Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زن بگیر حرفه ای - قسمت اول

زن بگیر حرفه ای - قسمت اول

نوشته ی: عزیز نسین
ترجمه ی: سعید منیری

روزگاری بود که من جوانی پاک و بی آلایش بودم. روزی از روزها آن عده از قوم و خویشها که زن گرفتن بدهنشان مزه کرده بود باین خیال افتادند که مرا نیز مثل خودشان خوشبخت سازند. بخدا تا آنروز دست از پا خطا نکرده بودم که قصد تنبیه مرا داشته باشند مادرم گفت:

- دختره را اول من باهاس ببینم.

پدرم اضافه کرد:

- حتماً باهاس دختره مسلمون باشه.

ولی برادرم اعتراض کرد و گفـت:

- شما را بخدا یه دختر برایش بگیرین که پیش مردم خجل و سرافکنده نباشیم.

عمویم نیز نظر برادرم را تایید میکرد:

- به بین برادر زاده جون! آنچه ما از دست این زنهای بیسواد و قدیمی کشیدیم برای هفت پشتمون بسه. تو لااقل یه دختری بگیر که زبون خارجه بلد باشه از موسیقی سر در بیاره، خلاصه یک زن حالائی و روشنفکر باشه.

فی الواقع هرکدام از آنها بنوبۀ خود ذیحق بودند. منتها من بیچاره که نمیتوانستم در آن واحد ده زن مختلف بگیرم. اگر بخودم واگذار میکردند و اختیار دست خودم بود میرفتم از وسط پرده سینما، موهای خوشگلترین زن دنیا – ریتاهیورث – را میگرفتم و یکراست می بردم محضر و فی الفور عقدش میکردم!

از میان مصلحین قوم، فقط مادرم بود که تا آخر بعقیدۀ خود وفادار ماند. او ماهها کوچه ها و پس کوچه های شهر استانبول را زیر پا گذاشت. در تمام خانه ها را یکی یکی زد و عاقبت یک روز غروب خسته و کوفته و نفس نفس زنان به منزل آمد و با خوشحالی فریاد زد:

- پیدا کردم!

بعد غش کرد و افتاد روی تختخواب. وقتی بحال آمد شروع کرد به تعریف دختر:

- دختر نگو، یه تیکه جواهر! انگار از عالم غیب خبر داره. چه چیزها که نمیدوزه؟ چه چیزها که نمی بافه؟ چی بگم! راسی راسی مات و متحیر موندم. چه دست پختی! یه دقیقه آروم نیس. با یه سلیقه ای خونه شو جمع و جور میکنه که آدم دلش میخاد بنشینه و هی تماشا کنه. هرجا نیگاه میکنی گل و غنچه س، حیاط و هشتی مثل آینه برق میزنه. لابد یه همچو دختری به شوهرش هم خیانت نمیکنه خدا رو شکر تموم کارها روبراه شد. فردا دختره رو عقد میکنیم. پسر جون شانس آوردی یه دختر حسابی گیرت اومد. با آنکه یه خورده از تو بزرگتره ولی عیب نداره فقط خوشبختی واسه آدم لازمه، زن آدم اگه مسن باشه قدر شوهر جوونو خوب میفهمه... فهمیدی؟ خوب گوشاتو واز کن!

راستش را بخواهید من زیاد هم دربارۀ کوچک و بزرگ بودن دختر فکر نمیکردم. من یکنفر روزنامه نویس بودم. اگر فعلاً با ما کاری ندارند آمدیم فردا زدند و در دکان روزنامه را تخته کردند. طبعاً تو کوچه ها ویلان و سرگردان خواهم شد. اساساً آمدیم فردا مدیر روزنامه دلش خواست و جوابم کرد. آنوقت از گرسنگی خواهم مرد. یا اینکه یکی از روزها دانسته و ندانسته تو روزنامه چیزی نوشتم که به جائی برخورد. آنوقت است که مرا میگیرند و راستی آدم که نمیداند فردا چه بسرش خواهد آمد.

اما از طرفی اگر انسان زن بگیرد و سر و وضع زندگی خود را جور کند یقیناً روز مبادا به درد آدم میخورد. اگر زن، عاقل و با صفت باشد حتماً وسیله تسکین خاطر است...

بالاخره با خود گفتم: «هرچه باداباد تو هم زن بگیر ببین چی میشه» روی این اصل با مخموره ازدواج کردم. سحرگاه شب زفاف در اثر صدای مهیبی از خواب پریدم. برگشتم دیدم مخموره در رختخوابش نیست. دیوارهای منزل بلرزه درآمده بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم هنوز صبح نشده بود، دیدم پشت چرخ نشسته و با تمام قوا خیاطی میکند... (چرخ خیاطی جزو جهیزیه اش بود) با خود گفتم: «راستی شانس آورده ام. عجب زن زحمتکشی دارم!» صدایش کردم و پرسیدم:

- مخموره جان! انشاءالله که خیر باشه. نصف شبی چی داری، میدوزی؟

- دارم پیژامه میدوزم!

