Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مردی در جاده - قسمت اول

مردی در جاده - قسمت اول

نوشته ی: آلبرت مالتز
ترجمه ی: پرویز ارشد

مقارن ساعت چهار بعد ازظهر از پلی که در «گالی» واقع در ویرجینیای جنوبی است گذشتم و به پیچ خطرناکی که منتهی به تونل زیر راه آهن میشد رسیدم. من یکبار نیز از این جاده آمده بودم و به پیچ و خم های آن آشنائی داشتم. در این وقت وارد تونل شدم و با آنکه اتومبیلم را با سرعت ده مایل در ساعت میراندم با این حال چنان نزدیک بود مردی را زیر بگیرم که تا آن وقت در تمام دوره رانندگیم سابقه نداشت. داستان ما اینطور اتفاق افتاد.

جاده سنگفرش و پر دست انداز بر اثر بارانی که تمام روز یک بند میبارید خیس و مانند یخ لیز بود. بعلاوه هوا کاملاً تاریک بود... فضای تیره و باران یکنواخت و شلاق آسا مجبورم میکرد که چراغهای اتومبیل را روشن کنم. بمحض اینکه وارد تونل شدم کامیون بزرگ و زرد رنگی از طرف مقابل پیش آمد. انحناء پیچ مزبور بقدری زیاد بود که متوجه نور چراغهای کامیون نشدم. تونل کوتاه و باریک بود و باندازه دو ماشین پهلوی هم جا داشت و قبل از آنکه بخود آیم کامیون با چرخهای عظیم الجثه خود در مقابل من سبز شد.

پایم را روی ترمز گذاشتم و با آنکه سرعت ده مایل در ساعت بود، اتومبیلم سر خورد. ابتداء بسوی کامیون و سپس با چرخاندن فرمان بطرف دیوار رفت. در اینجا اتومبیل را متوقف کردم. کامیون بسرعت پیچ زد، گلگیر اتومبیلم را خراش داد، و با فاصله بسیار خطرناکی از کنار من رد شد. من صورت دراز راننده جوان را، در حالیکه گونه اش بر اثر تنباکوئی که در دهان داشت باد کرده و نگاهش بر جاده میخکوب بود مشاهده کردم. بیاد دارم نزد خود گفتم ای کاش آن تنباکو را میبلعید و خفه میشد. اتومبیل را روشن کردم و پس از آن با دنده یک براه افتادم. در همین موقع بود که ناگهان مردی را که در نیم متری اتومبیل من ایستاده بود مشاهده کردم. با دیدن او از جا پریدم  و گفتم: «پناه بر خدا».

اولین فکری که بخاطرم رسید این بود که آن مرد، بعد از توقف من به تونل وارد شده بود. مطمئن بودم قبلاً آنجا نبود. در این وقت دیدم که دستش را بعلامت توقف و برای سوار شدن بالا برده است. اگر او از آنطرف تونل آمده بود شاید مستقیماً با من روبرو میشد... و حال آنکه ممکن نبود همانطور آنجا بایستد و به دیوار روبرو خیره شود. من تازه فکر میکردم ممکن بود او را زیر بگیرم درحالیکه او ظاهراً به این امر توجه نمیکرد. او حتی وجود مرا در اطراف خود حس نمیکرد.

فکر زیر گرفتن او سراسر وجودم را داغ کرد. منظره ای را بیاد آوردم که مردی با بدن له شده زیر چرخ اتومبیلی مانده باشد و من بالای سرش ایستاده و بدانم که من صاحب اتومبیل بوده ام.

فریاد کشیدم: «آهای!» جوابی نداد. بلند تر فریاد زدم، حتی سرش را برنگرداند. همانجا ایستاده بود و دستش در هوا معلق بود. بهراس افتادم. بیاد داستانی که بیرس نوشته بود افتادم که اشباحی در جاده ظلمانی اطراف شهر ظاهر میشوند تا ماموریت مخوف خود را انجام دهند.

بوق اتومبیل من، بوق خوب و پر سر و صدا و خشنی بود و میدانستم که تونل صدایش را دو برابر میکند. دستم را روی دگمه کوچک سیاه بردم و با قدرت هرچه تمام تر فشار دادم. مرد مزبور نه از جایش تکان خورد و نه وانمود کرد شبحی است. خوب شبح نبود... ولی از جایش هم تکان نخورد. علتش ثقل سامعه نبود، چون حس میکردم صدای بوق را بخوبی میشنود.

