Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

در پای درخت نارنج

در پای درخت نارنج

نوشته ی: محمود طیاری

آفتاب تازه از بدنه چاه بالا رفته؛ و روی لبه سنگی آن چنبره زده بود. و تصویر چند شاخه پربرگ نارنج، و گوشه ئی از آسمان، با رنگی روشن و آبی، روی سینه صاف آب پهن شده بود.

در یک قدمی چاه، روی سنگفرشهای داغ، کرته خاله دراز و باریک، افتاده بود. و یک سطل حلبی قراضه – که فقط تا نیمه آب داشت – کنار آن دیده میشد؛ که نم زیادی پس داده بود و سنگفرشهای دور و برش را خیس کرده بود؛ و یک رشته باریک آن، از حاشیه سنگها گذشته بود و تا لب باغچه – که درست هره قرار داشت – رسیده بود؛ و بآرامی بداخل آن نفوذ میکرد.

باغچه طراوات مخصوصی داشت، یک طرفش پر از سبزی بود؛ و طرف دیگرش را برگهای درشت بادمجان، و دسته های کوچک تربچه نقلی، پر کرده بود.

چند تا مرغ در آن سرحیاط، دوروبر درخت انجیر پرسه میزدند. و فقط یکی شان کمی سر و صدا راه انداخته بود و «قد قد قدا» میکرد؛ که آنهم بزودی خفقان گرفت.

یک طناب از درخت انجیر به اولین ستون دست چپی هره بسته شده بود؛ که چند تا پیراهن زنانه، یک چادر نماز چیت خطی خالی سفید، دو تا تنکه پامپازی، دو تا رو متکا، یک بلوز سیاه و یک ژاکت سبز نخی، رویش پهن بود. که یکی دو تای آخری تازه زیر نیش آفتاب شانه خالی کرده بود.

توی هره «زهرا» طاق واز، دراز کشیده بود، و دستهایش را به سینه اش، که زمانی سفت بود، و حالا دیگر کم کم داشت شل و بیریخت میشد؛ تکیه داده بود.

نگاهش معلوم نبود کجا گیر کرده، مثل اینکه توی فضا گم شده بود. رنگش پریده، و زردی کمرنگی توی چهره اش دویده بود. چشمها ریز و بی حال، ابروها پهن و پیوسته، لبها کبود و آویخته، و دماغش چاق و گنده بود و موهایش در آن حال روی متکائی که زیرش بود و بدون روکش بود ولو شده بود.

در این وقت، باد خنک و ملایمی از روی سفالهای کنار کوچه پائین غلطید، و یک لحظه توی حیاط، روی چاه، لای شاخ و برگهای درخت نارنج و انجیر، توی باغچه روی سبزیها لای برگهای درشت بادمجان و برگهای کوچک تربچه نقلی پخش شد. و بعد تنش را روی رختها کشید، پس از آنکه آستین دو تا پیراهن را بوسید، از همان ستون دست چپ هره که یک سر طناب دور گردنش پیچیده شده بود خودش را به پائین سر داد و پاورچین، پاورچین به زهرا نزدیک شد. و بعد همانطور که میلرزید، با احتیاط دراز شد و چادر زهرا را کمی پس زد، و غفلتاً خودش را غلطاند روی او و با او قاطی شد.

در اینجا، او گرم شد و لرزید و پلکهایش روی هم افتاد و بخیالش رسید:

«به بدنه درخت نارنج تکیه داده بود، و زل زل توی چشمهای قهوه ئی سیف الله که در قدمی اش، روی لبه چاه نشسته بود لباس نو سیاهی تنش بود، نگاه میکرد و بیشتر حرفهای او را نشنیده میگرفت:

زهرا. آدم به بخت خودش پا نمیزنه. والله بخدا من عیبم چیه؟ شلم، کورم هان، پس من چمه، بگو دیگه. نمیشه. دلمو نشکن زهرا گناه داره. خدا رو خوش نمیاد. آخه من عیبم چیه؟ شلم، کورم، هان بگو. پس من چمه، بگو دیگه چمه که تو نمی خوای زنم بشی؟ شغلم نقاشی یه، لباسم چرکی یه، رنگ و روغنی یه، آهان زهرا؟ خب می خواستی بم بگی دیگه. ببین زهرا، ببین براخاطر تو رفتم لباس ور داشتم. ببین رنگش خوبه؟ خوشت میاد؟ زهرا...

