Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نفری نیم «پنی»- قسمت آخر

نفری نیم «پنی»- قسمت آخر

نوشته ی: والتر ماکن
ترجمه ی: ابراهیم یونسی بانه

همه آنچه که بخاطر دارم، وحشتی است که نصف شبی که کامیونها غرش کنان توی کوچه آمدند برمن چیره شد. آنوقت ما را از رختخوابهایمان بیرون کشیدند و ناچار بودیم مادامیکه مردهای گردن کلفت وحشتناکی که تفنگهای سیاه دستشان بود خانه را میگشتند، در آشپزخانه سرپا بایستیم. آنچه که یادم میاید همین است. تفنگهای سیاه؛ بقیه اش به خواب درهم و برهم میماند که گاهی از اوقات کمی بعد از اینکه انسان برختخواب رفته می بیند.

در خصوص این چیزها با شعبده باز صحبت میکردیم و دانین با خوشحالی تعریف کرد که چطور برادرش، آخرین باری که آمدند خانه را گشتند، بالای پشت بام بود و چطوری از پنجره بیرون رفت و از کناره های ناودان خودش را بالا کشید.

شعبده باز این را تمجید کرد و گفت که: به به چقدر ماهرانه بوده؛ اما متاسفانه دفعه بعد که آمدند، برادر دانین را گرفتند؛ برای اینکه پشت بام را هم گشتند. و این اولین باری بود که میدیدم دانین گریه میکند. شعبده باز با ضربات ملایم دست، پشتش را نوازش کرد و گفت که ناراحت نباشد و غصه نخورد کارها بزودی روبراه خواهد شد، و با سحر از جیبش مقداری شیرینی درآورد.

روزهای عجیب و غریبی بود. پدر جوجو تفنگی داشت که در دودکش بخاری قایم کرده بود. آن را هم پیدا کردند و او را جلو چشم زنش، مادر جوجو، به تبعیدگاه بردند. همانطور که میتوانی حدس بزنی این جریان خیلی به جوجو گران آمد و خیلی ناراحت شد. اما مثل اینکه شعبده باز نسبت بهش خیلی مهربان بود و بنظر میرسید از این جریان متاسف است، زیرا بین دو تا چشمش چین و چروکهائی به چشم میخورد.

بعد چیز غریبی اتفاق افتاد. برادرم جو، مرد گنده ای بود. مثل من لاغر و پوست استخوانی نبود. درست و حسابی رشد کرده بود. کارش طوری بود که بیشتر وقتها خانه نمیآمد. فکر میکنم چیزهائی میفروخت و بخاطر دارم این حادثه پایان جریان بود.

غروب دیر وقت بود. آفتاب داشت غروب میکرد و ما بزودی میبایست خیابان را ترک میکردیم. بدون جواز عبور و مرور در خیابانها قدغن بود. چراغ خانه را هم میبایست خاموش میکردی؛ اگر نمیکردی احتمال داشت برای یاد آوری تیری تو پنجره درکنند.

شعبده باز گفت: «از این جا دیگه چیزی نمی ماسه. چیزی نمیکشه که دیگه رشوه ی رو هم که بشماها میدم نمی تونم در بیارم. امروز فقط یازده پنس درآوردم. و هفت پنس بیشتر نرفته. چطور میشه با این پول زندگی کرد؟»

دلمون یکمرتبه ریخت پائین، گفتم: «حالا یه کمی دیگه هم صبر کنین. رشوه رو میتونی کمترش کنی و نفری نیم پنی بدی تا اینکه وضع بهتر بشه. حالا اگه بری دلمون برات تنگ میشه، جاتو خالی میکنیم.»

پرسید: «برای من یا برای پنی ها؟»

دراین باره تأمل کردیم. مسئله، مسئله مهمی بود.

گفتم: «گفت شمارو، دوستتون داریم. رفقا، نیست؟»

رفقا دراین باره تامل کردند. دانین داشت یه تکه چوب میجوید. آنرا تف کرد و از جانب رفقا گفت: «آره، به این زودیا نرو.»

