Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه - قسمت آخر

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه - قسمت آخر

نوشته: جی. دی. سلینجر
ترجمه ی: امید نیک فرجام و لیلا نصیری ها

مرد جوان از پلکانی پهن که با فرشی ضخیم پوشیده شده بود رفت بالا و در آخرین طبقه پیچید سمت چپ. بر در دوّم دو تقّه زد که روی آن کارت سفید رنگ و رسمی هتل والدورف آستوریای نیویورک را آویزان کرده بودند: لطفاً مزاحم نشوید. بر حاشیه ی کارت با جوهر یادداشتی رنگ و رو رفته نوشته شده بود: «می رم راه پیمایی لیبرتی باند. برمی گردم. ساعت شیش به جای من برو تو لابی تام رو ببین. شونه ی چپش از شونه ی راستش بالاتر و یه پیپ کوچولوی خوشگل داره. قربونت، من.»

یادداشت خطاب به مادر مرد جوان نوشته شده بود، و مرد اولین بار در کودکی و پس از آن صدها بار خوانده بودش؛ حالا هم در مارس 1944 دوباره آن را خواند.

صدایی حاکی از مشغله ی زیاد گفت: «بیا تو، بیا تو!» و مرد جوان وارد شد.

کنار پنجره، زنی بسیار خوش قیافه و در آغاز دهه ی پنجم زندگی پشت میزی با پایه های تاشو نشسته بود. رب دو شامبر بژ زیبایی به تن و کفش های ورزشی سفید رنگ بسیار کثیفی به پا داشت. گفت: «خب، دیکی کامسن، چه طور شد صبح به این زودی بلند شدی، تنبل خان؟»

مرد جوان به راحتی لبخندی به لب آورد و گفت: «اینم از اون اتفاقاس دیگه.» گونه ی زن را بوسید و در حالی که دستش را بر پشتی صندلی می گذاشت دفتر جلد چرمی بزرگی را که جلوی او باز بود سرسری وارسی کرد. پرسید: «کلکسیون در چه حاله؟»

«عالی. حرف نداره. این دفتر – که تو هنوز ندیده یش، بد جنس – نوی نوئه. قرار شده بیلی و کوک مال خودشونم برام بذارن کنار. تو هم مال خودتو برا من بذار کنار.»

مرد جوان گفت: «فقط تمبرای امریکایی دو سنتی باطل شده دیگه، نه؟ چه فکر خوبی!» به دور و بر اتاق نگاهی انداخت. «رادیو در چه حاله؟»

رادیو روی همان موجی بود که مرد در طبقه ی پایین شنیده بود.

«حرف نداره. صبحی کلی نرمش کردم.»

«ببین خاله رینا، من که بهت گفتم بی خیال این نرمشای احمقانه بشی. به خودت فشار می آری. منظورم اینه که هیچ فایده ای نداره.»

خاله اش در حال ورق زدن آلبوم قاطعانه گفت: «خوشم می آد. از موزیکایی که با نرمشا می ذارن خوشم می آد. همه ش آهنگای قدیمیه. اصلاً هم منصفانه نیست که آدم موزیکو گوش نکنه و نرمش نکنه.»

خواهرزاده اش گفت: «چرا، منصفانه ست. تو رو خدا تموش کن. حالا اگه از کلّ انصاف مایه نذاری به جایی برنمی خوره.» دور اتاق چرخی زد و بعد به سنگینی روی صندلی کنار پنجره نشست. به پارک آن طرف خیابان نگاه کرد و در میان درختان دنبال راهی گشت تا به او بگوید دارد می رود.

در دل آرزو کرده بود او تنها زنی باشد که در سال 1944 مجبور نیست برای برگشتن کسی ساعت شنی بگذارد. اما حالا می دانست که باید ساعت شنی خود را به او بدهد. هدیه ای به زنی با کفش های ورزشی سفید کثیف. زنی با کلکسیون تمبرهای امریکایی دو سنتی باطله. زنی که خواهر مادرش بود و در گذشته بر حاشیه ی کارت های قدیمی لطفاً مزاحم نشوید هتل والدورف یادداشت می نوشت... آیا باید به او بگوید؟ باید ساعت شنی کوچک و بّراق و احمقانه اش را به او بسپارد؟

«پیشونیتو که اون طوری می کنی عینهو مادرت. آره، عینهو اون. مادرتو اصلاً یادت می آد، ریچارد؟»

«آره.» مرد در جواب دادن شتاب نکرد. «هیچ وقت راه نمی رفت. همیشه می دویید، بعد یهو وسط اتاق ترمز می کرد. همیشه م عادت داشت موقع کشیدن پرده های اتاقم سوت بزنه. بیش تر وقتا هم یه آهنگو می زد. بچه که بودم آهنگه همیشه یادم بود، ولی بزرگ تر که شدم فراموشش کردم. بعد تو کالج – یه هم اتاقی ممفیسی داشتم، یه روز بعد ازظهر داشت چن تا صفحه ی قدیمی می ذاشت، چن تا بسی اسمیت و چن تا تی گاردن که یهو از یکی شون واقعاً پس افتادم. همون آهنگی بود که مادر همیشه با سوت می زد، خود خودش بود. اسم آهنگه این بود: «یکشنبه ها نمی تونم مواظب رفتارم باشم، چون من هفت روز هفته بدم.» یه یارویی به اسم التری یوی تو همون ترم مست که بود پاش رفت رو صفحه و بعد از اون دیگه اون آهنگو نشنیدم.» ساکت شد. «تقریباً همین یادمه. چرت و پرت.»

«قیافه اش یادته؟»

«نه.»

