Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بز پرنده

بز پرنده

نوشته ی: اچ. ای. بیتز
ترجمه ی: رضا راد فرنیا

مردی که در سالن نشسته بود بمن گفت:

- چی؟ تو هرگز اسمی از بز پرنده ی جثرو واتکینز نشنیده ای؟ بله، در این شهر یک زمان مردی بود که برای خودش یک جفت بال حصیری ساخت؛ اونها رو به شانه اش نصب کرد و از بالای یک خونه بپائین پرید و گردنش شکست. بعداً یک آدم دیگری پیدا شد که برای خودش دوچرخه بالدار ساخت و اونو «چرخ بالدار» نامید، اونوقت از روی یک پرتگاه با دوچرخه ی بالدار پرید اونهم گردنش شکست. اما جثرو واتکنیز یک بز پرنده ای داشت؛ نه بزی که بال داشته باشه، منظورم بزیه که بدون بال می پرید. و وقتی که عرض میکنم میپرید یعنی منظورم اینه که پرواز میکرد. منظورم این نیس که بزه از روی یک نرده ی چند سانتی می جهید یا اینکه اشتباهی میپرید. بزه مرتب میپرید و در تمام نقاط انگلستان پرواز میکرد. حتماً می بایس اسمی از بز پرنده جثرو واتکینز شنیده باشی؟

باو گفتم:

- نه، هرگز اسمی از اون نشنیده ام.

- راستی مضحکه، منظورت اینه که حتی وقتی از روی برج بلاک پول هم پائین پرید چیزی نشنیدی؟

- نه، نمیتونم بگم چیزی شنیدم.

- نه؟ پس حتماً می بایس قضیه بزه رو وقتی که پانزده مرتبه در سیرک ومبول دور زد، شنیده باشی؟

- نه، حتی درباره ی اونم چیزی نشنیدم.

- نمی فهمم، راستی مضحکه! جوانای امروز ظاهراً از هیچ چیز خبر ندارند.

پرسیدم:

- راستی این جثرو واتکینز کی بود؟

- ها، در درجه ی اول مردی خیلی با خدائی بود. توی «گروه رستگاری» کار میکرد و شیپور می نواخت. در درجه دوم مرد چاقی بود – هفتاد، شاید هم هشتاد کیلو وزن داشت – شغلش هم «اندودکن» بود. منظورمو حتماً می فهمی. اون، پشت بامها و دود کش ها رو اندود میکرد. همیشه روی نردبون بود و با باد سر و کار داشت. آره، جثرو خودش بمن گفت. از اونجا که شیپور زن و اندود کن بوده و همیشه با باد سرو کار داشته، ای کم و بیش بمطالعه باد پرداخته بود. اون بالا – روی نردبون – کارهائی رو که باد میکرد بچشم میدید: پرنده ها رو سرگردان میکرد، کلش ها رو به هوا میبرد و سقف ها رو قبل از اینکه او بهم وصل کنه به هوا بلند میکرد. تو خودت میدونی باد شدید چقدر قویه – درختها رو از ریشه میکنه، حتی خانه ها رو هم واژگون میکنه. آره، تموم آنسال، قبل از اینکه فکر بز پرنده به مغزش وارد بشه، جثرو به مطالعه باد مشغول بود.

پرسیدم:

- راستی این فکر بز پرنده چه جوری بکله اش زد؟

مرد گفت:

- مثل همه ی فکرای بزرگ! یک مرتبه، درست همین طور مثل برق. اون توی یه آگهی سیرک سیار، خبری رو مربوط به یه میمون پرنده خواند و بتماشای اون رفت. آره چیز چندان مهمی نبود فقط یه میمون خاکستری رنگ بزرگی بود که جهش های بزرگ و وحشیانه ای میکرد. اونا بهش میگفتن پرواز. آره، جثرو اونو مزخرف میدونس. با افسوس بخونه آمد و به حیاط عقبی رفت و به تماشای بزها ایستاد راستی بهت گفتم که جثرو بز نگه میداشت؟ نه؟ باری، او سالها بود که بز نگه میداشت – اونهارو می پروراند و زیاد میکرد. یکی از چیزائی که اونو اینطور قوی و چاق کرده بود همون شیر بز بود. سالها بود که روزی دو مرتبه شیر بز میخورد و ناگهان این فکر بزرگ – یعنی فکر بز پرنده – بکله اش زد. اگه یه میمون میتونس بپره، چرا یه بز نمیتونس؟ و اگه یه نفر از میمون پرنده میتونس پول درآره، چرا او نمیتونس از بز پرنده پول و پله ای بهم بزنه؟ سالها بود که اندود کنی، مرتب رو به کسادی میرفت و درست در اون موقع تقریباً دچار وقفه شده بود از این رو این فکر بز پرنده از جانب خدا باو الهام شده بود. الحمداله، به عقیده جثرو خدا دست کمکشو بطرف او دراز کرده بود.

پرسیدم:

- حتماً الان میخواهی بگی که اون بزه رو پریدن یاد داد، تا اینکه بخوبی یاد گرفت در سیرک، دور بزنه؟

مرد گفت:

- ها، نه. این کاری بود که او میخواست بکنه، اما جور در نیومد، جثرو یکی از بزهایش رو انتخاب کرد و توی حیاط عقبی به تعلیمش پرداخت – میدونی، اول بار اونو روی یه بشکه ی آبجو قرار داد و مجبورش کرد از اونجا بپائین بپره، بعداً روی دو تا بشکه آبجو، و انوقت روی یه خرک نقاشی که پانزده فوت ارتفاع داشت گذاشت. اما فایده ای نداشت، میدید که راه رو اشتباهی رفته.

پرسیدم:

- حتماً میخوای بگی همه ی این کارها اشتباهی بود؟

مرد پاسخ داد:

- فکر تربیت بز پرواز اشتباه بود، این درست جثرو آنرا بچشم میدید. اما فکر او این بود که بزی بوجود بیاره که بتونه بپره – منظورمو می فهمی؟ یعنی یه نوع معجزه. جثرو مرد خیلی دینداری بود – جلسات گروه رستگاری، نواختن شیپور در گروه کلیسا، اعتقاد به انجیل و همه ی این چیزها نشانه ی دینداری وی بود. و طرز پیدایش ناگهانی این فکر هم از این قرار بود، او با خودش اندیشید که: «من یه بز پرنده ای میخواهم و اگر اونو خیلی با اصرار بخواهم و از خدا بطلبم، اونوقت خدا معجزه ای میکنه و من صاحب بز میشوم. اما اگه خدا صلاح ندانه که من صاحب بز بشوم، اونوقت من می فهمم که طلبیدن اون خطا بوده.» باری، او دو تا از بزهایش را با هم جفت کرد و برای وقوع معجزه دست بدعا برداشت و منتظر ماند. هر روز دو مرتبه، صبح و شب، برای بزغاله ای که بتواند پرواز کند دعا میکرد او معجزه های بسیاری رو بگوش شنیده بود. 

پرسیدم:

- حتماً الان میخواهی بگی که در موعد مقرر بزغاله بدنیا آمد و از همون ابتدا مثل پرنده میتونس بپره؟

مرد گفت:

- همین طور هم بود و میتونس بپره. بزغاله در روز دوم تولدش شروع به جست و خیز در هوا کرد. مثل یه بره، منتهی قدری بلندتر. بعداً در روز سوم باز هم می جست، اما بلندتر روز چهارم از روی مادرش پرواز کرد – می پرید، نه اینکه می جهید. در پایان هفته از روی پرچین ها پرواز میکرد، از روی ساقه های لوبیا که در باغچه ی جثرو قرار داشت میپرید و در عرض یکماه قادر بود که از روی آلاچیق بپره. رنگ سفید دلربائی داشت، و جثرو بمن گفت آنقدر سبک بود که آدم میتونس مثل توپ پنبه ای، روی دست بلندش کنه.

