Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زن بگیر حرفه ای - قسمت دوم

زن بگیر حرفه ای - قسمت دوم

نوشته ی: عزیز نسین
ترجمه ی: سعید منیری

کاناپه روکش ملیله دوزی تمیز و قشنگی داشت. خودم را روی کاناپه انداختم. مخموره از غیظ غش کرد و از حال رفت. دهنش کف کرده بود و روی زمین دست و پا میزد.

فردا صبح که حالم سرجا آمد دیدم از مخموره خبری نیست جریان را از همسایه ها پرسیدم معلوم شد دیشب آمبولانس کشیک بخش کمکهای فوری آمده و مخموره را به بیمارستان منتقل کرده است.

چهل روز در بیمارستان خوابید. منهم در منزل زندگی آسوده داشتم، در چهل و یکمین روز مخموره از بیمارستان مرخص شد و یک راست به منزل پدرش رفت. و رسماً گفت:

- من با همچین مردی نمیتونم زندگی کنم. مردیکه بدجنس موذی مث حیوون افتاده بود به جون من بی باعث و بانی.

چه درد سرتان بدهم کار به طلاق کشید بعد از این واقعه، مدتی ازدواج نکردم. من تصور میکردم همه زنها مثل مخموره هستند. منتها عمویم اصرار میکرد و مرتباً میگفت: «زن بگیر!»

بالاخره نتوانستم مقاومت کنم یک دفعه دیگر حماقت کردم. که عمویم از طرفداران جدی فرنگی مآبی بود. او باعث شد که با این دختر ازدواج کنم. براستی نازان خیلی متجدد بود.

- نازان خانم! لطفاً آن نمک را بمن لطف کنید.

نازان پشت چشمهایش را نازک کرد با تعجب بمن نگریست. انگار با او بزبان آدمیزاد حرف نزده بودم گفتم نکند حرف بی ربطی زده ام چون هرچه باشد او دختری بود متجدد.

دوباره کلمه نمک را آهسته تکرار کردم.

نازان از من پرسید:

- آهان! شما نیترو کلر میخواهید؟

از اینکه زنم تا این حد «متجدد» بود واقعا غرق حیرت شدم سر میز شام، نازان چند دفعه دیگر از این حرفها زد و موقعیکه از سر میز برمیخاست گفت:

- حالا بیا برایم شعر بخوان!

خودم را باختم. خواهش عجیبی بود. من چه شعری میتوانستم برای او بخوانم؟ نازان تردید مرا دید و اضافه کرد:

- باید بدانی من شعر احساساتی و با حالت را بیشتر دوست دارم.

- نازان جان! آخه من شعر از بر ندارم!

- چطور؟ تو که میگفتی به ادبیات واردی. پس کو؟

من سعی کردم حالی کنم که بدون مقدمه شعر خواندن کار آسانی نیست. بالاخره پس از فکر زیاد یک غزل قدیمی بیادم آمد و شروع کردم.

نازان مثل اینکه خوشش نیامد و با اکراه پرسید:

- این چه شعری بود که خواندی؟ من چیزی نفهمیدم. خیلی بی معنی بود. اثر کدام شاعره؟

- «غالب» شاعر معروف.

- پس «غالب» فقط هنرپیشه نیست شاعر هم هست!

من به زن متجدد و روشن فکرم گفتم که «غالب» شاعر و «غالب» هنرپیشه هرکدام در یک دوره زندگی میکردند. گرفتار جنجال عجیبی شدم. نازان در تمام شب یک لحظه آرام نگرفت. مرتب از هنرهای زیبا دم میزد. عبدالحمید نویسنده را چند بار با سلطان عبدالحمید قاطی کرد. سپس گفت یوسف کمال تنگیرشک گویا قوم و خویش عیال چیان کایشک است! نازان در هر جمله چند کلمۀ خارجی استعمال میکرد. منهم هرطوری بود تحمل میکردم و اعتراض نمیکردم. این نکته را نیز ناگفته نگذارم از روزی که با نازان ازدواج کرده بودم خانه ما غرق زباله شده بود. اطاقهای منزل ماهها جارو نمیشد. از پخت و پز ابداً خبری نبود نازان دست به سیاه و سفید نمیزد. هرچند من تحمل میکردم ولی بالاخره نازان تاب نیاورد یک روز که از کار برگشتم او را ندیدم فردا پدر و مادرم نامه ای بشرح ذیل دریافت داشتند:

«پسرتان بی تربیت و امل و بی احساسات است. دختر نازکدل و حساس و روشنفکری مثل من هرگز نمی تواند با او زندگی کند – نازان.»

