Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت دهم

قرعه برای مرگ - قسمت دهم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

ویلکر احساس کرد که اگر بخواهد گفتگو را با پییر ادامه دهد ممکن است کار بجاهای باریک بکشد، اصراری نکرد و پرسید:

- فرانسواز چطور؟

- هیچ.

- بالاخره باید یک جایش عیب داشته باشد.

دکتر با بی میلی گفت:

- نمی تواند بچه دار شود.

فرانسواز سرخ شد، لبخندی زد و گفت:

- دکتر هیچ وقت این مطلب را بمن نگفته بودید.

دکتر با تعجب پرسید:

- هیچ وقت نگفته بودم؟

بعد لحظه ای بفکر رفت و اضافه کرد:

- ممکن است... میدانی، اوضاع و ...

همه میدانستند که شوهر فرانسواز در جنگ کشته شده و فرانسواز قصد ندارد دوباره شوهر کند.

ویلکر پرسید:

- دکتر خودت چطور؟

- فکر نمیکنم مرضی داشته باشم.

- این سر دردهای شدید که عارضت میشود؟

دکتر لبخندی از روی ناراحتی بر لب راند و گفت:

- کدام سردردها؟

- همه میدانیم که گاه گاه سرت به شدت درد میگیرد، همه هم میدانیم که برادرت به مرض سرطان در گذشته است.

- اولاً سرطان حتماً ارثی نیست، سردردهای من مولود زیاد کار کردن منست، همه میدانید که خیلی زیاد کار میکنم، اگر سرطان داشتم قبل از هرکس خودم میفهمیدم...

ویلکر گفت: خود من؟

دکتر پاسخ داد: جز کمی سوء هاضمه چیز دیگری نمی بینم.

- قلبم خوب کار میکند؟

- باید اعتراف کنم که قلبت کاملاً سالم است.

ویلکر صدای خود را صاف کرد و پرسید: بنظر تو چند سال دیگر زندگی خواهم کرد؟ پنج سال؟ ده سال؟ بیست سال؟

دکتر حرکتی به عنوان عجز کرد و گفت:

- سؤال عجیبی میکنی، نمی توانم جواب بدهم.

- خوب یک چیزی بگو.

- چه میدانم، اگر خوشت میاید بیست سال دیگر زندگی خواهی کرد...

- بیست سال دیگر هشتاد و پنج سال خواهم داشت، سن قابل توجهی است، اما خیال ندارم در هشتاد و پنج سالگی هم بمیرم...

پوزخندی زد، یک گیلاس شراب نوشید و گفت:

- تیماکوف چه؟

تیماکوف گفت: دکتر من بزدل نیستم، جرأت دارم!

دکتر گفت: من تا بحال تیماکوف را معاینه نکرده ام، هیچ وقت بمن مراجعه نکرده، فکر میکنم هرگز مریض نشده است.

تیماکوف گیلاس خود را پر از مشروب کرد، آهسته آن را نوشید و گفت:

- بریژیت، فرانسواز، چشمان زیبای خود را برهم بگذارید، دکتر میخواهد مرا معاینه کند خوشبختانه من احتیاج به لباس کندن ندارم....

حوله را باز کرد، لخت، عضلانی، پشمالود، وسط اتاق ایستاد، بریژیت سر خود را برگرداند، فرانسواز مشغول ورق زدن مجله شد، تیماکوف گفت:

- دکتر بیا جلو، بیا جلو...

چشمانش برق میزد، دستها و پاهای خود را باز کرد، وحشتی بی معنی و مضحک سراسر وجود دکتر را فرا گرفته بود، هیچ وقت تیماکوف را در این وضع ندیده بود، به اخلاق تیماکوف پی نبرده بود، با خود گفت: «مست لایعقل است!» شاید...

- پاشو دکتر، بیا جلو، اذیتت نمی کنم...

عضلاتش بیرون آمده بود، بی صبر بود...

دکتر بدون اینکه از جا برخیزد گفت:

- هیچ مرضی نداری... کاملاً سالمی...

تیماکوف نفس عمیقی کشید، سینۀ فراخش پیش آمده بود و هیبت خاصی داشت، گفت:

- اگر نیائی، خودم از جا بلندت میکنم، میخواهم از وضع مزاجم اطلاع پیدا کنم.

در دل از شدت شعف در خود نمی گنجید ولی سعی می کرد در ظاهر این وجد و سرور را نشان ندهد، دکتر بیش از پیش ناراحت شده بود، پشتش را خم کرده بود.

- جائیت درد می کند؟

تیماکوف فریاد زد:

- آره!

- بسیار خوب معاینه ات می کنم، روی نیمکت دراز بکش...

