Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

و این حقیقت - قسمت آخر

و این حقیقت - قسمت آخر

نوشته: سال بلو
برنده ی جایزه ی نوبل ادبی
ترجمه: منصوره وحدتی احمد زاده

امی فکر کرد که بادو از جهانی شبیه جی همسر سابق، همسر مرحوم اش است. نه جی و نه هسینگر تیزهوش نبودند. این مردان غالباً احمقند و سهم این حماقت نیروی مهمی است که به معنای استقلال یا رهایی در زبان ظاهر می شود. جذابیت این مردان درست بر آن قشر از احساسات زنان استوار است که زیر هوشمندی قرار دارد. بادو روراست بود و قوی، پیر اما سرحال، نمی ترسید مورد آزمون قرار گیرد. او نشان می داد یا سعی می کرد نشان دهد که از وجود معشوقی شرور نیست. معشوق مجازات شده بود، ماج مجازات شده بود، همه شکنجه شده بودند. امی سعی می کرد بفهمد در ذهن بادو چه می گذرد. او احساس کرد بادو به زمان باقیمانده فکر می کند، به یک دهه یا بیش تر، به قول زندگی نامه نویس ها سال های پایانی؛ دوره ی پذیرش سالمندی، سازگاری، گشاده دستی، عفو عمومی. امی بعید می دانست که هسینگر، این مرد کوته فکر بفهمد که چه قدر خطا کار است. جی هم برنامه های جذابی طرح می کرد که برای هیچ کس قابل درک نبودند. سناریوهای بسیار نمایشی که نمی شد به واقعیت برگرداند.

تا جایی که توانستم این را به آدلتسکی گفتم. مشکلی با آن نداشت. این دقیقاً همان چیزی بود که می خواست از زبان تریلمن مغز متفکرش بشنود. او شنونده ای نکته سنج و مشتاق بود.

چنان چه وجوه اشتراکی بین دو هسینگر و جی واسترین بود آیا بین همسرانشان هم شباهت هایی وجود داشت؟ امی حدس زد که تا اندازه ای باید این طور باشد. البته هسینگر چند برابر میلیونرتر بود. پدر جی واسترین قدری پول برایش گذاشته بود اما او بد طوری ترتیب آن را داد. جی در مورد امور بانکی، نرخ بهره و سرمایه گذاری ناشی بود. مادر جی بیست و پنج سال پس از مرگ پدرش زنده بود. با این حال به خاطر او در نهایت صرفه جویی زندگی کرد؛ مثل یک گدا. دست آخر جی مجبور شد او را حمایت کند.

مادرش را خوب می شناختم. از من خوشش نمی آمد. فکر می کرد دوست مناسبی برای جی نیستم؛ یک آقا سرخود، یک یتیم که جی پول تو جیبی اش را خرج او می کند. وقتی ما نوجوان بودیم و توی کوچه بوکس بازی می کردیم – دستکش ها مال او بودند – خانم واسترین گزک به دستش می آمد که من به صورت جی مشت زده ام.

- اما من مثل همیشه هری را زدم....

او سر بزرگ بی مغزش را تکان می داد. جی به خاطر رفتار مادرش شرمنده می شد. او به رغم داشتن آن چشم های درشت مشکی پر از حماقت و خیلی شبیه چشم های پسرش، زیبا بود. خانواده اش کمابیش وی را به واسترین پیر که خیلی بزرگ تر از او بود فروخته بودند. واسترین او را در لباسشویی اش به کار گرفت. او بی علاقه بود، کله پوک خود را وقف جی تنها پسرش کرد. شاید این حماقت نبود که از چشم های سیاهش بیرون می زد بلکه میل جنسی سرخورده بود. زن روستایی قدیمی برای شغل آینده پسرش نقشه می کشید. او باید وکیلی مشهور می شد، میلیون ها درآمد می داشت و سخنرانی هایش در روزنامه ها چاپ می شدند، مثل کلارنس دارو. اما جی زنباره بود. شاید حتی مادر کند ذهنش هم این موضوع را می دانست.

