Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مردی در جاده - قسمت آخر

مردی در جاده - قسمت آخر

نوشته ی: آلبرت مالتز
ترجمه ی: پرویز ارشد

ولی در این وقت به جاده ای خاکی رسیدیم که قشری از گل و لای آن را پوشانده بود و دست اندازها، راندن را مشکل کرده بود. مجبور شدم سکوت اختیار کنم و مواظب راندنم باشم و هنگامی که به جاده آسفالته رسیدیم او باز در خود فرو رفته بود.

دوباره سعی کردم او را بحرف بیاورم، ولی فایده نداشت. حتی سخنانم را نمی شنید. بالاخره سکوت او باعث خجلت من شد. او آدمی بود که در وجودش غرق شده بود و میخواست او را بحال خود باقی گذارم. مخالف اخلاق بود آرامش او را برهم زنم.

بنابراین ما چهار ساعت در سکوت بسر بردیم. برای من آن ساعات تقریباً غیر قابل تحمل بود. من تاکنون یک چنین سر سختی در وجود آدمی ندیده بودم. توی اتومبیل راست نشسته بود و به چشم ظاهریش جاده مقابل را میکاوید و با چشم باطنیش هیچ چیز را نمیدید. او نمیدانست من در اتومبیل نشسته ام. او حتی وجود شخص خود را در آنجا احساس نمیکرد. او حس نمیکرد باران از خلال بریدگی سقف ماشین صورت او را تازیانه میزند. مثل قالب تخته سنگی بیحرکت بود و من از نفسهای او زنده بودنش را حس میکردم. به سختی نفس میکشید.

در تمام مدت این مسافرت طولانی، فقط یکبار حالش تغییر یافت و آن وقتی بود که دچار سرفه همراه با تشنج شد. سرفه سخت و مهلکی بود که بدن او را از یکسو به سوی دیگر تاب میداد و مانند بچه مبتلا به سیاه سرفه، تا میشد. سعی میکرد بوسیله چیزی را بالا بیاورد – چون من صدای بلغم درون سینه اش را شنیدم ولی موفق نمیشد. از درون سینه اش صدای نامطبوع خراشیدگی بگوش میرسید، پنداری فلز سردی را روی استخوان دنده اش میکشند و او تف میکرد و کله اش را تکان میداد. در حدود سه دقیقه طول کشید تا تشنج ساکت شد و سپس رو بمن کرد و گفت: «رفیق خیلی غذر میخوام»

دیگر حرف نزد. دوباره سکوت شد. از جا در رفته بودم. بارها قصد کردم که اتومبیل را نگهدارم و او را بیرون بیاندازم. برای اینکه مسافرت را کوتاه جلوه دهم، هزار ها دلیل و بهانه تراشیدم ولی سرانجام قانع نشدم. انتظار داشتم قبل از اینکه از هم دیگر جدا شویم اقلاً هنگام خارج شدن از اتومبیل، چگونگی واقعه را برایم نقل کند و یا چیزی بگوید که مرا از ابهام بیرون بیاورد.

درباره سرفه اش فکر میکردم. حدس میزدم شاید مرض سل باشد. گاهی حالات یک مریض تودار و یا حالات مشت زنی را که از ضربات مشت گیج شده باشد در نظر میگرفتم. ولی هیچیک از اینها درست نبود. هیچ چیز ظاهری نمیتوانست این سکوت مبهم و مدهش، این جذبه باطنی شدید و مخصوص بخودش را توجیه کند.

در تمام لحظات، بارندگی و تاریکی بچشم میخورد!

یکبار از کنار انبار سنگی معدنی گذشتیم. باران باعث درخشندگی انبار شده بود و تخته سنگهای سرخ و آبی مانند روشنی فریبنده ای که از پس تپه ای سیاه سر درآورده باشد سوسو میزدند و همسفر مرا بخود مشغول داشته باشد. برای تماشای آنها سرش را برگرداند ولی حرف نزد. منهم چیزی نگفتم.

باز هم باران و سکوت! گاهگاه معدنچی با حالتی گنگ، درون انبار سرد و غم انگیز، دود آلود بنظر میرسید و چراغهای نفتی در کلبه های شکسته در آنجا که معدن چیان میزیستند بچشم می خورد. سپس باز هم جاده قیرگون و کوههای بیشکل آشکار میشدند.