برای بار دوم باز یالقوز شدم و لازم بود که این دفعه عاقل میشدم و سرجای خود راحت می نشستم و فکر زن گرفتن را بکلی کنار میگذاشتم. اما چه بگویم که از قدیم گفته اند: نمیتوان جلوی تقدیر را گرفت. این دفعه خودم گرفتار شدم. عاشق شدم. یک دل نه، بلکه صد دل عاشق شدم. آخر چیکار میتوانستم بکنم؟ او دختر نبود فرشته بود، ملائکه بود، خیال و افسانه بود. با خود فکر میکردم و میگفتم: «آها! این همان ستاره اقبال تست.»

سخن کوتاه، با لی لی ازدواج کردم (اسم اصلیش لیلا بود) پس از اینکه در محضر دفتر ازدواج امضا کردیم و بکوچه آمدیم لی لی گفت:

- امروز دوستانم را به جشن عروسیمان دعوت کرده ام.

متعجب شدم. این عمل خودسرانه بود. هنوز تازه اول کار بود که او شروع کرده بود که هرچه میخواست بکند بی آنکه دراین باره یک کلمه با من حرف زده باشد.

بخود گفتم هرچه بوده بالاخره گذشته. خوب نیست ملامتش کنم.

بمحض اینکه وارد منزل شدیم. پناه برخدا، کله ام سوت کشید. اطاقها پر بود از یک عده قرتی ولگرد که سبک امریکائیها لباس پوشیده بودند. خدایا این دیگر چه بلائی بود که بسر من نازل شد. تا وارد اطاق شدم یکی از قرتی ها لی لی را بغل کرد و حالا نبوس کی ببوس. عین عاشق و معشوقی که چهل سال همدیگر را ندیده باشند. اگر کس دیگری جای من بود با هفت تیر کلکشان را می کند. اما من حوصله بخرج دادم و این کار را نکردم.

پس از اینکه همه ی مهمانها یکی یکی زنم را در آغوش گرفتند و بوسیدند. او خسته و بیحال روی صندلی افتاد. گونه هایش سرخ شده بود و مثل آتش میسوخت. بهرشکلی بود جوانها را بیک سو زدم و خودم را به صندلی رساندم و برای اینکه مردانگی خود را نشان داده باشم با عصبانیت پرسیدم:

- لی لی اینها کی هستند؟

زنم با لبخند تمسخرآمیز گفت:

- مگه حسودیت میشه؟ اینا رفقای منند و اومدن عروسیمو تبریک بگن.

- خب. حالا که تبریک گفتند پس چرا رفع زحمت نمیکنن؟

لی لی مجال نیافت جواب دهد. یکی از قرتی های لات او را بطرف میز مشروب کشاند. گیلاس ها بصدا درآمد.

با شتاب خود را به لی لی رساندم ولی دیر شده بود. یک فکلی ولگرد دست به کمر او انداخت و شروع کردند به رقصیدن.

بخود دلداری دادم و گفتم: «عیب نداره تحمل داشته باش هرچه باشد لی لی زن تست، مال تست، نوبت تو هم میرسه.»

شب از نیمه شب گذشت و نوبت من نرسید لی لی دست بدست میگشت. آخر سر فرصتی دست داد گیرش آوردم و داد زدم:

- لی لی! این چه رسوائیه که بار آوردی؟ من اصلاً اینها را نمی شناسم.

لی لی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:

- عزیزم تو که از کره ماه نیومدی. بنظرم در عمرت با این آدمها اصلاً معاشرت نکرده باشی نیست؟

- لی لی جون، قربونت برم، تو یه دفعه هم امشب با من نرقصیدی آخه من هیچکدام از اینا رو نمی شناسم.

تا اینرا گفتم لی لی دستم را گرفت مرا مثل توله سگی کشان کشان با خودش بوسط حاضرین برد و بیکی از مهمانها معرفی کرد:

- آشنا بشید این شوهر منه!

مردک با رفتار احمقانه ای مسخره ام کرد لی لی مرا به نزدیک ولگرد یقه آهاری دیگر برد:

- آشنا شوید این شوهر منه.

این یکی با نفرت مرا نگریست. بعد با تمسخر گفت:

- نه بابا!... راس میگی؟

- جون تو.

بخود گفتم: «حتماً از من خوشش نیامد.»

بدین منوال لی لی مرا به همه دوستان خود معرفی کرد. بعضی از آنها قیافه اخمو و ناراضی بخود گرفتند و برخی نیز اصلاً نگاه هم نکردند عده ای نیز با کمال پرروئی و وقاحت مرا دست انداختند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زن بگیر حرفه ای - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: جمعه 23 خرداد 1399 - 18:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1805

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2106
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028758