من دوباره سرم را روی ناز بالش گذاشتم منتها هر کار کردم نتوانستم بخوابم. انگار توی مغزم ماشین کار گذاشته بودند. ناچار از رختخواب پائین آمدم. طرف دستشوئی رفتم خواستم دست و رویم را بشویم ناگهان مثل اینکه بمبی در گوشم ترکیده باشد گفت:

- پاتو آنجا نزار!

فوراً خودم را کنار کشیدم به راهرو نگاه کردم، گفتم نکند ماری چیزی در کار باشد. خیلی ترسیدم و قلبم لرزید. من بفکر خودم بودم و مخموره هم بفکر خودش.

- کجا میخای بری؟ مگه نمی بینی موزائیکها را الان با آب سرد شستم. مگه میشه دوباره تمیزش کرد؟

- خب، پس چکار کنم؟

- بزار خشک بشه جونم تا بعد.

روی پنجه بطرف در آهسته یک قدم برداشتم تا بآشپزخانه بروم. باز هم مخموره داد زد:

- وای! ببین داره چی کار میکنه...

- آخه جونم مگه چیکار میکنم؟

- به داره می پرسه... دستهای خیس شو بدر میزنه آنوقت باز هم می پرسه چیکار کردم.

از جیب پیژامه دستمالم را در آوردم تا دستهایم را خشک کنم. باز هم مخموره قشقرق راه انداخت:

- وای، وای، دق کردم!

- باز چی شد؟

- مگه آدم با دستمال سفید که مثل برف سفیده دستهاشو پاک میکنه؟ بده اینجا بندازم تو سطل آهک!

- جونم تو که راسی راسی از هرچی وسواسی تو دنیاس وسواسی تری.

زنم با یک تکه کاغذ سفید دستمال را از دست من گرفت.

رفتم روی نیمکت راحتی نشستم.

- ایوای خرابش کردی... له کردی!

مخموره غرش کنان مرا هل داد:

- کوری یا چشمات نمی بینه رویۀ صندلی راحتی رو شستم و آهار زدم و اطوش کردم؟

سرم را پائین انداختم، رفتم، کنج اطاق نشستم. از ترس دستهایم را روی زانوانم گذاشتم و جیک نمیزدم. مخموره باز هم پشت چرخ خیاطی نشست و دیوارهای اطاق را بلرزه درآورد.

گفتم:

- معذرت میخواهم اگه بی ادبی کردم.

از ترسم حتی نتوانستم دست بآب برسانم. هنوز جیغ و داد مخموره تو گوشم طنین انداز بود:

«وای...! پناه برخدا... چه کارا!»

خلاصه، مخموره دست از چرخ خیاطی کشید و برای صبحانه سفره انداخت. نه، این سفره نبود انگار معجزه بود معجزه! من در عمرم چنین سلیقه ای، چنین سفرۀ زیبائی ندیده بودم. از برق استکانها و قاشق چنگال چشم انسان خیره میشد. سفره به سفیدی برف بود. روبروی هم نشستیم. من یک تکه نان برداشتم خواستم رویش کره بمالم. ناگهان مخموره دادش درآمد:

- ای وای انداختی رو سفره، کثیفش کرده!

- چی چی رو انداختم؟

- حیف از اون زحمتها. حالا دیگه چی کار کنم؟

نگو که من ریزه های سیاه و سوخته نان را روی سفره ریخته بودم. چه دردسرتان بدهم اگر دستم را می جنباندم همان دقیقه داد و بیداد مخموره بلند میشد و من از جای خود می پریدم.

روزها میگذشت. مخموره زهره چشمی از من گرفته بود که نپرس. از تکان دادن دست و پا و حتی چشمهایم نیز می ترسیدم. در عوض آنچه سلیقه و نظافت بخواهی در خانه ما دیده میشد.

مادرم یک روز بسراغم آمد و پرسید:

- پسرجان چطوری؟ از زنت راضی هستی؟

جواب دادم:

- چه جور!

منزل ما شده بود عین موتورخانه کشتی. از صبح تا شب گوش بآدم نمیماند. مخموره چه چیزها که نمیدوخت؟ برای خودش زیرپیراهن، پیراهن شب، برای من پیژامه و پیراهن، برای بچه های آینده، زیرپیراهن، برای نوه هایمان لحاف و تشک...