راست هم میگفتند. ندیده بودم به هیچکس به اندازه شعبده باز علاقه پیدا کرده باشند. بلند شد.

گفت: «گاهی نزدیکترین و عزیزترین کس ها هم باید از هم جدا بشند. گوش کن لاغرو، یه دقیقه بیا. باهات کار دارم.»

من را بکناری کشید. دستش که بروی بازویم قرار داشت متشنج بود؛ دردم میآورد. گفت: «چیزی بهت میگم. آنچه رو که من بهت میگم، میکنی و به کسی هم نمیگی که کی گفت.»

این، مسئله اسرار آمیزی بود.

گفتم: «چتونه، چه ات شده؟»

گفت: «راستش، نمیدونم چمه. گوش کن. به برادرت جو بگو امشب خونه نباشه. همین. والسلام.» دستش را برای دیگران تکان داد و رفت؛ درحالی که پاچه های شلوار پاره پوره اش در اطراف ساق پا، این سو و آن سو میرفت.

پرسیدند: «لاغرو، چی میخاس؟ این مطلب محرمانه چی بود؟»

گفتم: «آه، هیچی، هیچی!» بیائین پیش از حکومت نظامی چار نعلی دور خیابان بزنیم.» این را گفتم و ازجا کندم، خوب هم کندم، برای اینکه قبلاً بهش فکر کرده بودم؛ اما خیالم راحت نبود.

جو خانه نبود. فکر کردم، شاید هم نیاید. قرار و آرام نداشتم. مادرم هی غر میزد و سرزنشم میکرد: «نمیتونی آروم بگیری؟ چی تو جسمت رفته، برای چی آبگوشتتو نخوردی؟»

خوراک را دوست داشتم، اما نمیدانستم چرا نمیتوانم بخورم.

وقتیکه جو بخانه آمد در رختخواب بودم. صدایش را در طبقه پائین شنیدم. با پیراهن و زیرشلوار پائین دویدم و توی آشپزخانه نیمه تاریک داد زدم: جو! جو، برو بیرون، تو خونه نمون، تو خونه نمون!» هنوز او را میتوانم به بینم که با چشمان گشوده خیره نگاهم میکرد.

درحالیکه کتش را روی دستش میانداخت گفت:«تونی، برو بخواب.»

مادرم آنجا ایستاده بود؛ دستش را روی قلبش گذاشته بود؛ اما جو داشت از درعقب بیرون میرفت. هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود که قنداقهای تفنگ روی درخانه صدا کرد. روی تختخواب نشستم. پتو را سرم کشیدم. قلبم بشدت می طپید...

پیدایش نکردند. اما میتوانید به بینید که ناراحتی چطور شروع شد. روزی وقتی که از مدرسه به خانه میآمدم جو بانتظارم ایستاده بود. من را بکنج خلوتی کشید.

گفت: «حالا، تونی، کی بهت گفت بمن بگی از خونه برم؟ »

هیچوقت بفکرم نرسید که چیز دیگری سوای آنچه که گفتم بگویم.

گفتم: «چیز، شعبده باز. مرد خوبی نبود؟ اگه او نبود گرفته بودنت.»

پرسید: «شعبده باز کیه، تونی؟»

برایش تعریف کردم. گفتم که چه  شعبده باز ماهری بود. چه آدم تردست معرکه ای بود.

پرسید:«کی فکر میکنی برگرده؟ من هم دلم میخواد به بینمش.»

اوه، چه خوب، جو ازش خوشت خواهد آمد. مرد نازنینیه. این شنبه نه، شنبه دیگه میاد.

سپس پیغامهائی برای مادرم داد و از هم جدا شدیم.

شعبده باز برگشت.

حقیقتش را بشما میگویم فکر کردم دل و دماغ ندارد. زیاد دور و برش را نگاه میکرد. راحت بنظر نمیرسید اما فقط ما چهارنفر در خیابان بودیم که حسب المعمول جلو تیر چراغ نشسته بودیم. بنابراین پیش ما آمد و زانو زد و کار را با پنی ها شروع کرد.

