Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

نفری نیم «پنی»- قسمت اول

نفری نیم «پنی»- قسمت اول

نوشته ی: والتر ماکن
ترجمه ی: ابراهیم یونسی بانه

هنگامیکه او را دیدم قلبم تقریباً از زدن باز ایستاد. آنروز روز بازار بود. دکه هائی درست کرده بودند که لباس های دوخته ارزان قیمت حراج میکردند؛ اتومبیل هائی بود که ماهی و سیب زمینی سرخ کرده میفروختند و غرفه هائی که جواهرآلات و چیزهائی از این قبیل عرضه میکردند. منتها اینها نبودند که من را بتوقف واداشتند. چیزی که من را بتوقف واداشت مردی بود که روی صندوقی ایستاده بود و پشت سرهم چیزهائی را، بشقابها و توپهای رنگ وارنگی را بالا میانداخت و میگرفت.

مردی بود بلند بالا که دستهای درازی داشت. دورتر از آن بود که صحبتهایش بگوش برسد، اما برای اینکه بتوانم خوب نگاهش کنم به جمعی که دورش کرده بودند و میخندیدند نزدیک شدم.

گفتم شاید او باشد. میدانستم که امکان ندارد او باشد، اما همیشه اینطور بود. مثل این بود که همیشه با امیدواری دنبالش میگشتم و اکنون هم همچنانکه بسوی شعبده باز پیش میرفتم چنان بود که گوئی سالها عمر پس میرفت و موهای سرم دیگر خاکستری نیست و بلکه خرمائی و وحشی است و احتیاج به کوتاه کردن دارد. دور کردن سالهای عمر گاهی از اوقات آسان است.

زیرا نخستین بار که او را دیدم بچه بودم. بخاطر دارم که اندکی پیش از آن در مراسم عشاء ربانی شرکت کرده بودیم و چیزهائی را که از اقوام و زنهای احساساتی گرفته بودیم ته کشیده بود. گمان میکنم تابستان هم بود زیرا کفشها و جورابها را درآورده و بکناری انداخته بودیم. هنوز هم گرمی کف خیابان را در زیر پاهای برهنه ام احساس میکنم.

این خیابانها در فقیرترین ناحیه شهر قرار داشتند؛ ردیف طویلی از خانه هائی که بهم چسبیده بودند و درهاشان به پیاده روهائی باز میشد که چراغی از تیری چوبی آویزان بود و دور و برش همه چیز بود روشنائیشان را تامین میکرد.

جوجو بود و وینسنت و دانین و من تونی. و عجیب است که چطور انسان گفتگوئی را در زمان خاصی بخاطر میاورد. در این باره بحث میکردیم که زنها بچه ها را از کجا بدنیا میآورند؟ و این بحث را با قیافه جدی دنبال میکردیم که نشان بدهیم که خیلی چیزها را می فهمیم.

دانین که بنظر میرسید از بقیه ما بیشتر میداند، قیافه بزرگوارانه ای بخود گرفت و روی کف پیاده رو نشست؛ از گوشه چشمش ما را فاضلانه نگاه میکرد و لاینقطع آهنگهائی را زیرلب زمزمه میکرد و به کمک دو قلوه سنگ مینواخت. و هر چند وقت یکبار میگفت: « اه ، تفلکها ، بیشعورها !» تا اینکه حوصله مان از دستش سر رفت و می خواستیم به سرش حجوم ببریم ، ولی نظرمان به شخصی ، که دم تیر چراغ بود جلب شد.

مدتی بود آنجا بود منتها ما توجهی بهش نکرده بودیم ، از بزرگها خوشمان نمی آمد، و اگر خوانده کوچه گردی گیر می آوردیم ، گذشته از اینکه تقلیدش را در می آوردیم و دستش می انداختیم اگر صدایش هم خوب نبود ساقه کلم به سر و رویش می زدیم و خلاصه اجازه نمی دادیم در کارمان فضولی کند.