ساعت در حدود هشت بود که به وستون رسیدیم. من خسته و سرمازده و گرسنه بودم. مقابل یک کافه توقف کردم و سرم را بسوی مرد برگرداندم. او گفت «بنظرم رسیدیم» جواب مثبت دادم. تعجب کردم. انتظار نداشتم رسیدنمان را فهمیده باشد. آخرین حربه خود را بکار بستم:

- میل دارید یک فنجان قهوه بخوریم؟

گفت: خیلی ممنونم. باشه.

از کلمه «ممنونم» من خیلی چیزها درک کردم. اینطور احساس کردم که دلش میخواست قهوه بخورد ولی مثلاً پول نداشت و تعارف مرا بعنوان میهمان نوازی قبول کرد و حقشناس بود. من از تقاضای خود خوشحال بودم.

داخل کافه شدیم. از موقعی که او را در تونل دیده بودم اکنون برای اولین بار وی را یک انسان میپنداشتم. گرچه حرف نمیزد ولی در خودش هم غرق نمیشد. فقط پشت پیشخوان نشست و منتظر قهوه اش شد. وقتیکه قهوه را آوردند فنجان را با دو دست گرفت – گوئی میخواست دستهایش را گرم کند – و بعد بآرامی  آن را نوشید.

پس از آشامیدن قهوه، باو ساندویج تعارف کردم. بمن نگاه کرد و لبخندی زد. لبخندی حاکی از متانت و بردباری. صورت بزرگش با آن لبخند، روشن شد و حالت معنی دار و شیرین و مودبی بخود گرفت.

لبخندش سراسر بدنم را مرتعش کرد. حالش مطبوعی بمن نبخشید – بلکه وجودم را ناراحت کرد. حالت کسی بمن دست داد که بخواهد جنازه متحرکی را تماشا کند. میخواستم فریاد برنم: «پرودگارا، این مرد چقدر بیچاره است!»

پس از آن با من شروع بحرف زدن کرد. هنوز آن لبخند در سیمایش موج میزد و من دندانهای بزرگ و اسب مانندش را که از تنباکو ابلق شده بود میدیدم.

- رفیق شما نسبت بمن خیلی لطف دارین منم ازتون خیلی ممنونم.

زیرلب گفتم: «اختیار دارید.»

چشمانش را بمن دوخت. احساس کردم قصد دارد حرف دیگری بزند و من از آن بیمناک بودم.

- ممکنه یه لطفی بمن بکنین؟

گفتم: «بفرمائید»:

بنرمی گفت: «یه کاغذی دارم که واسه زنم نوشتم. ولی من نوشتن درست بلد نیستم. خواستم شما یه لطفی بکنین و از سر نو این کاغذ و طوری بنویسین که بشه خوندش.»

گفتم: «با کمال میل»

گفت: «من بهتون میگم چی بنویسین» و بعد لبخند زد.

- خیلی خوب.

پیراهن آبی رنگش را باز کرد. کاغذی به عرق گیر پشمی ضخیمش با سنجاق قفلی دوخته شده بود. آن را بمن داد. نمناک و گرم بود و بوی مرطوب لباس، همراه با رایحه گس گوشت بدن از آن بلند شد. از مرد پشت پیشخوان تقاضای یک صفحه کاغذ نمود و او یک صفحه کاغذ آورد. این متن نامه ایست که من از روی آن نسخه برداشتم. نامه زیر گفته های خود اوست:

«زن عزیزم.....»

«این کاغذ رو واسه این برایت مینویسم تا چیزائی رو که موقع رفتن از خونه نگفته بودم بهت بگم. یه دلیلی داشت که من نمیتونستم کاری تو معدن گیر بیارم. من بهت گفته بودم که کارا تعطیل شده ولی دروغ گفته بودم. بیکاریم از وقتی شروع شد که در معدنو بروم بستن و انوقت تو یه تونل نزدیکای پل گالی، اونجائیکه کمپانی داره رودخونه رو از وسط کوه میگذرونه، مشغول کار شدم. روسای معدن میگن نمیتونن کارگرهائی رو که سابقاً توی تونل کار میکردن اجیر کنن.