تیماکوف خود را روی نیمکت انداخت، سینه اش بالا و پائین میرفت، تند تند نفس میکشید، دکتر با احتیاط باو نزدیک شد، در دیدگانش خیره شد، بعد سر خود را روی قلبش گذاشت، گوش کرد مدتی طولانی از تمام بدن او معاینه به عمل آورد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید بجای خود بازگشت. تیماکوف پرسید:

- خوب دکتر؟

دکتر همچنان ساکت ماند، ویلکر نگاهی به دکتر افکند، تیماکوف پرسید:

- خیلی مریضم؟

بالاخره دکتر به صدا در آمد، قیافه ای ناراحت داشت (آیا مخصوصاً این بازی را در آورده بود؟ میخواست تلافی گستاخی تیماکوف را کرده باشد؟)

- الان نمی توانم نتیجه قطعی را بگویم.

تیماکوف حوله را دوباره بدور خود پیچید و پرسید:

- راستی خطرناک است؟

- الان نمی توانم چیزی بگویم.

- چطور؟ شما الان اسرار تمام دوستان مرا افشاء کردید.

- وضع شما طور دیگری است.

تیماکوف خیلی آرام، شیشۀ مشروب دیگری را باز کرد و گفت:

- در این صورت من در مستی غم و غصه خود را فراموش خواهم کرد.

سکوت دردناکی در اتاق حکمفرما شد.

دو تیر در خیابان خالی شد، ویلکر با اعصاب ناراحت و دردناک بطرف پنجره رفت، پرده را کنار زد و گفت:

- خانه همچنان در محاصره است، ولی سربازها تیر خالی نکرده اند.

هیچکس میل نداشت حرف بزند، ویلکر نزدیک دکتر نشست و آهسته پرسید:

- هنوز ورقۀ عبور شب داری؟

- بله.

- پس تو در تمام مدت شب میتوانی رفت و آمد کنی؟

- تمام پزشکها ورقۀ عبور دارند.

ویلکر بشکن زد و گفت:

- شما اطباء خیلی خوشبخت هستید، همه جا به شما امتیاز میدهند، همه جا با آغوش باز از شما استقبال می کنند.

بعد بدون اینکه صدای خود را بلند کند لحن خود را تغییر داد و گفت:

- میدانی که هموطنان ما که در آلمان زندانی هستند احتیاج به امثال تو دارند، نه، راستی میدانی!

دکتر نگران شد و گفت:

- شاید، ولی چه میتوانم بکنم؟

- خوب فکر کن، هزاران سرباز فرانسوی اسیرند، اینها جسماً و روحاً عذاب میکشند، در بازداشتگاه ها هستند یا در کارخانه های آلمانی کار میکنند، آنها احتیاج به پزشک دارند.

- مقصودت چیست؟

ویلکر سری تکان داد و گفت:

- گوش کن رفیق، من و تو سالهاست همدیگر را میشناسیم، میان ما نباید بخل و دروغ وجود داشته باشد، اگر تو از افسر آلمانی خواهش کنی ترا به عنوان گروگان قبول کند و به آلمان بفرستد، تصور میکنی تقاضای ترا رد خواهد کرد؟ مخصوصاً پزشک حاذقی مثل تو را؟ راستی تصور میکنی بتو خواهد گفت: «ما احتیاج به پزشک نداریم؟»

دکتر روی صندلی بی اختیار جابجا میشد، گفت:

- ممکن است حق با تو باشد ولی از کجا معلوم است که مرا به یک بیمارستان نفرستند و مرا مجبور نکنند سربازان مجروح آلمانی را درمان کنم؟

- مریض مریض است، پزشک که به ملیت بیمار نگاه نمیکند!

دکتر با ناراحتی زیاد دستها را به سینه زد و گفت:

- درست است... ولی دوست ندارم مجبور شوم سربازان آلمانی را معالجه کنم، از طرف دیگر اینجا کار زیاد دارم، اینجا هم به درمان بیماران و هموطنان خود مشغولم، فراموش میکنی که...

ویلکر سخن او را قطع کرد و گفت:

- درست میگوئی ولی آدم نباید از روبرو شدن با حقایق بترسد، ما الان مثل موش توی تله افتاده ایم، در هر صورت برای تو امید نجات هست، اما من ... اگر به عنوان گروگان ببرند، از بین خواهم رفت، از دست من کاری ساخته نیست، حتی تیرباران خواهم شد، خوب فکر کن...

دکتر گفت: خوب فکرهایم را کرده ام!

ویلکر ازجا برخاست، روزنامه ای باز کرد و با آن مشغول باد زدن خود شد، بعد خود را روی یک صندلی راحت انداخت و مشغول مطالعۀ چهرۀ یک یک حضار شد، مثل اینکه در جستجوی یک قربانی است.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در قرعه برای مرگ - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 206
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23006734