Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت چهارم

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت چهارم

نوشته: آنیس مارتن - لوگان
ترجمه: ابولفضل الله دادی

بیش از یک هفته گذشت و من از ویلا بیرون نرفتم. خریدهای ابی و کارتن های سیگاری که با خودم آورده بودم باعث شد نیازی به بیرون رفتن نداشته باشم. بنابراین، همۀ آن زمان را به سروسامان دادن کارهایم گذراندم. سخت بود که احساس کنم در خانۀ خودم هستم. هیچ چیز نشانی از زندگی گذشته ام نداشت. شبها نه از نور تیرهای چراغ برق خبری بود و نه از سروصدای مردم شهر. وقتی از شدت باد کاسته می شد، سکوت محله طاقت فرسا بود. فکر می کردم همسایه هایم – که همیشه ساکن آنجا نبودند – قبل از اینکه بخوابند جشن پر سر و صدایی می گیرند. بوهای سرگیجه آور گل و گیاه های اطراف ویلا هیچ نشانی از بوی پارکت های واکس زدۀ آپارتمانمان نداشت و مغازه های بی نام و نشان پاریس بسیار از من دور بودند.

کم کم داشتم پشیمان می شدم که چرا آنقدر زود از خانه خارج شده ام. شاید باید از نگاه هایی که هنگام ورودم به خواربار فروشی به من دوخته شده بود، اجتناب می کردم. نیازی نبود گوش هایم را تیز کنم تا حرف هایشان را بشنوم. من غریبه و بیگانه ای بودم که خوراک بحث های آن را تأمین می کردم. مشتریان مغازه به سمتم برمی گشتند، لبخندهای ریزی می زدند و سرهایشان را تکان می دادند. برخی هم با من همکلام می شدند. من اما زیر لب غرولندی می کردم. عادت نداشتم به کسانی سلام کنم که در فروشگاه ها به آن ها بر می خوردم. بی هدف بین غرفه ها پرسه می زدم. آنجا همه چیز پیدا می شد: مواد غذایی، لباس وحتی یادگاری ها و سوغاتی هایی برای گردشگران.

البته احتمالاً من تنها دیوونه ای بودم که دل به دریا زده بودم و رفته بودم مولرانی. یک چیز همه جا وجود داشت: گوسفند. روی فنجان های چینی، در غرفۀ قصابی و برای تهیه گوشت مورد نیاز راگو و حتی روی پولیورها و شال گردن ها. آنجا این چهارپایان کوچک را پرورش می دادند تا از گوشت و پشمشان برای تهیۀ خوراک و لباس استفاده کنند. مثل همان کاری که در دوران ما قبل تاریخ با ماموت ها می کردند.

«دایان، خوشحالم که اینجا می بینمت.»

متوجه نشده بودم ابی به سمتم آمده است.

جا خورده جواب دادم: «سلام.»

«تو این فکر بودم امروز بیام پیشت. خوبی؟»

«بله، ممنون.»

«چیزی که می خواستی رو پیدا کردی؟»

«راستش نه، چیزهای که می خوام رو اینجا نداره.»

«منظورت باگت و پنیرهای فرانسویه؟»

«خب... من...»

«بابا دارم سر به سرت می ذارم. کارت تموم شده؟»

«فکر کنم آره.»

«دنبالم بیا. می خوام به بقیه معرفی ات کنم.»

لبخندی روی لب هایش نشست، بازویم را گرفت و مرا به سوی جمعی کشاند. ماه ها بود که با این همه آدم حرف نزده بودم. مهربانی آن ها تقریباً آزار دهنده بود. بعد از حدود نیم ساعت معاشرت، بالاخره توانستم به سمت صندوق حرکت کنم. می توانستم دست کم ده روز در خانه بمانم. با این حال مجبور شده بودم از خانه بیرون بروم. هیچ بهانه ای برای رد کردن ابی پیدا نکردم و فقط توانستم چند روزی از او فرصت بگیرم تا آماده شوم.

صاحب خانه های من زندگی خوبی داشتند. من در کاناپۀ راحتی، جلوی آتش بزرگ شومینه، نشسته بودم و فنجان چای داغی در دستم بود.

جک غولی با ریش سفید بود. آرامش او از شور و هیجان همیشگی همسرش می کاست. در اقدامی عجیب، او ساعت چهار بعدازظهر لیوان بزرگی مشروب برای خودش ریخته بود. بازیکنان راگبی که گوسفندها را می خورند و آبجوی قهوه ای می نوشند. این جمله را به خودم گفتم تا توصیف فلیکس از مردان ایرلندی را تکمیل کنم. و آبجوی قهوه ای مرا بلافاصله به یاد کالین انداخت.

با این حال توانستم گفت و گویم را با آن ها ادامه دهم. در اولین قدم جذب پت پستچی، سگ آن ها شدم که به محض ورودم به سمت من دویده بود و از آن زمان از روی پاهایم تکان نخورده بود. سپس از این در و آن در حرف زدم به ویژه دربارۀ باران – و البته راحتی ویلا. بعد از این بود که دیگر خسته شدم.

