Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

حیله

حیله

نوشته ی: گی دو موپاسان
ترجمه ی: ژاله صامتی

پزشک پیر و بیمار جوان، در کنار آتش صحبت میکردند. او فقط اندکی از کسالتهائی که اغلب زنان زیبا دارند ناراحت بود: کم خونی، اعصاب و کمی خستگی، از آن قبیل خستیگها که زن و شوهرهائیکه بدنبال عشق باهم ازدواج کرده اند، در پایان اولین ماه عروسیشان احساس میکنند.

زن جوان روی صندلی راحت لم داده صحبت می کرد:

«نه، دکتر. هرگز نخواهم توانست تصور کنم زنی بشوهرش خیانت کند. امکان دارد که دوستش نداشته باشد، بقول و قرارها و سوگندهایش هم پشت پا بزند ولی چگونه جرات می کند خود را بدیگری تسلیم کند؟ به چه نحوی می توان این موضوع را از چشم همه پنهان داشت؟ چطور ممکن است در میان خیانت و دروغ عشق ورزید؟»

پزشک لبخند میزد.

- اینکه کاری ندارد. بشما اطمینان میدهم زمانیکه انسان هوس گناه بسرش میزند به هیچکدام از این ریزه کاریها فکر نمی کند. حتی مطمئنم زن موقعی برای عشق واقعی آماده است که از عوالم درهم و برهم و مشمئز کنندۀ ازدواج، گذشته باشد. حقیقتی از این بالاتر نیست. یک زن نمی تواند دوست بدارد مگر بعد از ازدواج اگر می توانستم آن را بخانه تشبیه کنم می گفتم: قابل سکونت نیست مگر وقتی که شوهر گرد و خاک آنرا پاک کرده باشد.

ولی زن جوان ظاهراً نمی توانست خود را متقاعد کند...

- نه دکتر، نمی توان محتاط بود مگر بعد از گذشتن فرصتی که می بایست طی آن کاری انجام پذیرد. و بی شک زنان بیش از مردان خود را گم میکنند.

پزشک بازوان خود را به هوا بلند کرد:

- میگوئید بعد از گذشتن فرصت؟ ماها بعد از واقعه می فهمیم چه باید کرد. ولی شماها!.... داستانی برایتان نقل می کنم که برای یکی از مشتریانم – که اطمینان کورکورانه ای باو داشتم اتفاق افتاد.

شبی که بخواب شیرین و عمیق اول شب فرو رفته بودم، در رؤیای تاریک بنظرم رسید زنگهای شهر برای اعلام حریق بصدا درآمده اند. ناگهان بیدار شدم. زنگ در کوچه بود. چون ظاهراً نوکرم نمی خواست جواب بدهد، بنوبۀ خود طناب زنگ بالای سرم را کشیدم. بزودی چند در بهم خورد، صدای قدمها، سکوت خانۀ خواب رفته را بهم زد، آنگاه ژان نامه بدست ظاهر شد، در کاغذ نوشته شده بود: «مادام لولیور، با تمنا از آقای دکتر سیمئون خواهش می کند فوراً بخانه او سری بزند.»

چند لحظه تأمل نمودم. پیش خودم فکر کردم بحران عصبی و یا کسالت زودگذر دیگری دربین است. خیلی خسته هستم. جواب دادم:

«دکتر سیمئون – سخت بیمار است – از خانم لولیور خواهش می کند همکار او آقای بونه را خبر کنند.»

نامه را فرستادم و دوباره خوابیدم.

در حدود نیم ساعت بعد بار دیگر زنگ طنین افکند و ژان آمد و گفت: «یک نفر زن یا مرد نمی توانم درست تشخیص بدهم، چونکه خود را سخت پوشانده است می خواهد هرچه زودتر باشما ملاقات کند. می گوید زندگی دو نفر در خطر است.»

نیم خیز شدم: «آن شخص را وارد کنید.»

بحال نشسته منتظر شدم.

نوعی شبح سیاه وارد شد و بمحض خروج ژان خود را نمایاند. او مادام برت لولیور زن خیلی جوانی بود که سال پیش با تاجر عمدۀ شهر – که میگفتند زیباترین زن ولایت را گرفته – ازدواج کرده بود.

