Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سینوهه - قسمت آخر

سینوهه - قسمت آخر

نوشته ی: میکا والتاری
ترجمه ی: ذبیح الله منصوری

آنوقت هورم هب نفیر زد و جنگ را متوقف کرد و به کاهنان گفت من با خدای شما خصومت ندارم زیرا مردی هستم سرباز و مرا با خدایان نه دوستی است و نه دشمنی. من فکر میکنم که اگر مجسمه خدای شما در این معبد بدست نیاید بهتر است و خود شما می توانید که مجسمه او را از بین ببرید و در این صورت من متهم بقتل خدای شما نخواهم گردید. و من باندازه یک میزان بشما وقت میدهم که در این خصوص فکر کنید و تصمیم بگیرید. و بعد از آن، مبادرت بحمله خواهم کرد برای این که من سرباز هستم و باید امر فرعون را اجراء کنم و اگر شما بعد از یک میزان مجسمه خدای خود را از بین ببرید و بخواهید از معبد خارج شوید هیچ کس مزاحم شما نخواهد گردید و فقط ما دقت میکنیم که شما زر و سیم معبد را که متعلق بخدای فرعون است با خود نبرید. کاهنان گفتند بسیار خوب و ما یک میزان دیگر، جواب خود را خواهیم گفت.

بعد از این که یک میزان گذشت، کاهنان از مکان خود خارج شدند و به هورم هب گفتند که وارد شود و وی بعد از ورود، مجسمه خدای آمون را ندید و دانست که کاهنان مجسمه مزبور را درهم شکسته، قطعات آن را با خویش از معبد خارج می کنند تا اینکه بتوانند بگویند که آمون غیبت کرد ولی در آینده آشکار خواهد شد. هورم هب درهای گنج معبد را مهرموم کرد و حجاران را مأمور نمود که اسم آمون را از روی سنگ های معبد حذف کنند و بجای آن نام (آتون) را بنویسند. بعد بوسیله جارچیان، باطلاع مردم رسانید که آمون از بین رفت و بجای او (آتون) از امروز ببعد خدای مصر است.

مردم بعد از این که دانستند که جنگ و خون ریزی تمام شد از منازل خارج گردیدند و هنگام شب، طبس، مثل موقعی که امنیت برقرار بود با چراغ ها روشن شد. بر اثر برقراری امنیت و صلح و آغاز خدائی (آتون) تفاوت بین سفید و سیاه از بین رفت و من خود بارها دیدم که اغنیاء سیاه پوستان را به خانه خود دعوت می کردند. همان شب هنگامی که برای مراجعت بخانه از شهر عبور میکردم، دو واقعه را دیدم که فراموش نمیکنم.

یکی اینکه مشاهده کردم مردی از طبقه اشراف در کوچه ای از سیاه پوستی دعوت می کند که به خانه او برود و با او غذا تناول نماید و دیگر این که یکی از نگهبانان معبد آمون را مشاهده کردم که مجروح کنار خیابان افتاده و نام آمون را برزبان می آورد ولی مردم ریختند و مغزش را با سنگ متلاشی کردند و زن ها، اطراف لاشه او رقصیدند و همان ها که مغز سر آن مرد را با سنگ متلاشی کردند که چرا نام آمون را بر زبان آورده، ده روز قبل اگر کسی به آمون توهین می کرد او را بقتل می رسانیدند.

من هنگامی که می خواستم بسوی خانه خود بروم این دو منظره را دیدم، و سر را با دو دست گرفتم و بفکر فرو رفتم چون فهمیدم محال است روزی خدائی بیاید که بتواند جهالت و حماقت مردم را از بین ببرد، و آنوقت بجای این که بطرف خانه بروم عازم دکه (دم تمساح) شدم.

آن شب، شبی نبود، که من بتوانم بخانه بروم زیرا از جهالت نوع بشر و اعتقاد سست آنها بسیار متاثر بودم و راه (دم تمساح) را پیش گرفتم که با نوشیدن، و صحبت با مریت خود را تسلی بدهم. وقتی آنجا رسیدم سربازانی که مستحفظ میکده بودند و از مناسبات دوستانه من با (هورم هب) اطلاع داشتند اطرافم را گرفتند و بمن گفتند مریت بما گفته که تو باید از یک نفر انتقام بگیری و نظر باین که میدانیم که تو دوست صمیمی هورم هب هستی و چون این میخانه به غلام سابق تو کاپتا تعلق دارد حاضریم که انتقام تو را بگیریم.