متوجه شدم که از انگیزه ها و رفتارهای این مردم جورواجور لذت می برم. من فقط به یکی از آنها حقیقتاً اهمیت می دادم. سال ها چندین بار در هفته با امی دیدارها و گفتگوهایی خیالی داشتم. ما در این بحث های خیالی تمام اشتباهاتی را که من مرتکب شده بودم و درجات آنها را بررسی می کردیم. بدترین اشتباه من کوتاهی در پی گیری و رقابت برای به دست آوردن او بود.

قاعدتاً  او باید می گفت: «در تمام این سال ها کدام جهنم دره ای بودی؟»

یک سؤال خوب.

اما این دقیقاً همان چیزی نیست که من الان در ذهن ام دارم. به آدم های دیگری فکر می کنم: بادو هسینگر، ماج هسینگر، و علی رغم ثروت بی کران به آدلستکی ها و به پدر پیر و خرفت امی که قبر خودش را به دامادش قالب کرد.

جی برای تفریح قطعه ی پدر زنش را خریده بود. برایش داستانی سرگرم کننده شده بود که ناهارخوری تعریف کند.

همه شان آدم هایی معمولی بودند اما من نمی گذاشتم آنها بفهمند که من دست کم می گیرمشان. حالا زمانی است که باید بپذیرم به دیده تحقیر به آنها نگاه کرده ام. آنها فاقد انگیزه های عالی بودند؛ تولید انبوهی از کارخانه ی دموکراسی ما بودند، بدون سهم مشخص در ایجاد تاریخ گونه ها، خشنود به انباشتن پول، فریفتن زنان، جماع، شکفتن در رختخواب مانند فرزندان اروس، مذکر اما نه مرد صفت. مرد و زن با عقایدی نخ نما زندگی می کنند، بدون زیبایی، فضیلت و ذره ای استقلال روح، مفتخر به لحاظ پول و کالا، ذی نفع های پیروزی بشر بر طبیعت، آن طور که فلاسفه ی عصر روشنگری پیش بینی کردند، سهیم در دست آوردهای تکنولوژی برتر که جهان مادی را دگرگون کرد. فرد فرد ما از فهم این دست آوردهای جمعی عاجزیم.

اما با وجود این احساسات و قضاوت هایم نمی توانستم خود را از عادت جستجو برای دیدن استعدادهای درخشان و نیروهای قدرتمندی که مراحل اولیه ی خود را طی می کردند خلاص کنم. برای مثال در چشم های درشت و سیاه و پر از حماقت مادر واسترین، یا در تلاش دوم هسینگر برای ازدواج با زنی که به خاطر دسیسه و برنامه ریزی قتل وی و و بالا کشیدن مالش به زندان افتاد.

به نظر می رسد رفتار خود من هم در جسجو برای یافتن نشانه هایی از توانایی های متعال در انسان هایی که آشکار مخلص بی ثمری اند، احمقانه است.

گاه به فکر می افتم که آیا مادرم، کسی که مدت های مدید تصور می کردم دچار بیماری هراسی است، با گذاشتن من در یک یتیم خانه ی یهودی جایی که آموزشم دادند جهودها قومی برگزیده هستند – چیزی که آن زمان من نپذیرفتم – با من این کار را کرده است. شاید کانون اعتقاد من این باشد که توانایی های خلاق بشری جایی ظاهر می شوند که کم تر انتظار می رود. بله، حتی در جایی که یک بار دوست خودم آن را «دوزخ ابلهانه» توصیف کرد.

من برای این توانایی شخصی در بررسی خصوصیات و رفتارها، مدعی هیچ چیز نیستم. این تماماً شهودی است، نه یک چیز اثباتی. و به احتمال زیاد خصیصه ای غریزی است که از برخی از یهودیان باقیمانده به ارث رسیده و از بعضی جهات هنوز به قوت خود باقی است.