الغرض در مخموره قدرت فوق العاده ای وجود داشت. نیروی باندازه بیست نفر امثال من بود. پیژامه هائیکه دوخته بود نه فقط برای من و بچه هایمان بلکه حتی به نوه هایمان نیز کفایت میکرد.

من بیچاره – ساعاتی که در منزل بودم – چاره ای جز این نداشتم که در گوشه اطاق به نشینم و با مطالعه کتاب و روزنامه خود را مشغول کنم تا شاید مخموره خانم دوخت و دوزش را تمام کند. ولی مخموره هیچ وقت خسته نمیشد. پس از اینکه کار دوختن لباسهای زیر تمام میشد شروع میکرد بدوختن لباسهای رو انواع دستمال: دستمال آشپزخانه، دستمال صورت، دستمال پا، دستمال جیب، دستمال دماغ و ....

در منزل کسی بمن محل نمی گذاشت. من و بشقابها و صندلی هیچ فرقی با هم نداشتیم. شبها که از کار برمیگشتم ساعتها روی صندلی می نشستم و تکان نمی خوردم. چونکه کوچکترین حرکتم باعث میشد داد و فریاد مخموره بلند شود و باز هم بگوید:

«ای وای باز ریخت و پاش کردی... کثیف کردی... خراب کردی!»

انگار من اصلاً آدم نبودم بلکه گربه ای بودم که فقط باید مواظب باشد دور و برش را کثیف نکند.

هرشب موقعیکه به منزل میآمدم بنا بفرمان زنم کفشهایم را دم در اطاق درمیآوردم. مخموره پیژامه ام را همانجا میآورد و مرا لخت مادر زاد میکرد و تا لباسهایم را عوض کنم. پاهایم را توی آب صابون و جوش شیرین می گذاشت. چنان میسوخت که جیغ میکشیدم. بعد سر و صورتم را کیسه میکشید بقدری محکم میکشید که نزدیک بود پوست صورتم کنده شود. سپس ناخنها و گوشهایم را بازرسی میکرد و آخر الامر با کراهت اجازه میداد داخل اطاق شوم، آنوقت مطابق معمول برنامه همیشگی شروع میشد:

«وایسا! پاتو آنجا نزار! کثیف کردی! نشین! چروک شد! یواش! خراب کردی!...»

هر روز پیراهن زیر خود را عوض میکردم و پیراهن آهاری می پوشیدم ولی هرشب موقعیکه به منزل می آمدم زنم باز هم ملامتم میکرد:

«آخه مرد تو چه جور آدمی هستی؟ مگه تو خاک غلط میزنی، مگه نمیتونی خود تو تمیز نگهداری؟ گردنت مثل عمله ها از کثافت سیاه شده؟»

کم کم باورم شده بود که آدم تمیزی نیستم داشتم به مرض وسواس دچار میشدم. در محل کارم با ترس و لرز روی صندلی می نشستم و با احتیاط دستم را روی میز میگذاشتم.

در خانه مگر میشد دست به لیوان بزنم؟ مخموره داد میزد:

«وای! وای! انگشتات رو لیوان لک گذاشت!»

بداد و فریاد مخموره گوش نمیکردم آب میخوردم. مخموره جیغ میزد:

«وای! جای لبات رو لیوان موند.»

خلاصه هرچه سعی میکردم مطابق میل مخموره رفتار کنم ولی بازهم از من ناراضی بود.

مخموره حداکثر روزی چهار ساعت میخوابید و بقیه وقت خود را صرف دوخت و دوز و بافتن و رفت و روب و شستشو میکرد. من حسرت بدلم مانده بود پنج دقیقه مثل یک زن و شوهر بنشینیم و صحبت کنیم. اظهار عشق و محبت با «آه خراب کردی.. وای کثیف شد...» شروع میشد و بنظائر آن پایان می یافت.

بالاخره حوصله ام سر رفت و کاسه صبرم لبریز شد. شبی از شبها تا میتوانستم مشروب خوردم و مست کردم. چنان مست کرده بودم که حتی جلوی پایم را نمی توانستم ببینم. بهر ترتیبی بود خود را به منزل رساندم. حتم داشتم مخموره از تعجب غش خواهد کرد. داخل اطاق شدم.

با عصبانیت داد زد:

- کفشهاتو درآر...!

فوری گفتم:

- برو گمشو!

خشکش زد. شروع کردم روی فرشهای تر و تمیز اطاق راه رفتن، کفشهای کثیف و گل آلودم مثل مهری روی فرش اطاق اثر میگذاشت...

تصمیم گرفته بودم از مخموره انتقام بگیرم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در زن بگیر حرفه ای - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: جمعه 23 خرداد 1399 - 15:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1753

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5717
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23026339