من از مریت سئوال کردم آیا تو باین ها گفتی که برای گرفتن انتقام خود را در دسترس من بگذارند؟

آن زن گفت بلی من عقیده دارم که اگر امشب بگذرد و تو انتقام خود را از آن که گفتی تو را فریب داد و بدبخت کرد نگیری، دیگر این فرصت را بدست نخواهی آورد برای اینکه از فردا وضع طبس عادی میشود ولی امشب هنوز غیرعادی است و هرکس که با دیگری خصومت دارد میتواند از وی انتقام بگیرد.

به سربازان گفتم با من بیائید ولی بهوش باشید که شما امشب از فرمان هورم هب اطاعت می کنید و اگر بخواهید برخلاف فرمان او رفتار نمائید سرهای شما از پیکر جدا خواهد شد و من امشب فقط امر هورم هب را به شما ابلاغ مینمایم.

این حرف را زدم که سربازان بترسند، و از اطاعت امر من سرپیچی ننمایند. سربازها گفتند مطمئن باش که ما برخلاف دستور شما که میدانیم امر هورم هب است رفتار نخواهیم کرد گفتم دیگر اینکه کسی نباید مرا ببیند و بشناسد و شما ماذون نیستید که نام مرا بر زبان بیاورید بلکه اگر از شما توضیحی خواستند بگوئید که از جانب خدای (آتون) آمده اید تا اینکه از دشمنان  او انتقام بگیرید اینک قدری صبر کنید تا یک تخت روان بیاورند و من سوار آن بشوم و با شما بیایم.

کاپتا غلام سابق من، شخصی را برای آوردن تخت روان فرستاد و بعد از یک میزان یک تخت روان آوردند و من سوار شدم و باتفاق سربازان براه افتادم تا اینکه بدرب خانه (نفر نفر نفر) رسیدم.

در آنجا من بسربازان گفتم در این خانه زنی است که از همه زن هائی که آنجا هستند زیباتر است و شما در نظر اول او را از زیبائی و شکوه وی خواهید شناخت و بشرط اینکه بعد از مشاهده سر تراشیده اش عاشق او نشوید، بروید، و او را این جا بیاورید و اگر مقاومت کرد یک کعب نیزه باو بزنید که سکوت کند و دست از مقاومت بردارد ولی زنهار که نسبت باو بد رفتاری ننمائید و اگر هورب هم بداند که شما، با این زن بدرفتاری کرده، زیبائی او را بین برده اید همه را بقتل خواهد رسانید.

از درون خانه (نفر نفر نفر) صدای آواز و ساز بگوش میرسید، و عده ای از مشتریان مست در آن خانه که یک خانه عمومی بود عربده می کشیدند.

وقتی سربازها در زدند خدمه خانه نخواستند که در را بروی آنها بگشایند. لیکن سربازها باجبار وارد خانه گردیدند و آنهائیکه در خانه مشغول تفریح بودند گریختند و طولی نکشید که من دیدم یکی از سربازها (نفر نفر نفر) را در یک پارچه سیاه پیچیده، بطرف تخت روان من می آورد.

وقتی من آن زن را با پارچه سیاه دیدم تصور کردم وی مرده و سربازان لاشه او را نزد من می آوردند ولی بعد از این که زن را در تخت روان کنار من گذاشتند و من او را معاینه کردم دیدم زنده است ولی بی هوش شده و مثل گذشته زیبا میباشد و سر تراشیده اش میدرخشد.

بهریک از سربازها قدری سیم دادم و آنها را مرخص کردم و قصدم این بود که سربازها ندانند که من کجا میروم.

آنگاه بغلامانی که حامل تخت روان بودند گفتم که مرا بخانه ام که در خیابانی نزدیک معبد خدای سابق آمون است برسانید. و خانه من آنجا نبود ولی می خواستم که آدرس عوضی بغلامان بدهم و بعد آنها را مرخص کنم.

در خیابانی نزدیک معبد سابق آمون تخت روان را متوقف کردم و به غلامان گفتم آنرا بر زمین بگذارند.

خود از تخت روان خارج شدم و (نفر نفر نفر) را در پارچه ای سیاه پیچیده شده بود از تخت روان خارج کردم و مزد غلامان را دادم و آنها را مرخص نمودم.

پس از این که رفتند، (نفر نفر نفر) را که هنوز بیهوش بود بلند کردم و بطرف خانه اموات براه افتادم.

بعد از اینکه بانجا رسیدم در زدم، و چند نفر از کارکنان خانه مرگ آمدند و در را گشودند و تا مشاهده کردند که من بظاهر مرده ای آورده ام شروع به ناسزا گوئی نمودند و گفتند مگر این روزها کار ما رواج ندارد که تو هم برای ما مرده می آوری؟ گفتم این مرده که من برای شما آورده ام با اموات دیگر فرق دارد... بیائید و نگاه کنید.