تمام اینا باعثش او سنگی بود که ما همه مون مجبور بودیم با مته سوراخش کنیم. بیشتر جنسش سیلیس بود، البته شیشه هم داشت. توی تونل خاک این سنگ موقع نفس کشیدن کارگرها وارد ریه شون شد و این خاک خوری همه مونو ناخوش کرد. دکترها واسم نوشتن که ناخوشی منم از همین خاک سیلیسه. میگن اول ریه ها رو زخمی میکنه و بعد جلوی نفس کشیدن آدمو میگیره. چون خونه ما از شهر خیلی دوره، تو نشنیدی که، تام پرسکات و هانسی مک کواو دو روز پیش از همین مرض مردن. ولی وقتیکه من اینو شنیدم رفتم پیش دکتر. دکتر میگه منم مثل تام پرسکات مریض شدم و همینه که گاهی وقتا هی سرفه میکنم، ریه ها زخم برداشته. تمام این صد نفری که توی تونل کار میکردن به این مرض کشنده دچار شده ن. مثل طاعونه. دکتر میگه اگه کمپانی بما ماسک میداد و تهویه هوای حسابی داشتیم هیچوقت اینطوری نمیشد.

پس من از تو جدا میشم چون دکتر میگه تا چهار ماه دیگه میمیرم. فکر کردم بلکه بتونم تو این مدت جاهای دیگه کار گیر بیارم. تمام پولامو برات میفرستم تا اینکه دیگه نتونم کار کنم. دیگه نمیخواستم تو خونه باعث ناراحتی تو بشم. واسه همینه که از اینجا میرم.

یادت نره وقتیکه دیدی از من خبری نشد حتماً بری ده کیلنی رن پیش مامابزرگ. تو میتونی اونجا بمونی و مامابزرگ از تو و بچه مون نگهداری میکنه. امیدوارم خوش زندگی کنی و بچه مونو دور از معدن نگهداری. نذاری بعدها اونجا کار کنه.

از اینکه خونه زندگی رو گذاشتم و رفتم غصه نخور. خود تو ناراحت نکن ولی وقتی بچه بزرگ شد بهش بگو کمپانی با من چه معامله ای کرد. به عقیده من بعد از چند صباحی هم تو بایس یه شوهر دیگه بکنی. تو هنوز زن جوونی هستی. قربان تو شوهرت: جک پیکت»

وقتیکه نسخه نامه اش را باو دادم تا آخر آن را خواند. خواندنش خیلی طول کشید. بالاخره تاش کرد و به زیر پیرهنش سنجاق کرد. صورت بزرگش آرام و دلپذیر شده بود. گفت:

- متشکرم خیلی ممنونم.

بعد در حالیکه سرش را اندکی بزیر انداخته بود با صدای خفه ای گفت:

- من از این کار خودم خیلی شرمنده ام. زن من زن نازنینه.

مکث کرد و بعد مثل اینکه با خودش حرف میزند با لحن بسیار آرامی که بسختی آن را شنیدم گفت: «دیگه داره حالم بد میشه.»

وقتیکه این حرف را زد در چهره اش دقیق شدم. نور زندگی رفته رفته از چشمهایش رخت برمی بست و حالت زنده اش همانند نور شمعی که در ظلمت شب بگریزد بآرامی محو میشد.

گوئی محو میشد و در کاسه چشمانش فرو میرفت. سپس آن پرده لعابی بروی چشمانش کشیده شد. نمیتوانستم او را بخود آورم. در جذبه مبهم و غم انگیز و عمیقش فرو رفته بود.

کنار هم نشستیم. در خود انگیزه ای ناگفتنی داشتم. نسبت باو احساس محبت و دلسوزی میکردم و کینه ای سرد و عمیق نسبت به کسانیکه باعث از بین رفتنش شده بودند در دلم جایگیر میشد.

در این وقت او بلند شد. هیچیک سخنی نگفتیم. من شانه های قطور و پهن او را در پیراهن کار آبی رنگش که در کنار در ایستاده بود دیدم. سپس در میان تاریکی و باران گام برداشت.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: جمعه 16 خرداد 1399 - 08:43
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2073

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2443
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930409