اما لبخند به لبش نبود. فقط سه پنی حاضر کرده بود که متوجه پاهای مردهائی در اطرافمان شدیم. آنها را نمی شناختم اما قیافه های خشنی داشتند. انسان از قیافه شان ترس برش میداشت.

هیچکدامشان جو نبود. تعجب میکردم که چطور شد جو نیامد او را به بیند. یکی از آنها گفت: «بلند شو!»

دیدم همانطور که بلند شد رنگ از صورتش پرید. بعد لبخند زد. دست بلندش را دیدم که در جیب هایش به جستجو پرداخت، بعد پنی ها را همه دور و بر ما انداخت؛ و در روبرو ما مثل قطرات درشت باران زمین افتادند.

گفت: «رفقا، باید برم. خداحافظ. فراموش نکنین پنی ها را برام خرج کنین.»

رفتند. یکی اینطرف، یکی آنطرف، و یکی هم پشت سرش راه میرفت.

من هم راه افتادم. مثل اینکه پنی دیگر برایمان اهمیت نداشت. میخواستم پشت سرش داد بزنم: «هی، از طرف جو از شما تشکر میکنم. در مورد جو شرافتمدانه رفتار کردی.» اما داد نزدم.

چیزی نگفتم برای اینکه از مردها میترسیدم. مثل آدمهای معمولی لباس پوشیده بودند اما قیافه شان جدی و سخت بود و آنها را نمی شناختم.

بعد فکر کردم که شاید رفقای شعبده باز باشند. کمی دنبالشان رفتم.

قبل از اینکه از سرپیچ شعبده باز دستش را برای من تکان داد. این آن چیزی است که خوب بخاطر دارم: دستهای دراز و لاغر و دندانهای سفید. و بعد، از نظر ناپدید شد، احساس درد و تنهائی کردم.

چند روز بعد، وقتیکه دانین گفت:«شنیدین چطور شد؟ شعبده بازو اعدام کردن. روزنومه نوشته. هی، بچه ها، شنیدین چطور شد؟ شعبده بازو اعدام کردن.» باور نمیکردم. جوجو، او را در خیابانی آنطرف خیابان خودمان دیده بود که مقوائی به گردنش انداخته بودند و چیزهائی روی مقوا نوشته شده بود نمی توانستم باور کنم.

جوجو گفت: «اما من خودم دیدم. کله اش هم سوراخ شده بود. آره! آره! مادرم برای اینکه نگاهش کرده بودم. نیمه جونم کرد.»

آن تکه از روزنامه را بزحمت خواندیم؛ در مورد شخص بظاهر ولگردی و راز مرگش بود؛ اما من مشکل میتوانستم باور کنم. هنوز هم نمی توانم باور کنم. مثل این است که همیشه دنبالش میگردم.

و بدین علت بود که اکنون بطرف شعبده باز رفتم؛ گفتم شاید او باشد. زیرا هرکس که بود و هرچه هم درباره اش بگویند، و اگر مرد و یا آن کسی که اعدام شد او بود، از یک عمل خوب مرد. همین ناراحتم میکند. برادرم، جو، را نجات داد. اگر من چیزی نمیگفتم، چه کسی از او خبر داشت. بنابراین، این من بودم که بنوعی مقصر بودم. شاید هم باین علت است که در پی اش هستم.

این بابا نبود. موهای سیاه چرب و دندانهای زشت زرد رنگی داشت و لباسهایش بو میداد. شعبده باز، لباسش اصلاً بو نمیداد. بنابراین از این یکی، دور شدم. فکر میکنم این کاری است که همیشه و هروقت که شعبده بازی به بینم بکنم. به امید اینکه او است، باو نزدیک خواهم شد، گرچه در ته دلم میدانم که هرگز نمیتواند او باشد.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: سه شنبه 20 خرداد 1399 - 14:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1854

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3049
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23020615