کارکنان مومیائی کردن اموات مشعل آوردند و وقتی نظر به (نفر نفر نفر) انداختند، طوری مشعوف شدند که خندیدند و من بعد از سالها که خنده کارکنان خانه مرگ را نشنیده بودم از صدای خنده آنها لرزیدم.

یکی از آنها به (نفر نفر نفر) نزدیک گردید و دست روی سینه او نهاد و گفت پناه بر آمون... این زن هنوز گرم است.

گفتم اگر میخواهید آسوده بکار خود ادامه بدهید و کسی متعرض شما نشود نام آمون را نبرید برای اینکه خدای آمون وجود ندارد و بجای او از امروز (آتون) در مصر خدائی میکند. و اما این زن بطوری که حس میکنید گرم است و من او را بشما وامیگذارم که از وی بخوبی مواظبت نمائید و طوری بدنش را مومیائی کنید که هرگز فاسد نشود و طوق زرین و جواهر او برای اجرت شما کافی است. باین ترتیب من انتقام پدر و مادر خود را از (نفر نفر نفر) گرفتم و اکنون میگویم با این که انتقام لذت دارد و شرابی است که انسان را مست میکند، ولی مستی آن زود از بین میرود، و نمیدانم چرا بعد از این که انتقام گرفته شد، پشیمانی بوجود میآید، و منتقم بخود میگوید ایکاش انتقام نگرفته بودم.

در آن موقع که من (نفر نفر نفر) را به کارکنان خانه مرگ تسلیم کردم، برای اینکه خود را تسلی بدهم، بخویش میگفتم که من این کار را برای نجات جوانان در آینده میکنم، زیرا تا روزی که این زن زیبا آزاد است، جوانانی ساده و محجوب چون مرا، هنگامیکه جوان بودم، بدبخت خواهد کرد.

بعد از اینکه به میکده (دم تمساح) مراجعت کردم (مریت) بطرف من آمد و دستم را گرفت و نشانید و گفت سینوهه، برای چه غمگین هستی؟

گفتم برای اینکه زن ها همه وقت سبب بدبختی ما میشوند. وقتی ما را عاشق خود میکنند، گرفتار مغاک سیه روزی مینمایند و هنگامیکه ما از آنها انتقام میکشیم باز خود را بدبخت میبینیم.

(مریت) گفت این طرز فکر تو ناشی از این است که هنوز کسی را نیافته ای که بخواهد تو را نیک بخت کند.

گفتم من از خدایان مصر و از خدایان تمام مللی که بکشورهای آنان سفر کرده ام درخواست می نمایم که مرا از خطر کسانیکه قصد دارند سعادتمند کنند مصون بدارد، زیرا فرعون هم میخواست ملت مصر را سعادتمند کند و اکنون بوی لاشه های مقتولین فضای طبس را متعفن کرده است.

در این موقع (مریت) یک پیمانه (دم تمساح) بدست من داد و گفت بنوش... تا اینکه اندوه از خاطرت برود.

من (دم تمساح) را نوشیدم و همینکه از گلویم پائین رفت حس کردم که فکرم عوض شد و دیگر به (نفر نفر نفر) نمیاندیشیدم بلکه در فکر (مریت) بودم.

باو گفتم (مریت) من امشب بتو خیلی احتیاج دارم زیرا انتقامی که من امشب از آن زن گرفتم، حساب مرا با زن ها تصفیه کرد.

مریت گفت سینوهه اگر میخواهی بدانی زنی تو را دوست میدارد یا نه؟

او را بوسیله زر و سیم یا هدایائی که باید در آینده باو بدهی آزمایش کن. ممکن است زنی امروز از تو زر و سیم نگیرد ولی با تو تفریح میکند تا اینکه در آینده هدایای بزرگتر از تو دریافت نماید یا اینکه مثل (نفر نفر نفر) تو را وادارد که همه چیز خود را باو بدهی.

یگانه وسیله آزمایش محبت یک زن، نسبت به یک مرد، این است که او نه امروز از تو زر و سیم برای تفریح بگیرد و نه انتظار داشته باشد که در آینده چیزی از تو دریافت کند آیا تو در زندگی، باین زن، برخورد کرده ای و وی حاضر شد که با تو تفریح کند. گفتم آری... من در زندگی با یک زن آشنا شدم که از من زر و سیم نپذیرفت لیکن حاضر نشد که با من تفریح نماید.