اما این بابا کارهای عجیب و غریبی می کرد. شش قلوه سنگ هر یک به درشتی یک مشت دستش بود و آنها را یکی پس از دیگری به هوا می انداخت. با آنها شعبده بازی می کرد، گاهی از اوقات یک پایش را بلند می کرد و همانطور که پایش بالا بود با آنها بازی می کرد. چیز بامزه ای بود. بعد نارنج چاق و چله و سیبی به سنگها اضافه کرد، و بعدش یک سیب دیگر و بعدش یک نارنج دیگر تا اینکه دو قلوه سنگ و دو نارنج و دو سیب همیشه در هوا بود و همانطور که بالا و پایین می رفتند یک دایره رسم می کردند.

وینسنت گفت: «بابا رو نگاه کن.»

جوجو: «اون نارنجا رو.»

دانین گفت: «آدم بدی هم نیس.»

من گفتم: «سیبها رو.»

دانین همچنانکه از روی زمین بلند میشد گفت: «بریم یه نگاهی بهش بکنیم.»

پیشش رفتیم.

مردی بود بلند بالا و پوست استخوانی که لباس فقیرانه ای بتن داشت. پاهایش را از لای چاک پوتینهایش میتوانستی به بینی.

موهایش تیره و درهم بود، و اصلاح هم نکرده بود، اما چشمانش بسیار آبی و دندانهایش بسیار سفید بود. این جور چیزها را در ولگردها و گداها بطور کلی کمتر میتوانی به بینی. وقتی هم که نزدیکشان میشوی ناگزیری که از جهت وزش باد بطرفشان بروی، برای اینکه بوی لباس نشسته و چرک و عرق میدهند؛ اما عجب اینکه این یکی بوی لباس تمیز میداد و بنابراین میتوانستی باو نزدیک تر بشوی.

دورش حلقه زدیم، اما او آرام برجای ماند. پلک چشمانش را برچید و ناگهان میوه ها را یکی پس از دیگری بطرف ما انداخت و ما هم آنها را تندی در هوا قاپیدیم.

به تیر چراغ تکیه داد و ما را نگاه کرد. با انگشت به ما اشاره کرد.

به جوجو گفت: «جنی» به وینسنت گفت: «سفید روئه» به دانین گفت: «دماغ پهنه» و بمن گفت: «لاغرو». ما آنطور داشتیم میخوردیم که اهمیت ندادیم. اما اسمهای با مسمائی روی ما گذاشته بود.

من فکر کردم که آدم غیرعادی ای است بنابراین همانطور که گاز میزدم پرسیدم: «شما کی هستین، چه کاره این؟»

گفت: «من شعبده بازم. با سحر چیزهائی رو که بخواهم حاضر میکنم. نگاه کن!» با دستهایش حرکاتی کرد و تقریباً بهمان زودی که انتظار داشتی یک پنی از دماغ جوجو، یک پنی از کله وینسنت و یک پنی از لنگ شلوار دانین درآورد و پای برهنه من را هم که از روی خاک بلند کرد یک پنی زیرش بود!

خندیدم. مرد خوبی بود. در این خصوص کم و کسری نداشت.

بعد با پنی ها تردستی کرد و پرسید: «این پنی ها رو میخواهین؟»

همدیگر را نگاه کردیم: آنوقتها پنی باین آسانی ها گیر نمیامد.

دانین پرسید: «میخواهی یه سگو تو رودخونه خفه کنی؟»

شعبده باز خندید و گفت: «من اطلاعات میخواهم. میخواهم خونه هائی رو که تو خیابون میشه بهشون نزدیک شد بدونم. معامله ای است، ها؟»

روی این مسئله فکر کردیم. زیاد هم فکر نکردیم. دستهایمان را جلو آوردیم و او هم پنی های گرم را تو دستمان گذاشت. و بعد دورش نشستیم و خانه هائی را که میشد بهشان نزدیک شد نشانش دادیم. خانه های خودمان را هم گفتیم که خوب، این خودش یک نوع خیانت بود.

خانه یکی دو تا از آن آدمهای ناقلای ناحق را هم قاطی کردیم. چون میخواستیم بالاخره تفریحی کرده باشیم.

گفت: «ماشااله برای خودتون مردی هستین. هروقت برای کار باین کوچه ها بیایم پیش از اینکه دور بیفتم شما رو می بینم.»

