Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت آخر

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت آخر

ترجمه: آنیس مارتن - لوگان
ترجمه: ابولفضل الله دادی

همان طور که انتظار داشتم جودیت فردای آن روز برگشت. پس فردای آن روز هم آمد. سه روز بود که او به خانه ام می آمد و در نهایت شگفتی حضورش مرا آزار نمی داد. او مرا می خنداند. ذاتاً آدم پرشر و شوری بود. او ترکیب ناموزونی بود. رفتارش شبیه بازیگر ایتالیایی بود، اما وقتی دهانش را باز می کرد فحش های چارواداری می داد. مرا در داستان های عشق های باورنکردنی اش غرق کرده بود. از هیچ چیز نمی ترسید و چنان به خودش مطمئن بود که می توانست با اولین پسر زیبارویی که می دید نرد عشق ببازد. خودش می گفت پسر بدی او را تور زده و این گونه از دست رفته بود.

آن شب شام را پیش من ماند. به اندازۀ چهار نفر خورد، مثل یک مرد غذا را می بلعید.

همان طور که دکمه های شلوارش را باز می کرد، گفت: «اینجا که کسی جز خودمون نیست، می تونم شلوارم رو دربیارم؟»

داشتم می رفتم سگ را آزاد کنم تا به گردش شبانه اش برود.

«چرا برادرم هاپوش رو دست تو سپرده؟»

«یه کاری برام کرده که مدیونش بودم.»

به طرز مشکوکی به من نگاه کرد. اهمیتی به نگاهش ندادم و چهار زانو روی کاناپه نشستم.

ناگهان پرسیدم: «ادوارد همیشه این جوری بوده؟»

با انگشت هایش گیومه ای نشان داد و گفت: «منظورت از این جوری چیه؟»

«انقدر زمخت، مردم گریز، کم حرف...»

«آهان. این؟ آره همیشه. این شخصیت مزخرف رو از بچگی اش داشته.»

«آخی، دلم برای پدر و مادرتون می سوزه.»

«ابی چیزی بهت نگفته؟ اون ها – اون و جک – ما رو بزرگ کردن. مادرم وقتی من رو به دنیا آورد، مرد. ادوارد شش سالش بود. پدرمون دلش نمی خواست از ما نگه داری کنه. برای همین ما رو به خاله و شوهرخاله ام داد.»

«متأسفم.»

«نباش. پدر و مادر فوق العاده ای داشتم. هیچ کمبودی نداشتم. هیچ وقت از من نمی شنوی که بگم یتیم ام.»

«هیچ وقت با پدرتون زندگی نکردین؟»

«وقتی مرحمت می کرد و از دفترش می امد بیرون، چند روزی رو با هم می گذروندیم، ولی همون هم جهنم بود. به خاطر ادوارد.»

«دوست نداشت پدرتون رو ببینه؟»

«نه، فکر می کرد پدر و مادرمون ما رو ول کردن. از زمین و زمان دلخور بود. بابا رو کاملاً تحسین می کرد ولی تا با هم توی یه اتاق تنها می شدن، جوش می آورد.»

«چرا آخه؟»

«ادوارد کپی پدرمه. همین باعث می شد بین اون ها جر و بحث بالا بگیره. همۀ وقتشون رو به دعوا کردن با هم می گذروندن.»

«تو چی، تو هم اون وسط بودی؟»

«آره. فکر کن چه وضعیتی بود.»

«حالا چی؟ هنوز با هم جر و بحث می کنن؟»

«بابا مرده.»

«وای...»

«اوهوم، ما باهاش کنار اومدیم.»

لبخندی زد، سیگاری روشن کرد و چند لحظه ای به جای مبهمی خیره شد و دوباره حرفش را از سرگرفت.

«تا وقتی زنده بود، با هم دعوا داشتن. اما دوره ای که پدرمون مریض بود ادوارد کنارش موند. ساعت های زیادی رو پای تختش می گذروند. فکر می کنم همون روزها حساب هاشون رو با هم صاف کردن. هیچ وقت نفهمیدم چه حرف هایی بهم زدن. نمی خواد در موردش حرف بزنه. فقط به من اطمینان داده که بابا در نهایت آرامش فوت کرد.»

«وقتی پدرتون مرد شما چند سالتون بود؟»

«من شانزده سالم بود و ادوارد بیست و دو. اون بلافاصله بعد از مرگ بابا حکم صادر کرد که رئیس خانواده است و باید نیازهای من رو برآورده کنه. ابی و جک هیچ کاری نتونستن انجام بدن. ادوارد اومد دنبال من و ما با هم اسباب کشی کردیم.»

«چطور همه چیز رو اداره می کرد؟»

«چیز خاصی نمی تونم بگم غیر از اینکه درس می خوند، کار می کرد و به من می رسید. سنش که بیشتر شد، حصاری دور خودش کشید تا از همه چیز و همه کس دور باشه.»