«واسه خودش تیکه ای بود.» خاله چانه اش را تکیه داد توی گودی یکی از دست های ظریف و لاغرش. «مادرت که از اتاق می رفت بیرون، پدرت دیگه نمی تونست مث آدم سر جاش بشینه. اگه کسی باهاش حرف می زد مث احمقا فقط سر تکون می داد و چشمای ریزشو می دوخت به دری که مادرت ازش رفته بود بیرون. مرد ریزه ی عجیب غریبی بود و یه قدری هم بی ادب. هیچ کاری نمی کرد غیر پول درآوردن و زل زدن به مادرت. و مادرتو با اون قایق عجیبی که خریده بود می برد دریا. یه کلاه ملوانی ابلهانه انگلیسی هم می ذاشت سرش. می گفت مال باباش بوده. مادرت روزایی که مجبور بود بره قایق سواری کلاهه رو قایم می کرد.»

مرد جوان پرسید: «فقط همونو پیدا کردن دیگه، مگه نه؟ همون کلاهه رو.»

اما نگاه خاله اش باز روی صفحه ی آلبوم بود.

خاله گفت: «آها، این خیلی خوشگله.» و یکی از تمبرهایش را در نور بالا گرفت. «چه دماغ صاف و محکمی داشته این واشینگتن.»

مرد جوان از روی صندلی کنار پنجره بلند شد. گفت: «ویرجینیا به آشپز گفته صبحونه رو حاضر کنه. من دیگه بهتره برم پایین.» اما عوض بیرون رفتن رفت طرف میز خاله اش. گفت: «خاله رینا، یه دقیقه حواست به من باشه.»

چهره ی باهوش و زیرک خاله اش به طرف او چرخید.

«خاله... خب... جنگه دیگه. خب... منظورم اینه که حتماً تو اخبار سینما دیده ی. منظورم اینه که تو رادیو خبرشو شنیده ی دیگه، نه؟»

خاله پوزخندی زد: «معلومه.»

«خب، من دارم می رم. باید برم. همین امروز صبح راه می افتم.»

خاله اش بدون ترس و بدون اشاره ی تلخ و احساساتی به آن «آخرین دیدار» معروف، گفت:«می دونستم باید بری.» فکر کرد عجب زنی. او عاقل ترین زن روی زمین بود.

مرد جوان ایستاد و ساعت شنی اش را سرسری گذاشت روی میز – تنها راه این کار همین بود. بهش گفت: «قراره ویرجینیا خیلی بیاد دیدنت، عشقی. خیلی هم می خواد ببردت سینما. هفته ی دیگه یکی از فیلمای قدیمی دابلیو. سی. فیلدز رو تو ساتن نشون می دن. تو هم که فیلدز رو دوست داری.»

خاله هم بلند شد، اما به تندی از کنارش گذشت. گفت: «یه معرفی نامه واسه ت نوشته م. به یکی از دوستام.»

حالا کنار میز تحریرش ایستاده بود. بالاترین کشوی سمت چپ را باز کرد و پاکتی سفید رنگ از آن درآورد. بعد دوباره رفت سراغ آلبوم تمبرش و پاکت را، بی خیال، داد به خواهرزاده اش. گفت: «مهر و مومش نکرده م. تو هم خواستی می تونی بخونیش.»

مرد جوان به پاکتی که در دست داشت نگاهی انداخت. دستخط بسیار محکم خاله خطاب به افسری نوشته شده بود به نام ستوان تامس ای. کلیو پسر.

خاله گفـت: «مرد جوون محشریه. تو لشکر شصت و نهمه. هواتو داره، اصلاً نگرانت نیستم.» بعد با لحنی با ابهت افزود: «دو سال پیش منتظر این اتفاق بودم و همون موقع یاد تامی افتادم. نمی ذاره آب تو دلت تکون بخوره.» این بار خیلی سرسری برگشت و با قاطعیتی کم تر از قبل رفت طرف میزتحریرش. کشوی دیگری را باز کرد. عکسی بزرگ و قاب گرفته از مردی جوان بیرون کشید با لباس نظامی یقه پهن ستوان دومی متعلق به سال 1917.

با قدم هایی ناهماهنگ برگشت سمت خواهرزاده اش و عکس را برای او بالا گرفت تا ببیند. به او گفت: «این عکسشه. عکس تام کلیو.»

مرد جوان گفت: «خاله، من دیگه باید برم. خداحافظ. شما که چیزی لازم نداری. می خوام بگم کم و کسر که نداری. برات نامه می نویسم.»

خاله بوسیدش و گفت: «خداحافظ، پسرک عزیزم. حتماً تام کلیو رو پیدا کن. هواتو داره تا جا بیفتی.»

«باشه، خداحافظ.»

خاله با حواس پرتی گفت: «خداحافظ، پسرکم.»

«خداحافظ.» مرد جوان از اتاق آمد بیرون و نزدیک بود از پله ها بیفتد پایین.

در طبقه ی پایین پاکت را از جیبش درآورد و آن را دو تکه و چهار تکه و سرآخر هشت تکه کرد. ظاهراً مانده بود که با آن کاغذ پاره ها چه کند، بنابراین چپاندشان توی جیب شلوارش.

«عزیزم، همه ش سرد شد. تخم مرغت و همه چی از دهن افتاد.»

مرد گفت: «هفته ای یه بار که می تونی ببریش سینما. آدمو نمی کشه.»

«کی گفت می کشه؟ من اصلاً گفتم می کشه؟»

«نه.» مرد جوان وارد اتاق ناهار خوری شد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته ای یه بار آدمو نمی کشه- انتشارات نیلا
  • تاریخ: دوشنبه 18 فروردین 1399 - 13:14
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2286

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2712
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029364