مانند کسی بود که بخواب عمیقی فرو رفته باشد. گوئی صدای بوق بتدریج او را بیدار کرد. بنظر میرسید هوشیاریش در یک رویای عمیق، در دنیای مخصوص بخودش، غرق شده است.

بآرامی سرش را برگرداند و بمن نگاه کرد. جثه ای گنده داشت. سی و پنج ساله بنظر میرسید و برجستگیهای واضحی در صورتش هویدا بود. چهره ای معمولی داشت و دارای بینی گوشتی بزرگ بود. قیافه اش گویا نبود. مثلاً نمیتوانستم بگویم آدمی مهربان یا بیرحم، هوشیار یا احمق است. فقط صورت گنده ای داشت که از باران خیس شده بود و با چشمهائی بمن نگاه میکرد که بسان کسی بود که سحرگاهان برای حفاری معدن میرود و یا از کارخانه پولاد سازی و یا ذوب فلزات و یا جائی که کارهای سنگین انجام میدهند بیرون میآید. من از حالت وزغ مانند چشمهای او سر در نمیآوردم.  پرتو شیشه ای نگاه یک مرد مست نبود. شباهت به شعاع زننده و وحشیانه چشمان زنی که من یکبار او را در معرض حمله وحشتناکی دیده بودم نداشت. فقط میتوانستم او را به مریضی تشبیه کنم که از مرض سرطان مرده بود. در آخرین روزهای زندگی آن مرد چنین پرده لعابی کدر بر روی چشمانش دیده میشد. چشمهای او حالت گنگ و مات بخود گرفته بود. از پس سپیدیش – آن پرده نازک و ظاهری – سیلات مبهم حوادث گذشته که تمام زندگیش را تشکیل میدادند خوانده میشد. همین حالت نگاه را من در چشمان مردی که در جاده بود دیدم.

وقتی که بالاخره صدای بوق اتومبیل من او را بخود آورد، بدون احتیاط قدم بجلو برداشت و خود را به در اتومبیل رساند.

منتظر بودم از نزدیکی خطرناکی که با اتومبیل داشت اظهار وحشت کند. ولی به هیچ وجه آشفتگی در چهره اش هویدا نبود. چنان بآرامی و موقرانه قدم برداشته بود که گوئی انتظار ورود مرا به آنجا میکشید.

بعد سرش را خم کرد تا مرا ببیند.

پرسید: «رفیق ممکنه منو با خودتون ببرین؟»

من دندانهای درشت و اسب مانندش را که در قسمت عقب ریخته و بقیه بر اثر جویدن تنباکو رنگ خرمائی بخود گرفته بود مشاهده کردم. صدایش نازک بود و بعادت جنوبی ها بعضی از کلمات را جویده و بعضی ها را کشیده و تو دماغی ادا میکرد.

در ویرجینیای جنوبی خیلی کم بودند اشخاص شهری که آنطور صحبت کنند. بنظر من وی از اهالی کوه نشین بود. به سر و وضعش نگاه کردم.... کلاه کپی کهنه، پیراهن کار آبی تازه، شلوار تیره که از باران خیس شده بود. از صورت ظاهری وی چیزی دستگیرم نشد. گویا خیلی درباره ی وی اندیشیدم چون دوباره خواهش کرد:

- من میخواهم برم وستون. شما هم از اون طرف میرین؟

وقتیکه این جمله را ادا کرد به چشمهایش نگاه کردم. حالت لعابی از بین رفته بود و شکل معمولی بخود گرفته بود. چشمهایش بلوطی و نمناک بود.

نمیدانستم چه جواب بدهم. راستش دلم نمیخواست او را همراه خود ببرم... این واقعه ناگهانی جرأت مرا گرفته بود. میل داشتم از تونل و از دست او یکجا فرار کنم. ولی مشاهده کردم با حالتی از صبر و فروتنی بمن نگاه او میکند. باران با قطرات کشیده صورت او را شیار کرده بود و او همانطور ایستاده بود و از من تقاضای مساعدت داشت و با حالتی ساده و بی ریا منتظر جواب من بود. خجالت کشیدم باو جواب منفی بدهم و بعلاوه کنجکاو شده بودم. گفتم: «بیا تو».