پرسیدم:

- دیگه چی؟

- آره، جثرو فکر دیگری بکله اش زد اون با خودش فکر کرد که از لطف و مرحمت خدا بوده که من صاحب این بز شدم، راه درست اینه که منهم بنوبه ی خود آنرا در راه خدا وقف کنم. از اینرو موضوع را با گروه رستگاری در میان گذاشت و تا آنها بدانند این بز پرنده دلیل نیروی عبادت است؛ و از آنها درخواست کرد که بیایند و بچشم آنرا ببینند. تا اون موقع او موضوع را مخفی نگه داشته بود و حالا میخواست همه ی دنیا از اون با خبر شود. آره، این بود و حالا میخواست همه ی دنیا از اون باخبر شود. آره، این اعضای گروه رستگاری خیلی ناقلا بودند و موضوع بنظر آنها توهین به مقدسات بود. چون نیروی عبادت و معجزه برای امور جدی بکار میرود – مثل درمان، ایمان، کمک در مواقع درماندگی، گناه و اندوه و از این قبیل کمتر احتمال میرفت که یک بز پرنده از جانب «قادر متعال» آمده باشد. آره، اونها بمشاوره پرداختند و آنرا قبول نکردند؛ باز هم بمشاوره پرداختند اما جثرو سرانجام آنها را قانع کرد. گروه رستگاری در مزرعۀ ی پشت خانۀ جثرو گرد آمدند و منتظر ماندند تا بزه بپرواز درآید. از بخت بد بزک کاری نکرد، حتی پایش را هم از روی زمین برنداشت. اونها گفتند: آره درست همون چیزی که ما فکر می کردیم، همون چیزی که ما انتظارشو داشتیم مردک نه تنها ما رو مسخره کرده، بلکه نام خدا رو هم بیهوده بزبان رانده. حسابشو میرسیم و همان کار را هم کردند. بطوری که جثرو دیگه بسالن گروه رستگاری قدم نگذاشت و دیگه از اون به بعد برای اونها شیپور ننواخت.

پرسیدم:

-اما هنوز بزه میتونس بپره؟

مرد پاسخ داد:

- بله، بز میتونس بپره همینطور که سنش بالا میرفت بهتر میتونس پرواز کنه. جثرو اونو هرگز تعلیم نمیداد، فقط بهش غذا میداد و اون خودش میپرید. تنها کار جثرو این بود که اونو چند بار در بالای خانه پرواز میداد. آره، درست بعد از اینکه گروه رستگاری جثرو را تحقیر کرد، فکر دیگری بکله اش زد. تصمیم گرفت که بزه رو برداره و بگردش بپردازه بدین طریق بود که جثرو وارد سیرک شد. جثرو بمن گفت که متصدیان سیرک. اول بار حرفشو قبول نمیکردند، اما وقتیکه پرواز بزه رو روی چادر سیرک مشاهده کردند همگی عقل از سرشان پرید. اون خیره کننده ترین چیزی بود که در سیرک میدیدند. از همه اون شیرهای آدمخوار، فکهای دلقک و کره اسبهای رقاص بهتر بود همه کس چنین چیزهائی رو زیاد دیده بود، اما هیچکس در تموم عمر بز پرنده بچشم ندیده بود. چیز مهیجی بود و در همه جا شایع گردید. هرجا که آدم میرفت چشمش بآگهی های بز پرنده جثرو واتکینز میافتاد.

گفتم:

- مضحکه، من چیزی در این باره نشنیدم.

مرد پاسخ داد:

- مضحکه؟ راستی به عقیده من مضحکه. همه اسم بز پرنده ی جثرو واتکینز رو شنیده اید. همه کس.

گفتم:

- بجز من. خوب، بعداً چی شد؟

- آره، جثرو فکر کرد که تنهائی بهتر میتونه کار کنه تا با سیرک. از این رو خودش تنها شروع بکار کرد و از این ببعد موضوع مهیج حقیقی شروع شد. منظورم پرواز بز، به دور برج بلاک پوله. حتماً میخواهی بگی این یکی رو هم نشنیدی؟

گفتم:

- نه، حتی درباره ی اونم نمیتونم بگم چیزی شنیدم.

