Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مجسمه

مجسمه

نوشته: منوچهر اسماعیل ثابتی

روزها که براهام به مدرسه میرفت مدتی در جلوی یک مغازه کهنه و قدیمی عتیقه فروشی که در یکی از خیابانهای خلوت شهر قرار داشت میایستاد و خیره و مات بیک مجسمه برنزی که در حدود 7 اینچ ارتفاع داشت و در پشت ویترین مغازه قرار گرفته بود نگاه میکرد و سپس با قیافه ای متفکر و غمناک راه مدرسه را در پیش میگرفت این کار هرروز در چند نوبت باستثنای صبح ها که عتیقه فروش معمولا دیرتر از زنگ مدرسه مغازه را باز میکرد انجام میگرفت. مجسمه که از قسمت گردن به پائین با شنل قهوه ای رنگی پوشیده شده بود چهره آرام و عمیق پیرمردی را نشان میداد که 55 ساله بنظر میرسید. لبخندی ملایم و کمرنگ و بسیار مرموز داشت و گاهی اوقات اینطور بنظر میرسید که اصلاً لبخندی به لب ندارد مثل اینکه این لبخند همیشه در تغییر است به عبارت بهتر شکل ثابتی نداشت و چیزیکه این لبخند را بسیار عمیق، عالی و دلنشین جلوه میداد دو شیاری بود که از طرفین بینی شروع شده و به موازات دو چین عمیق دیگر که در صورت داشت تا پائین چانه امتداد می یافت و نیز چین های کمرنگ و نامنظم دیگری بصورت خطوط درهم و بی شکل گردن او را از طرفین فرا گرفته بودند.

سر مجسمه که چشمانی غبار آلود و بسیار نافذ داشت کمی به سمت چپ مایل شده بود و حالت بخصوصی داشت بطور کلی چهره او که با استادی تمام طرح شده بود چنان براهام را شیفته خود ساخته بود که هر روز در چند نوبت با التهابی شدید بدیدن آن میرفت و مدتها به تماشای آن می پرداخت و گاهی چنان محو تماشا می شد که مدرسه و درس را بکلی فراموش میکرد بخصوص عصرها که آفتاب در خیابان غروب میکرد و مغازه عتیقه فروشی در سایه فرو میرفت اصرار زیادتری در خیره شدن به مجسمه نشان میداد و روزهای مه آلود این میل شدیدتر می شد مثل اینکه در اینگونه مواقع فاصله بعیدی که بین موجودیت جامد و او وجود داشت با جان گرفتن و زنده شدن حالاتی از مجسمه از بین میرفت و با او در یک دنیای مرموز خالی مرتبط می شد چه در این حال لبخندی مودب و آرام برلبان براهام میدوید و این لبخند مدتی بر لبان او باقی میماند و باو نیز حالتی چون مجسمه میداد در کلاس درس روی تابلوی مدرسه نیز چهره مرموز مجسمه بنظرش مجسم می شد بطور کلی تمام شور و التهاب او نسبت به مجسمه ناشی از خاطره مردی بود که با شباهت زیادی که بین آن مرد و مجسمه وجود داشت براهام را بیاد عیدی میانداخت که آن مرد بخانه آنها آمد و او را سوار بر اسب کرد و باو عیدی داد آن وقت براهام 10 ساله بود اما حالا از آن روز که آن مرد بخانه آنها آمد 3 سال گذشته است با اینکه 13 سال داشت ظاهراً کوچکتر از این سن بنظر میرسید. چهره رنگ پریده و آرام و بانضمام صورت استخوانی و عمیقش او را متفکر و گرفته بنظر میآورد غالباً ژولیده و بدون قید بود چشمان معصوم او آمیخته با یک نوع متانت کودکانه و لجاجتی که در تنهائی و گوشه گیری بکار می برد او را چون مجسمه جالب و قابل دقت ساخته بود. در یک ساختمان قدیمی که در انتهای خیابانی خلوت و مشرف به بیابانی وسیع و مزروعی واقع شده بود باتفاق عموی هوس باز و بداخلاق و زن عموی متکبر و بسیار مستبدی زندگی میکرد نحوه زندگی او در خانه عمویش بخصوص با زن عموی سختگیر و خودخواهش طوری بود که شرایط یک تبعیدی را با رعایت مقرارت خشک و تقریباً خشن برای او بوجود آورده بودند به عبارت بهتر با گودال عمیقی که بین پسرک و محبت خانوادگی ایجاد کرده بودند او را در محرومیت شدیدی قرار داده بودند. کمتر اتفاق می افتاد که عمویش باستثنای مواقعی که در یک خوشحالی مفرط که از سود یک معامله تجارتی عاید او می شد با او به ملایمت رفتار کند در این صورت تمایل شدید او بیک مجسمه بی جان خاطره شباهت و محبت مردی بود که در ایام عید سه روز میهمان آنها بود مردیکه با لبخند آرام و چشمان بسیار نافذ و متانت فوق العاده و بطور کلی خصوصیاتی که هرگز در عمویش ندیده بود با محبت زایدالوصفی روح مرده و خاموش پسرک را متوجه خود ساخته بود با اینکه براهام دیگر موفق به دیدن او نشد و بلافاصله پس از چند ماه دیگر شنید که در اثر سقوط از اسب و خون ریزی مغزی مرده است اما سعی او برای از بین بردن خاطراتی که در مدت آن سه روز بین آن مرد و او بوجود آمده بود بجائی نرسید و پس از مدتها که وجود او را در یک مجسمه برنزی می یافت باندازه ای پریشان و منقلب شده بود که جنبه ملکوتی و مخصوصی در او بوجود آمده بود.