بطور وحشتناکی رنگ پریده بود. دستهایش میلرزید. دوباره سعی کرد سخن بگوید اما صدائی از میان لبانش خارج نشد. بالاخره گفت: «زود. زود... زود... دکتر... بیائید. معشوق... معشوق من در اطاقم مرده است. نفس زنان مکث کرد و سپس ادامه داد: «شوهرم... از کلوب برخواهد گشت.»

بدون اینکه توجه کنم لباس خواب بتن دارم از تخت بزیر آمدم و طی چند لحظه لباس پوشیدم آنگاه پرسیدم: «دفعۀ قبل هم خودتان آمدید؟»

از شدت اضطراب مبهوت بود. گفت: «نه. کلفتم بود... او خبر دارد.» و پس از لحظه ای سکوت: «من پیش او مانده بودم.» فریادی حاکی از رنج از لبانش خارج شد و پس از یک حالت خفگی که به خرخرش انداخت گریه کرد. دیوانه وار یکی دو دقیقه گریست آنگاه اشکهایش به ناگهان از ریزش بازماند، گوئی از یک آتش درونی خشک شده اند. در حالیکه بطور غم انگیزی آرام شده بود گفت:

«زود برویم.»

حاضر بودم ولی فریاد زدم: «خدایا نگفتم درشکه ام را حاضر کنند.» جواب داد: «درشکه حاضر است.» خود را بسختی پوشاند. رفتیم.

وقتی در کنارم نشست به تندی دستم را گرفت و در حالیکه آنرا میان انگشتان ظریف خود خرد می کرد زیرلب با صدای بریده ایکه از قلب مجروح برمیخاست گفت: «اوه! اگر بدانید... اگر بدانید چقدر رنج می برم. دوستش داشتم. او را از شش ماه پیش دیوانه وار دوست داشتم.»

پرسیدم: «در خانۀ شما همه بیدار شده اند؟»

پاسخ داد: «نه، هیچکس بجز رز که همه چیز را میداند.»

در مقابل منزل او ایستادیم. همۀ اهل خانه در خواب بودند. بی صدا با کلید مخصوصی وارد شدیم و با نوک پا بالا رفتیم. زن خدمتکار که جرأت نکرده بود پیش مرده بماند، با یک شمع روشن، مبهوت و وحشتزده، بالای پله ها نشسته بود.

وارد اتاق شدم. اتاق مثل صحنه بعد از منازعه بهم ریخته بود. رختخواب چروک خورده و نامرتب بود و ظاهراً می کشید.

جسد درمیان اطاق افتاده بود.

نزدیک شدم نگاهش کردم. و چشمانش را گشودم. دستهایش را لمس کردم سپس بطرف دو زن که همچنان میلرزیدند برگشتم و گفتم: «کمک کنید تا بروی تخت بگذاریمش.» بآرامی او را خواباندیم. آنگاه قلبش را معاینه کردم. آینه ای در مقابل دهانش گرفتم و زیرلب گفتم: «تمام شده است. زود لباس تنش کنیم.» صحنه ای وحشتناک بود.

یک بیک اعضاء او را مثل عروسک عظیمی میگرفتم و در لباسهائی که زنها میدادند داخل میکردم. جورابها، زیرشلواری، شلوار، جلیقه و سپس پالتو را که بزحمت بازوهای مرده را در آسینهایش کردیم.

موقع بستن دگمۀ کفش ها زنها زانو زدند. من شمع بالای سرشان گرفته بودم ولی پاها اندکی ورم کرده بودند و عمل بسختی صورت میگرفت. زنها که وسیلۀ لازم را برای اینکار نیافته بودند از سنجاق سر خود بجای آن استفاده می کردند.

همینکه کار وحشتناک تمام شد نتیجۀ عمل را نگریستم و گفتم: «باید موهایش را کمی مرتب کرد.» خدمتکار شانه خانمش را آورد ولی چون میلرزید و بی اراده جین شانه کرد، موهای بلند و آشفته مرده را میکند، مادام لولیور با خشونت شانه را گرفت و بملایمت موها را مرتب نمود گوئی نوازششان میکرد، فرق سر را دوباره باز کرد. ریش را برس زد و سپس سیبلها را بنحوی که شاید در ساعات معاشقه عادت داشت دور انگشتانش پیچید.

