Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه - قسمت اول

هفته ای یه بار آدمو نمی کشه - قسمت اول

نوشته: جی. دی. سلینجر
ترجمه ی: امید نیک فرجام و لیلا نصیری ها

موقع بستن چمدان سیگاری به لب داشت و چهره اش را درهم کشیده بود تا دود سیگار چشم هایش را اذیت نکند، بنابراین از حالت صورتش اصلاً نمی شد گفت کسل است یا دلواپس، آزرده است یا تسلیم و راضی. زن جوانی که روی صندلی مردانه ی بزرگی نشسته بود و ظاهرش به مهمان ها می ماند صورت قشنگش را به آفتاب اول صبح سپرده بود؛ ضرری که برایش نداشت. اما بازوهایش زیباترین قسمت بدنش بودند؛ سبزه و گرد و خوش تراش.

زن گفت: «عزیزم، نمی فهمم، مگه بیلی نمی تونست این کار رو بکنه، می خوام بگم.»

مرد جوان گفت: «چی؟» صدای کلفت آدم هایی را داشت که آتش به آتش سیگار می کشند.

«می گم من که نمی فهمم، بیلی هم می تونست این کار رو بکنه.»

مرد جواب داد: «اون دیگه خیلی پیر شده. چرا رادیو روشن نمی کنی؟ الآن بعید نیست موزیک داشته باشه. موج 1010 رو امتحان کن.»

زن جوان آن دستش را که حلقه ی طلا و بر انگشت کوچک کنار آن انگشتر زمردی عالی داشت به پشتش دراز کرد؛ درهای سفید کشویی را باز کرد، چیزی را فشار داد و چیزی پیچاند. بعد دوباره تکیه داد و منتظر شد و یکهو بی هیچ بهانه ای خمیازه کشید. مرد جوان نگاهی به او انداخت.

زن گفت: «خیلی بد وقتیه الآن، می خوام بگم.»

مرد درحالی که یک دستمال تا شده را وارسی می کرد گفت: «حتماً بهشون می گم. می گم زنم می گه بد وقتیه الآن واسه جنگ.»

«دلم خیلی برات تنگ می شه، عزیزم.»

«منم دلم برات تنگ می شه. من بیش تر از اینا دستمال سفید داشتم.»

زن گفت: منظورم اینه که واقعاً دلم تنگ می شه. این اوضاع خیلی کثافته، می خوام بگم. کل اوضاع.»

مرد جوان در حال بستن چمدان گفت: «خب، اینم از این.» سیگاری روشن کرد، به تخت نگاهی کرد، و خود را انداخت روی آن...

همچنان که مرد روی تخت کش و قوس می آمد، لامپ های رادیو گرم شد و صدای مارش سوزا با قطعه فلوتی که به نظر بی پایان می آمد با قدرت تمام اتاق را فرا گرفت. همسر مرد یکی از بازوهای زیبایش را برد عقب و صدا را خفه کرد.

«شاید موزیک دیگه ای هم بود.»

«نه همچین وقت خطرناکی.»

مرد جوان حلقه ی دود کج و کوله ای فرستاد سمت سقف.

به زن گفت: «تو مجبور نبودی بلند شی.»

«خودم دلم می خواست.»

سه سال گذشته بود و او هنوز با مرد با تأکید و شّدت و حدّت حرف می زد.

زن گفت: «مجبور نبودی بلند شی!»

مرد گفت: «موج 570 رو بگیر. شاید موزیک با حالی داشته باشد.»

همسرش باز با رادیو ور رفت و هر دو منتظر شدند. مرد چشم هایش را بست. لحظه ای بعد قطعه ی جازی گوش نواز آغاز شد.

«خیلی وقت داری که این طوری دراز کشیده ی؟ - می خوام بگم.»

یکهو انگار فکری خیلی جدّی به سر همسرش آمد. گفت: «خدا کنه بذارنت تو سواره نظام. سواره نظام خیلی ماهه. من دیوونه ی اون شمشیر کوچولوهام که می زنن رو یقه شون. تو هم که عاشق سوارکاری و این چیزایی.»

مرد جوان با چشم های بسته گفت: «سواره نظام! این چیزا دیگه ور افتاده. این روزگار همه می رن پیاده نظام.»

«خیلی بده عزیزم. کاش زنگ می زدی به این یارو که صورتش اون طوریه. سرهنگه. اونی که هفته ی پیش تو "فیل و کنی" بود. که تو اطلاعات ارتش کار می کرد و اینا. می خوام بگم تو که فرانسه و آلمانی و کلّی چیز بلدی. شک ندارم حداقل می تونه برات درجه بگیره. منظورم اینه که خودت می دونی که چه قدر بده سرباز ساده باشی. تو هم که از حرف زدن با آدما و از همه چی بدت می آد.»

مرد گفت: «تو رو خدا، بی خیال اون شو. من که بهت گفتم. در مورد درجه و این چیزا.»

«خیلی خب، کاش حداقل بفرستنت لندن. منظورم یه جاییه که چارتا آدم ببینی. شماره ی بابی رو داری؟»

مرد به دروغ گفت: «آره.»

ظاهراً فکر جدّی دیگری به سر همسرش آمده بود. «خیلی دوست دارم برم پارچه بخرم. چند متری پیچازی یا چیز دیگه. فرقی نمی کنه.» بعد بی معطلی خمیازه ای کشید و حرفی زد که نباید می زد: «با خاله ات خداحافظی کردی؟»

شوهرش چشم ها را باز کرد، سیخ نشست. و پاهایش را زمین گذاشت.

گفت: «ویرجینیا، ببین. دیشب حرفمو تموم نکردم. می خوام هفته ای یه بار ببریش سینما.»

«سینما؟»

مرد گفت: «نمی میری که. هفته ای یه بار آدمو نمی کشه.»

«نه، معلومه که نه، عزیزم، ولی...»

مرد گفت: «ولی بی ولی. هفته ای یه بار آدمو نمی کشه.»

«معلومه که می برمش، دیوونه. منظورم این بود که...»

«چیز زیادی ازت نمی خوام. خاله دیگه جوون نیست.»

«ولی عزیزم، حالش باز داره بدتر می شه. منظورم اینه که همچین قاتی کرده که آدم دیگه خنده ش هم نمیگیره. تو که صب تا شب باهاش تو خونه نیستی.»

مرد گفت: «تو هم نیستی. تازه اونم که اصلاً از اتاقش درنمی آد مگه این که من ببرمش بیرون.» بعد تقریباً از لبه ی تخت بلند شد و بیش تر خم شد سمت زن. «ویرجینیا، هفته ای یه بار نمی کشدت. دارم جدّی حرف می زنم.»

«مطمئن باش عزیزم. اگه تو بخوای. حتماً، می خوام بگم.»

مرد جوان یکهو بلند شد. همین جور که راه می افتاد تا از اتاق خارج شود پرسید: «به آشپز می گی من واسه صبحونه حاضرم؟»

زن گفت: «اول یه بوس کوچولو رد کن بیاد، سرباز کوچولو.»

مرد خم شد و دهان زیبای زن را بوسید و از اتاق رفت بیرون.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در هفته ای یه بار آدمو نمی کشه - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته ای یه بار آدمو نمی کشه- انتشارات نیلا
  • تاریخ: یکشنبه 17 فروردین 1399 - 13:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2200

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2243
  • بازدید دیروز: 2554
  • بازدید کل: 23019809