مرد گفت:

- همه ی روزنامه ها نوشتن و عکس هاشو انداختن. میلیونها نفر اونجا بودند. نمیدونی چی شد؟ یه روزنامه به جثرو پیشنهاد کرد که اگه بزه بتونه از بالای برج پرواز کنه، پنج هزار پاوند بهش بپردازه. آره، بزه از نوک برج شروع بپرواز کرد و چند دقیقه ای هم در روی دریا پرید و انوقت در روی اسکله فرود آمد اما اون که چیزی نبود. حتماً درباره وقتیکه بزه از بلویومنچستر شروع به پرواز کرد و یکشب و یکروز در روی پنینز گم شد و سرانجام پرواز کنان مثل یه تکه یخ بخانه قدیمی جثرو فرود آمد چیزائی شنیدی؟ راستی که اون از همه مهیج تر بود.

گفتم:

- راستی هم مهیج بود، حالا حتماً میخواهی بگی که از روی دریای مانش هم پرواز کرد.

مرد گفت:

- بله پرید. اما من در اون باره چیزی نمی خواستم بگم می خواستم وقتی رو بگم که بزه صاحب بزغاله شد.

گفتم:

- حتماً میخواهی بگی اونا هم پرواز میکردن!

- یکیشون میتونس. مضحک بود، نیست؟ یکی از بزغاله ها سیاه بود و دیگری سفید. و اون سفیده بود که میتونس بپره. جثرو گفت شگفت انگیز این بود که از مادرش هم بهتر میپرید. در روز دوم تولدش جثرو بیرونش آورد و اون دو مرتبه دور برج کلیسا پرواز کرد. آره، اگه یه بزغاله در روز دوم تولدش این کار و میتونس بکنه، وقتیکه یکساله میشد چکار میکرد؟

گفتم:

- تو بگو، من نمیدانم.

- آره، حادثه ی اندوهباری اتفاق افتاد. جثرو مرد. اون همیشه مرد چاقی بود و من فکر میکنم شاید قلبش چربی گرفته بود یا یه چیزی دیگری بود. خلاصه، روزیکه جثرو بزغاله رو بیرون آورده بود تا دور خودش پرواز کنه، خیلی دچار تعجب شد. جثرو افتاد و مرد.

گفتم:

- هرکس دیگه هم بود دچار تعجب میشد. بعد از مرگ جثرو بزها چی شدند؟

- ها، این یه چیز مضحک دیگریه. ظاهراً کسی نمیدونه.

پرسیدم:

- یقین پریدند و رفتند، نیست؟

- هیچکس نمیدونه. بعد از مرگ جثرو بزهای زیادی رو حراج کردند، اما هیچکدام از اونها نمیتونس پرواز کنه.

پرسیدم:

- راستی شما چند مرتبه بز پرنده رو دیدید؟ منظورم اینه که با چشم خودتان.

- ها.

- هرگز اونو ندیدید؟

مرد گفت:

- ها، راستشو بخواهید نه. من همه ی اینها رو شنیده ام اما بخت یاری نکرد که خودشو ببینم.

پرسیدم:

- خوب، پس کسی رو می شناختید که اون، کسی رو بشناسه که بزه رو دیده باشه؟

- نه، اگه حقیقت مطلب رو بخواهید نه، درست نه.

پرسیدم:

- خوب پس بمن بگید همه ی اینها رو کی برای شما تعریف کرد؟

- جثرو.

این بار من چیزی نگفتم.

مرد گفت:

- باورتون نمیشه؟

گفتم:

- اوه! بله باور میکنم.

مرد گفت:

- خب، خیلی خوش گذشت. فکر میکنم بنده باید مرخص بشم.

گفتم:

نه، تشریف نبرید. یک دقیقه صبر کنید. لطفاً بنشینید. حالا نوبه ی منه برای شما چیزی بگم. دلم میخواد برای شما درباره ی خوک نوازندۀ عمو والتر چیزائی بگم  وقتیکه بنده بچه بودم. عمو والتر یه خوکی داشت که شیپور میزد. منظورم خوکی نیس که با شیپور می نواخت. منظورم اینه که بدون شیپور، صدای شیپور در میآورد. در ضمن باید عرض کنم که این خوک به رختخوابی داشت که...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: یکشنبه 18 خرداد 1399 - 16:32
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2463

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2865
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029517