دست تو بغلش کرد و بغچه کوچک چهار گوشی ظاهر شد که کشیدش و کشیدش، تا اینکه باز شد و به شکل یک نوع سینی کرباسی درآمد.

محتوی قیطان و نوار و منجوق و خرد ریزه های بی مصرف بود. ای، دست آویزی برای گدائی. میدانی، آدم زرنگی بود که پیشاپیش، دم ما را دید. برای اینکه فکر میکنم میدانست که وقتی که دور بیفتد. میتوانیم زندگی را بهش تلخ کنیم.

چشمکی بما زد و راه افتاد.

کنج خیابان نشستیم و تماشا کردیم. ساحر بود. قیافه تلخ و درهم رفتۀ زنی را که داشت کار میکرد میدیدی؛ بعد همینکه شروع به صحبت میکرد میدیدی که آن اخم و تخم باز شد، قیافه، از گرفتگی درآمد تا اینکه بالاخره میرفت و کیف پولش را از آشپزخانه میاورد. خیلی به کارش وارد بود. خانه هائی را که گفته بودیم رد کند، رد کرد. اما تمام مدتی را که به خانه «ناقلای ناتو» نزدیک میشد توی دلمان میخندیدیم. با اشاره سر تشویقش کردیم.

بنابراین این در زد و مرد کوتوله سیه چرده ای بیرون آمد. خرده کالا فروش را نگاه کرد. به حرفهایش گوش داد. بسیار مهربان و ملایم بنظر میرسید. بعد تو رفت و دوباره برگشت. چماق سیاه ناحقی دستش بود که بدون معطلی حواله.

شعبده باز آدم چابکی بود اما مع الوصف پیش از آنکه از میدان عمل چماق دور شده باشد، چند ضربه ای نوش جان کرد. یاروی بدعنق ایستاد و شروع کرد به نعره زدن و فحش دادن و داد و بیداد کردن تا اینکه دوباره تو رفت و در را با صدا از پشت سر بست. جدا خروس پخته، خنده اش میگرفت.

ترسی از شعبده باز نداشتم. هرچه باشد ما چهارتا بودیم و او یکی. و اگر ما نمیخواستیم، اصلاً توی این کوچه ها نمیتوانست آفتابی بشود. بنابراین لک لک ظرف کنجی که پناه برده بود راه افتادیم.

گفت: «حرومزاده ای تخم سگ!»

دانین گفت: «اونو فراموش کرده بودیم.»

«نخیر، خوب هم میدونستین، خوب، این کار خوبیه؟»

گفتم: «حالا گذشته ها گذشته، از، از سر.»

پرسید: «از قماش اون بابا زیادن؟»

با قیافه معصومانه ای گفتم: «نه، فقط دوتای دیگه.»

آهی کشید و چهار پنی دیگر با سحر حاضر کرد.

پرسید: «چند تا؟»

از خبری که گرفته بود خوشحال بود. پنی ها را گرفتیم و دو خانه ای را که نباید بهشان نزدیک شود نشانش دادیم.

بعد رفتیم و پولها را خرج کردیم.

بعد از آن هم چندین بار او را دیدیم. دنبالمان میگشت و پیدایمان میکرد و با ما می نشست و وانمود میکرد که پنی ها را از خودمان درمیاورد. بهش علاقمند شدیم. مثل بزرگها حرفهای گنده گنده نمیزد. مثل اینکه یکی از خود ماست. و حالا که به خانه هایمان راه پیدا کرده بود او هم به ما علاقمندی نشان میداد. مادرهایمان را میشناخت. «مال تو اون بلنده است، مال تو اون مو بوره است، مال تو اون کوتاه قده است.»

از خانواده هایمان، برادرهایمان، خواهرهایمان و از اینکه چگونه پدرهایمان گاهی از اوقات کتکمان میزنند برایش تعریفها میکردیم. و از این قبیل چیزها.

فراموش کردم بگویم که در این وقت یک نوع جنگی در جریان بود. بازداشت ها و تیراندازی ها، توی خانه ریختن ها و از این قبیل چیزها. اما وقتی که انسان بچه است این جور چیزها، تاثیر زیادی بجا نمیگذارد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در نفری نیم «پنی» قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: دوشنبه 19 خرداد 1399 - 09:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2019

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 299
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23031403