«هیچ دوستی نداره؟»

«چند نفری رو با وسواس انتخاب کرده. تقریباً براش غیرممکنه به کسی اعتماد کنه. باورش شده که یا بهش خیانت می کنن یا ولش می کنن. به من یاد داده که گلیمم رو خودم از آب بیرون بکشم و روی هیچ کسی حساب نکنم. همیشه از من حمایت کرده و هیچ وقت تردیدی نداشته که باید از من در برابر آدم هایی دفاع کنه که به نظرش پرور هستن.»

«آدم خشنیه؟»

«راستش نه. مگه این که کسی اعصابش رو خرد کنه یا از دست کسی کلافه بشه.»

زیر لب گفتم: «فکر کنم دقیقاً همون کاری که من کردم.»

«ازش نمی ترسی که؟»

«نمی دونم. واقعاً با من کج خلقه.»

زد زیر خنده.

«این یعنی اینکه اومدنت به اینجا حالش رو گرفته، ولی نگران نباش. ادوارد به اصولی پایبنده. یکی از اون ها اینه که هیچ وقت روی یه زن دستش رو بلند نمی کنه. از اون دست آدم هاست که حتی به زن هایی که تو مخصمه کمک هم می کنه.»

«برام سخته تصور کنم کسی که تو در موردش حرف می زنی همسایۀ منه.»

جودیت فردای آن روز به دوبلین برمی گشت. پت پستچی را به گردش روزانه برده بودم که جودیت آمد مرا پیدا کرد. ما در شن های ساحل نشستیم. بازهم سعی کرد در مورد من چیزهای بیشتری بفهمد.

«تو یه چیز رو قایم می کنی. اینجا چی کار می کنی؟ نمی تونم باور کنم که نه من، نه ابی نتونستیم از زیر زبونت حرف بکشیم.»

«آخه چیزی برای گفتن ندارم. باور کن زندگی من چندان جالب نیست.»

رفتم که پت پستچی را پیدا کنم. او هنوز هم از مراقبت هایم فراری بود، به سمت راه باریکی دویدم که به سمت ویلاها می رفت. هنوز هم می ترسیدم ماشینی او را زیر بگیرد و یا بدتر، ادوارد از راه برسد و ببیند سگش به حال خودش رها شده است.

دستم را روی سرش گذاشتم و گرفتم تا او را به سمت ساحل ببرم. در همین لحظه، اتومبیل شاسی بلند ادوارد جلوی ویلا ها ایستاد.

برای اینکه نشان دهم کاملاً روی حیوان چهارپا تسلط دارم، او را محکم گرفتم تا وقتی که صاحبش کنار ما رسید. سگ با دیدن صاحبش سر از پا نمی شناخت و ادوارد به من خیره شده بود. ما آنجا ایستاده بودیم و هم را برانداز می کردیم و سگ این طرف و آن طرف می دوید.

ناگهان صدای فریاد خراشی بلند شد. جودیت دوان دوان خودش را به ما رساند و روی سر و کلۀ برادرش پرید. آنجا بود که توانستم رد مبهم لبخندی را در چهرۀ ادوارد ببینم. سرانجام جودیت او را رها کرد، چانۀ او را دست گرفت، ابروهایش را درهم برد و گفت: «انگار حالت خوبه.»

«بس کن.»

ادوارد خودش را از دست او خلاص کرد و به سمت من برگشت.

«ممنون که از سگم نگه داری کردی.»

«قابلی نداشت.»

جودیت همان طور که به من نگاه می کرد شروع کرد به کف زدن.

«بابا مؤدب! عجب مکالمه ای! ادوارد تو بیشتر از دو کلمه حرف زدی. دایان، تو هم خوش و سر و زبون تر از همیشه هستی.»

ادوارد غرید: «جودیت! بسه دیگه.»

«آروم باش، هاپو جان!»

«بذار با دوست جدیدم خداحافظی کنم.»

ادوارد چشم هایش را به سمت آسمان بالا برد و جلوتر راه افتاد. جودیت مرا در آغوش گرفت.

«دو هفتۀ دیگه، برای تعطیلات سال نو، برمی گردم. می آم می بینمت و تو هم می شینی اعتراف کردن.»

«فکر نکنم.»

او را سخت در آغوشم فشردم. حضور این دختر حال خوبی به من داده بود. من در ساحل ماندم و رفتن آن ها را تماشا کردم. جودیت خوشحال بود که همراه برادرش است و کنار او جست و خیز می کرد. ادوارد هم حتماً همین حس را داشت؛ البته به شیوۀ خودش.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند انتشارات به نگار
  • تاریخ: پنجشنبه 8 اسفند 1398 - 17:31
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1964

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5018
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23025640