرا واسه خودت زن نمیگیری؟
- تو خودت میدونی یه نفر مربی کشتی یا بوکس میتونه یه کشتی گیر یا بوکسور را تعلیم بده تا آنجا که در دنیا قهرمان بشه. اما خودش در هیچ یک از مسابقات کشتی یا بوکس شرکت نمیکنه. منهم همین طورم منهم مربی هستم.
رفیقم باز هم از آدمهای احمقی که برایشان زن گرفته و آنها را دبیرکل، مامور عالی رتبه و ثروتمند کرده بود داستانها گفت و اضافه کرد:
- شما ها احمق هستین و راه ازدواج کردن را خوب نمی تونین تشخیص بدین. آدم لاتی مثل تو باید سعی کنه تا به درجه یک «زن بگیر حرفه ای» برسد و با کمک پدر زنهای خود مشاغل عالی بدست بیاره بعد نیز دست ما رو بگیره و به دنبال خود بکشه... تا امروز تو مثل یک «آماتور» زن گرفته ای من ترا یه زن بگیر «حرفه ای» خواهم کرد...
نتوانستم مخالفتی کنم پیشنهاد دوستم را قبول کردم از آن روز رسماً در زمینۀ «زن بگیر حرفه ای» وارد فعالیت شدم.
مربی من از روی صلاح اندیشی بمن گفت:
- حرفهایم را خوب گوش کن. فردا ترا به خانه یه نفر آدم متشخص و مهم خواهم برد. او یه دختر مسن و ترشیده داره، بیچاره دختره از جمال و زیبائی محرومه. عیب نداره فکرشو نکن، بزودی تو هم آدم میشی.
اولین نامزد بازی سیاسی من با موفقیت پایان یافت. بعد از یکماه روزنامه های صبح خبری بشرح زیر درج کردند:
«در مراسم عقد و ازدواج دوشیزه فلان دختر جناب فلان که از شخصیت ها و رجال مبرز شهر ما هستند با جناب فلانی، جنابان فلان ها شرکت کردند...»
خلاصه کلام باز هم قدم به دنیای تاهل گذاشتم.
ولی چه خوب گفته اند: تو هر نقشه ای میخواهی برای خودت بکش اما ببین چرخ فلک چه نقشه ها زیر سر دارد.
نگو که مربی من، نقشه های دیگری در سر داشت و روزی از روزها بمن گفت:
- حالا دیگه وقتش رسیده باید زنت را طلاق بدهی.
- نه جانم لازم نیس، خدا را شکر که خوشبخت هستیم و زندگیمان بخوشی میگذره.
بعد با التماس گفتم:
- تو رو خدا بما رحم کن!
ولی مربی من از عقیده خود منصرف نشد و خاطر نشان کرد:
- بطوریکه می بینم تو جوان قابلی هستی. مسلماً به مقامهای عالی تری خواهی رسید.
بالاخره دادگاه به طلاق ما رای داد و من زنی را که روی مقاصد سیاسی گرفته بودم روی مقاصد سیاسی هم طلاق دادم و علت طلاق را اخلاق و عادات ناپسند زنم قلمداد کردم. با آنکه از زنم جدا شدم ولی از مقامی که با دست پدر زنم بدست آورده بودم جدا نشدم.
بعد از یک هفته مربی من باز هم برایم زن گرفت. در سایه دومین ازدواج سیاسی من، مقامم نیز بالاتر رفت و یک دفعه دو پله ترقی کردم. شش ماه دیگر هم با ازدواج سیاسی دوم گذشت.
مربی ام از روی کمال رضایت بمن گفت:
- من مردی مثل تو را در آسمان می جستم روی زمین پیدا کردم محکم و با اراده باش!
بعد از سومین ازدواج سیاسی، مرا به عنوان رئیس یک هیات اعزامی به کمیسیون ارتباطات بین المللی.. به اروپا فرستادند و موقع بازگشت به کمک مصونیت سیاسی پدر زنم، هیجده دست لباس خز گرانبها و چهار جعبه جواهرات نفیس و پنج اتومبیل بدون پرداخت عوارض گمرکی با خود آوردم...
از آن موقع به بعد همه ساله روی هدفهای سیاسی، سالی چند زن میگیرم و طلاقش میدهم و اکنون هم این «شغل شریف» خود را ادامه میدهم.
و هرموقع که تنها هستم با خود میگویم:
«ببین اولها چه احمق بودم. چقدر وقت هدر کرده ام. حالا میفهمم که چقدر قابلیت داشتم. حیف از آن روزها که عقل نداشتم و بیخودی میگذراندم.»
چنین است ماجرای «زن بگیر حرفه ای» شدن من. حالا روز بروز بر ثروت و مکنت من افزوده میشود و خودم نیز یک رجل سیاسی سرشناس شده ام. مطمئن باشید با این سرعتی که پیش میروم. بزودی سرنوست همه شما بدست من خواهد افتاد.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.