آمد کنار من نشست و بسته کاغذ قهوه ای رنگی را روی زانویش گذاشت. بسوی خارج تونل حرکت کردیم میدانستم از گالی تا وستون در حدود صد مایل راه کوهستانی صعب العبور است...

میبایست از یک تپه به تپه دیگر و از یک سراشیبی به یک سربالائی در حرکت باشم. جاده در مسیرش مثل مار بخود پیچیده بود. بیشتر یکسوی جاده را کوه سنگ ها تشکیل میدادند و سوی دیگر منتهی به پرتگاهی میشد که سیصد متر ارتفاع داشت. آب باران از لابلای کوه سنگها باعث سقوط صخره های کوچک میشد و آنها را می غلطاند و در وسط جاده پخش میکرد و این امر سبب کندی سرعت اتومبیل میشد. ولی در مدت چهار ساعت و یا همین حدود که مسافرت ما بطول انجامید، همسفر من بیش از چند بار حرف نزده بود.

سعی میکردم بحرفش بیاورم. کم حرف نبود. گوئی نمیخواست گفته های مرا بشنود... اما بمحض اینکه شروع به حرف زدن میکرد بلافاصله در همان رویای عمیق و مبهم خود فرو میرفت.

مثل اشخاصی بود که از استعمال مورفین سیاه شده باشند، حرف های من، تق تق اتومبیل کهنه، ریزش باران یکنواخت، همه بصورت نجوای گنگی درآمده بودند... دنیای بی معنی و ظاهری نمیتوانست بطور کامل کالبدی را که وی ظاهراً در آن میزیست بشکافد و در او رسوخ نماید.

وقتیکه ما تازه شروع بحرکت کرده بودیم من از وی سوأل کرده بودم چه مدت در تونل معطل شده بود.

جواب داد: «نمی دونم، بنظرم خیلی وقت بود.»

چرا آنجا ایستاده بودید... میخواستید از شر باران محفوظ باشید؟

جوابی نداد. دوباره با صدای بلند سوألم را تکرار کردم. سرش را بسوی من برگرداند و گفت:

- ببخشین رفیق، چیزی پرسیدین؟

جواب دادم: «بله. هیچ میدانید که نزدیک بود توی تونل زیرتان بگیرم؟»

با لحنی کشیده گفت:

- نه.... کلمه «نه» را با لهجه اهالی کوه نشین ادا کرد.

- نشنیدین من داد زدم؟

با لحنی کشیده گفت:

- نه.... «مکث کرد»: «بنظرم تو فکرهای دیگه ای بودم».

در دل گفتم «حتماً هم همینطور بود» پرسیدم:

- چطور مگر گوشتان سنگینه؟

با لحنی کشیده گفت: «نه....»

سرش را برگرداند و نگاهش بجلو، بروی جاده میخکوب شد.

دست بردار نبودم. نمیخواستم دوباره ساکت شود. دلم میخواست هر طور شده او را بحرف بیاورم.

- عقب کار میگردید؟

- بله آقا.

با آنکه در حرف زدن دچار اشکال نمیشد. ندرتاً سخنی میگفت. گویا ناراحتی فکری او را از حرف زدن بازمیداشت. پنداری نمیخواست بین حرفهای من و دنیائی که در آن غوطه ور بود اختلالی حاصل شود. با وجود این هنگام جواب دادن بدون لکنت و بیدرنگ حرف میزد. نمیدانستم این قضایا را بچه تعبیر کنم. در وهله اول، وقتیکه وارد اتومبیل شده بود کمی ترسیدم ولی بعد خیلی کنجکاو و اندکی شرمنده بودم.

- فعلاً چه کاری میکنید؟

از پرسش این سوأل خوشحال بودم. وقتیکه آدم بفهمد یک شخص چه کاره است میتواند اطلاعات مکفی درباره ی وی کسب نماید و در ضمن بدین وسیله همیشه سر صحبت باز میشود. جواب داد:

- بیشتر، کارای معدن.

با خود گفتم «مثل اینکه دارم به مقصود نزدیک میشوم.»

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مردی در جاده - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 16 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 15 خرداد 1399 - 07:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2695

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 219
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23006747