برا چی حرف نمیزنی؟ از من بدت میاد، نمی خوای با من زندگی کنی؟ میترسی خوشبخت نشی، میترسی پیش سر و همسر سرافکنده بشی، آهان زهرا، آهان؟

دو قطره اشک روی دو گونه سیف الله سرخورده بود، و در گوشه های لبش خانه کرده بود. و او طعم شور آنرا توی دهانش مزه میکرد. آخرین حرف سیف الله تکان سختی به زهرا داده بود:

«خب زهرا. حالا که تو نمی خوای زنم بشی، منم چیزی بهت نمیگم. تو رو در کارات آزاد میزارم تا هرچی دلت خواس بکنی. انشاءالله که خوشبخت بشی. من رفتم زهرا. من رفتم.» و تا بخودش بیاید سیف الله از او گریخته بود.»

غلتی زد و یک پایش را بلند کرد و روی دستک چوبی کنار هره گذاشت. و مدتی در آن حال باقی ماند: مثل اینکه هنوز خواب بود و یا در عالمی بین خواب و بیداری بسر میبرد؟

از توی کوچه، صدای تلق و تلوق چند کفش و قیل و قال چند تا پسر بچه شیطان بلند شد و توی حیاط خانه زنگ انداخت.

زهرا پلک زد و به سقف نگاه کرد: «عجب... پس خواب بود؟»

خندید و بسرش دست کشید: «چقدر عرق کرده بود.»

حالا سر و صدای توی کوچه بلندتر شده بود. و او بخوبی آنرا می شنید. اما بخودش نمیگرفت. یک لحظه نگاهش را برگرداند و توی حیاط چرخاند. از جلوی چاه و درخت نارنج شروع کرد تا به درخت انجیر و همین طور به ریسمانی که رویش رختهایش را پهن کرده بود کشاند: «آه.. امروز چقدر کارش زیاد بود. چقدر رخت شسته بود. اما بیشتر رختهای مادرش بود. مال خودش فقط دو تا تیکه بود. یک تنکه، و یک دانه بلوز. همان بلوز سیاه که سیف... ای وای کو؟ مثل اینکه یادش رفته آنرا بشوردش.»

دستپاچه شد. خیزی برداشت و نشست و چشمهایش را بهم مالید، نگاهش را روی رختهای داغ کشاند «نه از بلوز خبری نبود.»

پا شد که برود توی اطاق و یکی دو جا را بگردد، ولی یکهو، چشمش جلوی درخت انجیر، روی سنگفرشها گیر کرد و بلوزش را دید که روی زمین مچاله شده و گربه لک و پیسی همسایه شان روی آن لمیده و توی سایه خواب رفته است.

اوه، آنچنان رنگ برنگ شد که کفش چوبی مادرش را برداشت و پراند طرف گربه، که حیوان از ترس ناله ئی کرد و با یک جهش خودش را روی بدنه درخت انجیر رساند و به چابکی از شاخه های پربرگ آن بالا رفت و با یک جهش دیگر، پرید روی سفالها و برای مدتی، با درآوردن صدای مرغها آرامش خانه را برهم زد.

آفتاب از دیوار خانه هم بالا رفته بود. در با صدای خشکی باز شد. و یک زن چاقچوری گوشت آلود، با احتیاط داد زد: «زهرا... زهرا... این ذلیل مرده ها بازم اذیتت کرده ن. هان؟» و زهرا که مدتی بود روی دستک چوبی لب هره نشسته بود، نگاه سردی بمادرش کرد و گفت: «چه می پرسی مادر. اینا، کارشون همینه تخم سگا جونمو بلب آوردن.»