با قیافه چینی یا ژاپنی ام به ندرت یهودی به حساب می آیم. فکر می کنم در همین قدری امتیاز هست. وقتی شما را به عنوان یک جهود شناسایی کنند طعمه ی مناسبی می شوید. قوانین رفتار تغییر می کنند و به تعبیری دور انداختنی می شوید. خب آدلتسکی یکی از ثروتمندترین مردان جهان اهمیتی نمی داد که شما او را بزرگ بشمارید یا نه. او به طور آشکار یک یهودی بود چون از هر جهت بارز بود. به علاوه نظر شما ذره ای برای او مهم نبود اما مورد هسینگر متفاوت بود. شما نمی توانستید بگویید او جهود است یا نه. آیا یک جهود زنش را طلاق می دهد و دوباره با او که متهم به اسباب چینی برای قتل وی است ازدواج می کند. این عمل او را از هر نوع مفهوم روابط بین زن و مرد در جامعه یهودیان دور می کند.

تولید کننده ی پیر اسباب بازی لازم بود جایی باشد که زندگی در آن جریان دارد؛ تمام رفتارهای عجیب و غریب و رسوایی ها. او هنوز موتور ذهن اش را همان طور که بود با آخرین سرعت در طول لبه ی گراند کانیون هدایت می کرد. او اسلحه آدمکش را از چنگش درآورده و بعد وی را آزاد کرده بود. وقتی خواسته ی بچه ها داشتن عروسک های فضایی غریب و هر چه بیش تر کریه و نفرت انگیز بود، او گرایش آنها را پیش بینی کرد و عرضه را به سمت تقاضا سوق داد.

و حالا وارد می شود. امی به یاد داشت ماج را پانزده سال پیش زمانی که موکل جی بود، دیده است. امی تصدیق کرد متمایز به نظر می رسد. خیلی جذاب بود. باریک و بلند بود و صورتی بیضی و سری خوش ترکیب داشت؛ خیلی زیبا بود. لعبتی بی نظیر که موها را محکم به عقب برده و پشت سر سنجاق کرده و بافته بود. امی لباس ابریشمی او را با برچسب پنج هزار دلار در ویترین فروشگاه ایسکادا دیده بود. انگشترها و گوشواره های یاقوت اش به لباسش می آمد. چند حلقه موی طلایی از بند سنجاق ها رها شده بودند به خودی خود مرتب بودند. امی گذاشت به تخیلی سرگرم کننده فرو رود. شما هم موقع یللی تللی می توانید چنین موهایی را به جست یک ماهی قزل آلا و گیر کردنش به نوک یک قلاب مجسم کنید. چهل ماه زندان را احتمالاً روپوش یا لباس کار پوشیده بود. اما حالا هیچ اثری از زندان نبود؛ صرفاً تغییر صحنه و لباس. او فوق العاده زیبا بود فقط بینی این زن ایراد داشت؛ نوک گوشتی آن اصلاً زنانه نبود.

بادو، کسی که قتل اش برنامه ریزی شده بود، بیش از حد به او مفتخر بود و به خودش؛ تولید کننده پیر و توزیع کننده ی جهانی غریبه های فضایی لیزری و غولدنگ وحشتناک برای پسربچه ها و دختر بچه ها. حالا در مطبوعات و تلویزیون سوگند می خورد که چه قدر عشقش شدید است. و جهت اطلاع اعلام می کند که او هم نه یک بورژوا که یک شورشی و بلکه یک پوچ گرا بوده، عضو گروه «ضد فرهنگ» در رده یا تقریباً در رده ی خلافکاران. باز هم مشابهت هایی بین هسینگر و جی دوست دوران کودکیم دیدم. همیشه برایشان مهم بود که زن ها به آنها توجه کنند.

فکر می کنم ماج در زندان، جایی که فرصت زیادی برای فکر کردن داشت متوجه شد که بادو سال های زیادی زنده نمی ماند و لازم نیست توطئه کند. بعد بادو نامه ای نوشت و گفت که می تواند او را آزاد کند. می خواست او برگردد.

حالا او این جاست. و همان موقع که امی را با یک نگاه زیرچشمی ورانداز کرد با آدلتسکی ها هم نظر شد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب و این حقیقت- انتشارات افراز
  • تاریخ: دوشنبه 11 فروردین 1399 - 10:36
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2300

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 8700
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22927639