مریت گفت پس آن زن تو را دوست نمیداشت گفتم او خدای خود را دوست میداشت و میگفت که باید دوشیزگی خویش را بخدا تقدیم نماید.

مریت در آنشب مرا بیکی از اطاق های خصوصی دکه برد و آنگاه حصیر خود را گسترد تا اینکه من بتوانم روی آن بخوابم.

چرا مردها وقتی زنی را دوست میدارند خود را فراموش میکنند و عوض میشوند و بیاد نمی آورند که در گذشته عهد کرده بودند که با هیچ زن تفریح ننمایند.

آیا کسی هست که بتواند بگوید وقتی یک زن زیبا را دید و مشاهده نمود که آن زن وی را دوست میدارد و بعهد خود در گذشته راجع بزن ها کرده بود، وفادار میماند.

من تصور میکنم همان طور که روغن آتش ضعیف را تند مینماید یک زن زیبا هم آتش مرد را طوری تند میکند که وی در آن حرارت تمام عهودی را که در گذشته راجع بزنها کرده بود میسوزاند.

من میاندیشیدم که اگر روزی فرعون بمن بگوید سینوهه تو علوم خود را بمن بده و مردی نادان باش و من در عوض تاج سلطنت خود را بتو میدهم من این معامله را نمی پذیرفتم زیرا میدانستم زندگی کردن، با نادانی، ولی انسان فرعون باشد، بدون ارزش است.

ولی اگر مریت بمن میگفت سینوهه تو علوم خود را بمن بده و پس از این مردی نادان باش و من در عوض همیشه با تو خواهم بود من این معامله را میپذیرفتم زیرا میدانستم که بزرگترین سعادت ها بسر بردن با زنی است که مرد او را و وی مرد را، دوست داشته باشد.

در آنشب فکر میکردم که بی جهت از دریاها سفر کرده ام، و بدون فایده بسوریه و بابل و (هاتی) و کرت رفتم که در آن کشورها سعادت بدست بیاورم و سعادتی که من در جستجوی آن بودم نه در دریا وجود داشت و نه در بابل و هاتی و جاهای دیگر. بلکه این سعادت بسر بردن با یک زن بود که در شهر خود من طبس میزیست.

ولی این را هم باید گفت که انسان باید از دریاها سفر کند و کشورهای دیگر را ببیند تا اینکه بفهمد سعادتی که وی طلب میکند در جاهای دیگر وجود ندارد، بلکه در وطن خود او یافت میشود.

تا انسان بر اثر راه پیمائی همانطور که من در بابل هنگام فرار پیاده رفتم، خسته نشود قدر نشستن  و استراحت را نمیداند و کسب سعادت از زنی که مرد را دوست میدارد محتاج این است که قبل از آن انسان محرومیت را تحمل کرده باشد.

روز بعد وقتی من از خواب بیدار شدم مریت بمن تبسم میکرد. و بمن گفت سینوهه اگر من تو را برای زر و سیم دوست میداشتم و محتاج فلز تو بودم میگفتم مرا از این جا بخانه خود ببر تا اینکه بتوانم در آنجا آسوده زندگی کنم. لیکن من احتیاجی به فلز تو ندارم و تو را برای زر و سیم نمیخواهم و بهمین جهت در اینجا میمانم.

گفتم مریت اگر تو مرا دوست می داری برای چه بخانه من نمی آئی که پیوسته در آنجا منزل کنی؟ زن گفت من بدو دلیل بخانه تو نمی آیم. یکی اینکه رواج این جا بسته بمن است زیرا فقط من می توانم نوشابه (دم تمساح) را تهیه کنم و راز تهیه این آشامیدنی را بروز نخواهم داد تا اینکه رقیب بازرگانی نداشته باشم لذا نمیتوانم از اینجا بروم و در منزل تو سکونت کنم.

دیگر آن که تجربه شده که زن و مردی که یکدیگر را بدون احتیاجات مادی دوست می دارند بهتر است دور از هم زندگی کنند تا اینکه هرگز آتش دوستی آنها خاموش نشود.

من اگر در خانه تو زندگی کنم بعد از گذشتن یک فصل یا دو فصل، مانند یکی از اشیاء خانه تو خواهم شد و تو بعد از اینکه وارد خانه میشوی میل نخواهی داشت که نظری بمن بیندازی ولی اگر دور از هم زندگی کنیم، تو پیوسته مرا دوست خواهی داشت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب سینوهه انتشارات زرین
  • تاریخ: چهارشنبه 14 خرداد 1399 - 05:49
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3055

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2901
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23005287