در این وقت صدای چند تا پسر بچه از توی کوچه بلند شد که همگی درحالیکه اوهو، اوهو، راه انداخته بودند و دستهایشان را بهم میزدند، می خواندند:

«زهرا بصارا نیشته – خو مرد را فانیشته»

«زهرای بیدین چی زرده – سیلی بزه خو مرده»

زهرا گریه اش گرفت، و مادرش جیغش بلند شد که:

«واه... واه... خاک تو سرم. اون چوبو بده من ببینم که دختر.»

زهرا دوید رفت تو اطاق و یک چوب کت کلفت و گل و گنده را کشید آورد بیرون که مادرش آنرا بخشم از دستش قاپید و سراسیمه طرف کوچه دوید و هوار کشید.

«آهای پدر سوخته های یک مادر و چهل پدر! شما ها چی میگید؟ گه کی رو میخورید، چی از جون ما میخواید الهی این بازی آخرتون بشه بحق پنج تن آل عبا. این چه جور بازی یه؟ چه جور تفریحه؟ شما که دخترمو کشتید بی همه چیزها!»

که بچه ها دو تا پا داشتند، چهار تا هم قرض کردند و زدند بچاک.

آن وقت او پس از اینکه کمی آرام شد، برگشت و رویش را یک طرف زن لاغر چادر نمازی که یک بچه کوچک تو بغلش بود و با عجز گفت:

«می بینی خانم کوچیک؟ می بینی روزگارمو می بینی این جن بچه ها چطور دارن کلافه م میکنن، نازنین دخترمو از دسم میگیرن، می بینی؟»

آن زن نگاه تندی بمادر زهرا کرد و گفت:

«تقصیر از خودته دیگه خانوم جون! دو دفعه که حسابی جلوی این ناکام مرده ها در میومدی و حق شونو کف دستشون میذاشتی دیگه حالا، اینا اینجوری کلافه تون نمیکرده ن. هرچن، اینا بچه نیستن، ولدزنااند.»

او وقتی رفت تو زهرا داشت با کیتی آب از چاه بالا میکشید.

حالش گرفته بود. وقتی آب را بالا کشید یکهو یاد خوابی که تا بحال دیده بود افتاد و ترس مبهمی وجودش را چنگ زد:

«مادر... مادر...؟»

«چی یه بازم.»

« تو حال که خوابیده بودم، یک خواب دیدم.»

«خواب؟»

«آهان.»

«کی رو خواب دیدی؟»

«سیف الله.»

مادرش، صدایش بلند شد که:

«خبه خبه... دیگر حرف اونو نزن. اون الان یکهفته س که عروسی کرده. دختر مش رمضان رو برده. اینقدر این پا اون پا کردی ناز و کرشمه اومدی تا اونو از خودت فرار دادی. اوه... من که شنیده بودم منتهی دیگه نمی خواهم چیزی بهت بگم.»

زهرا دیگر چیزی نمی شنید. بغض توی گلویش چنگ انداخته بود. احساس میکرد گریه اش گرفته. ولی میکوشید جلوی مادرش آرام باشد: «آخر تقصیر از خودش بود دیگر مگر کم ادا و اطوار درآورده بود و خودش را برای سیف الله لوس کرده بود که من زنت نمی شوم. ما با هم قوم و خویشیم.»

سرش را خم کرده بود توی چاه، و به تصویر خودش لای برگهای انبوه نارنج افتاده بود خیره خیره نگاه میکرد.

در اینجا یک برگ، از یک شاخه شلوغ جدا شد یک کم توی فضا چرخ خورد و توی چاه افتاد.

آن وقت آب چین برداشت، شکست تار شد و همه شکلها را بلعید.

و سر آخر، صدای تلق و تلوق چند کفش و قیل و قال چند پسر بچه شیطان از توی کوچه بلند شد و توی حیاط پیچید و او را دوباره یاد شعری که بچه ها برایش ساخته بودند، انداخت:

«زهرا بصارا نیشته – خو مرد رافا نیشته»

«زهرای بیدین چی زرده – سیلی بزه خو مرده»

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 22 خرداد 1399 - 07:23
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1903

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1517
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929483