یک محبت کوچک برای موجودی که هرگونه عاطفه و دوستی را از او دریغ کرده باشند کافی است که روح مغموم و خاموش او را پس از مدتها چنان ناگهانی بالتهاب در آورد...

براهام هم تحت تأثیر این محبت و خاطره ای که پس از مرگ آن مرد داشت و بالاخره وجود این گرمی و محبت و در یک مجسمه بی جان و نیز تحت تأثیر یک نیروی مرموز و ناگهانی روز به روز برتمایل و شوقش برای دیدن مجسمه و اینکه باو تعلق داشته باشد افزوده میگردید و با شرایط مشکلی که از لحاظ مادی بین او و خانواده ایکه در آن زندگی میکرد وجود داشت تصمیم گرفت بهرنحو که شده است مجسمه را از عتیقه فروش خریداری کند چه صرف نظر از اینکه وجود مجسمه روزها باعث تعلق خاطر او شده بود شبها نیز تا مدتی او را راحت نمی گذاشت و همیشه چهره مردیکه باو صحبت کرده بود آمیخته با قد کوچک مجسمه در یک حالت بخصوص و تشریح نشدنی به سراغ او میآمد و گاهی اوقات او را سوار اسب میکرد و پس از اینکه مدتی اسب می تاختند بیک سرزمین مبهم و مه آلود میرسیدند و از آن پس اسب با یک جهش سریع به پرواز در میآمد و او تنها میماند و بیش از این براهام چیزی بیاد نمی آورد اینها کافی بود که وی را در تصمیم خود لجوج تر و مصرتر بگرداند. چون با مقدار پولی که آن مرد عیدی باو داده بود برای خرید مجسمه بین او و عتیقه فروش توافق حاصل نشد تصمیم بر این گرفت که مقداری پول از عمویش سرقت کند با اینکه این کار در نظرش بسیار مذموم و ناپسند جلوه میکرد و با علم اینکه ممکن است در نتیجه این سرقت خطراتی از خشم عمو و زن عمویش متوجه او گردد با این حال عشق او به مجسمه و التهاب شدیدی که برای خریدن آن داشت قوی تر از آن بود که او را از انجام تصمیمش باز دارد چه پس از مدتی دو دلی و تردید بسهولت از عهده انجام این کار برآمد و با تمام پولی که به عتیقه فروش داد با یک «مجسمه برنزی» که برای او یک دنیا محبت و صفا در برداشت مراجعت کرد و در ظاهر خودش را در مقابل کاری انجام داده بود تبرئه شده میدانست چه براین استدلال بود که در اولین فرصت قرض عمویش را تأدیه خواهد کرد اما از فقدان پول و وجود یک مجسمه در خانه ایکه شرایطی مشابه به یک زندانی برای او بوجود آورده بودند کار ساده ای بنظر نمیرسید ولی با در دست داشتن مجسمه هیچکدام از این شرایط در نظر براهام اهمیتی نمی توانست داشته باشد مهم این بود که در جای خلوتی که غالباً در اطاق کوچک و محقر پشت آشپزخانه وجود داشت مجسمه را قرار بدهد و مدتها بدو نگاه کند و در عالم خیال و رویا با او حرف بزند.