و ناگهان آنچه در دست داشت رها کرد، سربیجان عاشقش را گرفت، مدتی طولانی چهره ای را که دیگر لبخند نمیزد ناامیدانه نگریست. درحالیکه خود را بروی او میانداخت در آغوشش گرفت و با خشم بوسید. بوسهایش مثل ضربات تازیانه بر روی دهان بسته، چشمان خاموش، شقیقه ها و پیشانی فرود میآمد. آنگاه چنانکه گوئی هنوز می تواند بشنود ده بار پشت سرهم با صدائی جگر خراش گفت:

- خدانگهدار عزیزم.

ساعت نیمه شب را اعلام کرد.

یکه خوردم: « خانم نصف شب شد! کلوب در این ساعت بسته میشود. عجله کنید.»

ازجا برخاست. دستور دادم: «بسالن ببریمش.» سه نفری او را بلند کردیم و بردیم. او را روی کاناپه نشاندم. سپس شمعدان چند شاخه را روشن کردم. در کوچه بسنگینی باز و بسته شد. او بود که بهمین زودی برمیگشت. «زود باشید حوله ها و لگن را بیارید و اطاق را مرتب کنید. شما را بخدا عجله کنید. آقای لولیور برگشت.»

صدای قدمها که بالا میآمدند و نزدیک می شدند بگوش رسید. دستهائی در تاریکی بر دیوار کشیده میشد. در این موقع فریاد زدم: «از این طرف دوست عزیز. واقعه ای برایمان رخ داده است.»

شوهر متعجب و سیگار بلب ظاهر شد. پرسید: «چه خبر است؟ این چیست؟»

«دوست عزیزم ملاحظه می کنید که در گرفتاری بدی گیر کرده ایم. تا دیر وقت، با این آقا که مرا با کالسکه اش باینجا آورده بود برای صحبت و درد و دل با خانمتان در اینجا ماندیم. دوست من ناگهان از پا درآمد و هنوز پس از دو ساعت، علی رغم کوششمان بهوش نیامده است. نخواستم بیگانه ای را خبر کنم. پس کمک کنید او را پائین ببریم. درخانۀ خودش بهتر می توانم معالجه اش کنم.»

شوهر متحیر ولی بدون سوءظن کلاه خود را برداشت و زیر بازوان رقیبش را که دیگر منشاء خطری نبود گرفت. پاهای جسد را گرفتم و باین ترتیب درحالیکه زیرپایمان را خانم خانه روشن می کرد. از پله ها پائین رفتیم. وقتی بدرخانه رسیدیم، مرده را سرپا نگهداشتم و برای اینکه سورچی چیزی نفهمد، شروع به صحبت با مرده کردم: «دوست عزیز. چیزی نیست. حالتان بهتر است اینطور نیست؟ همت کنید. ببینید کمی بخود دل و جرأت بدهید کار تمام است.»

چون حس می کردم که جسد دارد می افتد و از میان دستهایم لیز می خورد ضربه ای محکم باشانه ام باو زدم که بدرون کالسکه اش انداخت و خودم هم سوار شدم.

شوهر، نگران پرسید: «فکر می کنید خطرناک باشد؟»

لبخند زنان پاسخ دادم: «نه.» و زن را نگریستم. بازو به بازوی شوهر خود انداخته و نگاه ثابتش را به عمق تاریک درشکه دوخته بود. دستها را فشردم و دستور حرکت دادم.

وقتی بخانه اش رسیدیم گفتم که در راه از هوش رفته است. در بردن او باطاقش کمک کردم آنگاه مرگش را اعلام کردم.

پزشک لبخند زنان ساکت شد.

زن جوان با ناراحتی پرسید: «چرا این داستان وحشتناک را برای من تعریف کردید؟» پزشک با ادب تعظیم کرد و گفت:

«برای اعلام آمادگیم به خدمت در موقع لزوم.»

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 21 خرداد 1399 - 17:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2047

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1537
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23016549