از آن ها پرسیدم: «شما اهل اینجا هستید؟»

جک جواب داد: «آره، ولی تا قبل از بازنشستگی ام دوبلین زندگی می کردیم.»

«چی کار می کردید؟»

ابی وسط حرف او پرید: «طبابت می کرد. بهتره بیشتر تو به ما بگی چی کار می کنی. این خیلی جذاب تره. و البته بیشتر از هر چیزی کنجکاوم بدونم چرا اومدی اینجا خودت رو حبس کردی.»

خودم را حبس کرده بودم. دقیقاً. جوابش در خود سؤال بود.

«دلم می خواست این کشور رو ببینم.»

«تنهایی؟ چطور ممکنه هیچ کس همراه دختری به خوشگلی تو نباشه؟»

جک با لحنی سرزنش آمیز گفت: «راحتش بذار.»

«توضیحش خیلی مفصله. خب، من باید رفع زحمت کنم.»

از جایم بلند شدم، کت و کیف دستی ام را برداشتم و به سمت در خروجی راه افتادم. ابی و جک مرا همراهی کردند. نگاه سردی به آن ها انداختم. پت پستچی چند باری باعث شد سکندری بخورم و وقتی در باز شد از خانه بیرون دوید.

در حالی که به کلارا فکر می کردم، به آن ها گفتم: «سگ به این بزرگی رو نباید همین جوری ولش کرد.»

«وای شکر خدا، این مال ما نیست.»

«مال کیه؟»

«ادوارد. خواهر زاده ام. وقتی اون نیست ما ازش مراقبت می کنیم.»

ابی گفت: «همسایۀ خودته.»

وا رفتم. فکر می کردم خانۀ بغلی همان طور خالی از سکنه باقی خواهد ماند و این فکر مرا آرام می کرد. به همسایه نیاز نداشتم. احساس می کردم که با این وضعیت صاحب خانه هایم بیش از پیش به من نزدیک خواهند شد.

آن ها مرا تا اتومبیلم همراهی کردند. آنجا بود که سگ شروع کرد به پارس کردن و معنای واقعی کلمه بالا و پایین پریدن. اتومبیل شاسی بلند سیاه رنگی، که جا به جای آن با لکه های گل و لای پوشیده شده بود، جلوی خانه متوقف شد.

جک با تعجب فریاد کشید: «بفرما، انگار موهاش رو آتش زدیم.»

ابی بازوی مرا گرفت و گفت: «دو دقیقه صبر کن تا شما رو بهم معرفی کنیم.»

خواهر زادۀ کذایی از ماشین پیاده شد. چهرۀ خشک و ظاهر متکبرش هیچ حس خوبی در من ایجاد نکرد. جک و ابی به سوی او رفتند. او به در اتومبیلش تکیه داد و بازوهایش را روی سینه اش درهم فرو برد. هرچه بیشتر به او نگاه می کردم، او را غیرقابل تحمل تر می دیدم. اصلاً لبخند نمی زد و نخوت از سر و رویش می بارید. از آن دسته آدم هایی بود که ساعت ها می توانستند در حمام به خودشان ور بروند و به روی خود نیاورند بقیه هم آنجا حضور دارند. وانمود می کرد آدمی دست نیافتنی است.

ابی به او گفت: «ادوارد، به موقع رسیدی!»

«واقعاً؟ چرا؟»
«چون وقتش رسیده که با دایان آشنا بشی.»

سرانجام سرش را به سمت من چرخاند. عینک آفتابی اش را، که در هوای مه آلود هیچ استفاده ای نداشت، پایین آورد و سر تا پای مرا برانداز کرد. احساس می کردم تکه ای گوشت پشت ویترین قصابی هستم و با نگاهی که او به من انداخته بود به نظر نمی رسید توانسته باشم اشتهای او را برانگیزم.

به سردی پرسید: «فکر نکنم این جوری باشه. حالا کی هست؟»

جلوی خودم را گرفتم تا همچنان مؤدب بمانم و به سمتش رفتم.

«به نظر می رسه تو همسایۀ منی.»

چهره اش بیش از پیش درهم رفت. راست ایستاد و درحالی که سعی می کرد به حضورم بی اعتنا باشد، با میزبانان من حرف زد.

«به شما گفته بودم نمی خوام هیچ کس بیاد تو خونۀ کناری من. چه مدتی اونجا می مونه؟»

انگار که بخواهم در بزنم، با انگشتانم به پشتش زدم. محکم ایستاد و به سمت من برگشت. قدمی عقب نرفتم و کاملاً نزدیک او ایستادم.

«ببین، می تونی مستقیم از خودم بپرسی.»

یکی از ابروهایش را بالا انداخت. کاملاً مشخص بود ناراحت شده است. از این که جرآت کرده ام با او این گونه حرف بزنم.

نگاه سردی به من انداخت و گفت: «نیای در خونۀ من زنگ بزنی ها!»

بدون هیچ حرف دیگری، رویش را برگرداند، سگش را صدا زد و به سمت انتهای باغ به راه افتاد.

جک به من گفت: «خودت رو ناراحت نکن.»