این کار و رابطه نزدیکی که بین مجسمه و او بوجود میآمد قاعدتا هنگامی انجام میگرفت که خورشید تازه غروب میکرد و بقیه اوقات را براهام در این وحشت بسر می برد که با فاش شدن رازی که فقط برای او قابل اهمیت بود برای همیشه او را از مجسمه جدا کند در این طور مواقع به نقطه ای خیره میشد و بدون اراده اشک از چشمانش جاری میگردید.

عصر روز سومی که مجسمه را خریداری کرده بود هراسان و مشوش فاصله مدرسه و خانه را به سرعت طی میکرد در این هنگام شور و وحشت مرموزی در دلش پدید آمده بود. شور و وحشتی که معلوم نیست روی چه منشاء و اصلی عارض انسان میگردد و او را از وقوع حوادث آگاه می سازد هرچه بخانه نزدیکتر می شد به همان نسبت بروحشت و اضطراب او افزوده میگردید، اضطراب و وحشت از اینکه مجسمه را از دست بدهد. وقتی بخانه رسید با عجله به محلی که مجسمه را در آنجا مخفی کرده بود رفت و چون مجسمه را در آنجا ندید حالت عجیبی باو دست داد. رنگش به شدت پرید و برای اینکه بزمین نیفتد به دیوار تکیه کرد، تا چند لحظه قادر تشخیص هیچ چیز نبود. بلافاصله و بسرعت شروع بدویدن کرد و تمام خانه را برای پیدا کردن مجسمه زیر پاگذاشت و به همان نسبت که ساختمان بسیار بزرگ و وسیع بود طاقت پسرک برای پیدا کردن مجسمه کم و محدود بنظر می رسید و بالاخره نومید و خشمناک محکم در اطاق زن عمویش را باز کرد و با چهره ای عبوس وسبعانه که در عین حال ملتمس بود به زن عمویش که مشغول گلدوزی بود خیره شد وضع و حالت پسرک طوری بود که زن عمویش هرگز قادر باینکه چطور ممکن است نگاه معصومی تا این حد تغییر کند و کینه جو وسبعانه بنظر برسد نشد و چون برای اولین بار در مقابل این نگاه نمی توانست طاقت بیاورد با دست به محلی اشاره کرد و بلافاصله براهام خودش را بدانجا رسانید در این موقع زن عمویش زیرلب چنین زمزمه میکرد (تو دیگر قادر به پرستیدن آن نخواهی شد.)

براهام از پنجره بجایگاه کوچکی که کاه زیادی ریخته بودند و یک دوچرخه کهنه در گوشه آن قرار داشت نگاه کرد و مجسمه را که بصورت بروی کاه افتاد سرنگون دید وقتی مجسمه را برداشت از چهره مردانه و چشمان نافذ او اثری بجا نمانده بود تمام علامات چهره مجسمه با بی رحمی زیر تبر خورد شده بودند اما لبخند ملایم و مرموز او از بین نرفته بود براهام مدتی بآن خیره شد و بی اراده لبخندی آرام و محزون برچهره اش نشست و پس از آن آرام و پریشان از خانه بیرون رفت در کنار جوی آبی که از چند قدمی خانه آنخا عبور میکرد زیر درختی که قاعدتا در آنجا می نشست چاله ای کند و مجسمه را در آن قرار داد و در حالیکه سعی میکرد در مقابل این واقعه صبور و متین باشد آرام آرام آن را در خاک پوشاند.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 اردیبهشت 1341
  • تاریخ: دوشنبه 4 فروردین 1399 - 13:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2202

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2724
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23023346