ابی بلافاصله اضافه کرد: «دلش نمی خواست ما ویلا رو اجاره بدیم. البته در این مورد حق نداره چیزی بگه. فقط یک کمی بدعنقه.»

زیرلب گفتم: «نه، فقط بی تربیته. می بینمتون.»

در موقعیت بدی گیر کرده بودم. اتومبیل همسایه ام راه مرا بسته بود. دستم را گذاشته بودم روی بوق و برنمی داشتم. ابی و جک، پیش از اینکه وارد خانه شان شوند، زدند زیرخنده.

در آینۀ اتومبیل دیدم که ادوارد دارد می آید. با بی حالی و همان طور که به سیگارش پک می زد به سمت من می آمد. کندی اش مرا عصبانی کرد و با مشت روی فرمان کوبیدم. با یک تلنگر و بدون اینکه به من نگاه کند، نه ماندۀ سیگارش را به سمت شیشۀ جلویم پرت کرد. اتومبیلش را روشن کرد و گاز داد و رفت. صدای لاستیک ها درآمد و موجی آب کثیف روی ماشین من پاشید. تا برف پاکن هایم را به راه انداختم او ناپدید شده بود.

مردک کثافت.

باید راهی پیدا می کردم تا هربار که برای هواخوری بیرون می رفتم خیس نشوم. آن روز بازهم خیس شدم. نخستین تصمیمی که گرفتم این بود که چتر را کاملاً کنار بگذارم. استفاده از چتر هم کمکی به من نمی کرد چون طی چهار روز، چهار چتر شکسته بودم. تصمیم دومم این بود که به نور خورشید اعتماد نکنم، چون به همان سرعتی که آمده بود، محو می شد. سومین و آخرین تصمیم این بود که خودم را برای بیرون رفتن، آن هم وقتی که باران می بارید، آماده کنم چون اگر چکمه، سه تا پولیور، و یک شال می پوشیدم، دیگر مشکلی در باران نبود و این گونه احتمال خیس شدنم کاهش می یافت. وقتی هوس هوا خوری به سرم زد آن را امتحان کردم.

راهی که پیدا کرده بودم جواب داد؛ این چیزی بود که وقتی برای اولین بار روی ماسه ها نشسته بودم تا دریا را تماشا کنم به خودم گفتم. دست اتفاق مرا به محل مناسب راهنمایی کرد. انگار روی زمین تنها بودم. چشم هایم را بستم و به لالایی موج ها گوش دادم که تا چند متری من پیش می آمدند و باز عقب می نشستند. اگرچه باد پوستم را اذیت می کرد و چند قطره اشک روی گونه هایم راه افتاده بود اما ریه هایم پر از اکسیژن خالص بود.

ناگهان به عقب پرت شدم. چشم هایم را که باز کردم، خودم را روبه روی پت پستچی دیدم که داشت صورتم را می لیسید. برایم واقعاً مشکل بود که بلند شوم. سعی کردم با تکاندن ماسه هایی که لباس هایم را پوشانده بود از جا بلند شوم که سگ با صدای زوزه ای شروع کرد به دویدن.

سرم را که بالا آوردم، ادوارد را دیدم که کمی دورتر در حال قدم زدن است.

قطعاً از نزدیکی من عبور کرده بود اما نایستاده بود تا سلام کند. امکان نداشت مرا نشناخته باشد. از طرفی سگش روی من پریده بود و ادب حکم می کرد بیاید از من عذر خواهی کند. راه برگشت به خانه را در پیش گرفتم. تصمیم داشتم با او دعوا کنم. پایین کوره راهی که به ویلاهایمان می رسید، اتومبیل شاسی بلند را دیدم که به سرعت به سمت روستا می راند. این طوری نمی توانست از چنگ من فرار کند.

توی اتومیبلم پریدم. باید این آدم بی نزاکت را پیدا می کردم و به او می فهماندم که با چه کسی طرف است. خیلی زود اتومبیل گل آلودش را دیدم که جلوی کافه پارک کرده بود. روی ترمز کوبیدم، از ماشینم بیرون پریدم و با خشونت وارد آنجا شدم. همه جا را از نظر گذراندم تا هدفم را پیدا کنم. همه به من نگاه می کردند جز یک نفر.

ادوارد، جلوی پیشخان، تنها نشسته بود. روی روزنامه ای خم شده بود و لیوان بزرگی نوشیدنی در دست داشت. مستقیم به طرف او هجوم بردم.

«فکر می کنی کی هستی؟»

هیچ واکنشی نشان نداد.

«وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن.»

روزنامه اش را ورق زد.

«پدر و مادرت بهت ادب یاد ندادن؟ هیچ کس تا حالا با من این جوری رفتار نکرده. باید همین الان عذرخواهی کنی.»

احساس می کردم از شدت عصبانیت لحظه به لحظه قرمزتر می شوم. او هنوز هم سرش را از روی کاغذ پارۀ روبرویش برنداشته بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند انتشارات به نگار
  • تاریخ: سه شنبه 6 اسفند 1398 - 12:06
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2028

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1926
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004312